سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

خیلی وقتس. موندم از کوجا آ چیطور شروع کنم. حالا امروز دیگه بسم الله گفتیم آ از امام آ شهدا یه کسبی اجازه کردیم آ استارتا زدیم.
        

غرب و شمال غرب. جبهه ی غرب و شمال غرب.

پنج شنبه بود . یکی از بروبچه های اراک زنگ زد آ خبر داد یه کاروان دارد میرد غرب...
ضمنی حرفاش گفت آ چرا تو تیلیفوندا خاموش کردی ؟ آقای کیانی باهات کار داشدس. منا میگوی!!!!!!! یوخده شاخ درآوردم که این آقای کیانی گه گاهی هم که من باهاشون کار داشتم خیلی خشک آ خنک جوابما میداد حالا چیطور شدس؟؟؟
خلاصه ما تیلیفونمونا روشن کردیم آ زنگیدیم. از سینی سلام انگار این جنابی کیانی متحول شده بودند(حتما از تاثیراتی اعتکافی...شبی عیدی...چیزی بودس) خلاصه کلی تحویل گرفدند آ ما هم به همچنین... خلاصه فرمودند خانومی پاکروان یک اردویی داریم میریم توپپپ آ منتظری شوما آ دوسادونم هسیم. گفتم والا من که نیمی دونم ولی بروبچام خیلیاشون تهران برنامه دکترای مهدویتا میخواند برند .یوخدشونم مسافرتند...نزاشت کلامما به تهش برسونم . فرمودند نهههه خانوم پاکروان ما میخوایم شوما از نیرووایی فعالی ما باشیند (حواسد به هندونه هست ..؟؟؟؟؟؟؟؟)ما میدونیم که شوما خیلی بیش از اینا میتونیند و با همگیشون در ارتباطیند. خلااصه یوخده که چه عرض کنم هوارتا شاخ توو جیبی ما کرد  ا تهشم گفت هزینه اردوو را اگه بتونی یکسری بچه های باحال آ پاکار رو راهی کنی از خودت نمی گیریم. ( چی چی بگم که بعضیا اصفانیا را چه ریختی می بینند... آ هندونه را چه ریختی تحویلشون میدن)
خلاصه ما شُل گرفتیم ... اما شروع کردیم به تحقیق در مورد اردوی غرب ... و البته لابلاشم تحقیق در مورد سابقه کار جناب کیانی.....
آخه من که ایشونا اصی نیمیشناختم که فقط میدونستم توی سفری جنوبی قبلی مسئولی اتوبوسی خواهران بودس آ همونجور که توی سفرنامه جنوب عرض کردم ...منم توی اتوبوس دیگه ای بودم .پ حتی در حدی یک همسفر هم نیمیشناختمشون...
هرچه بود که جماعت به دلایل مختلفی مادی آ معنوی ما را از این سفر نهی کردن.
منم به بروبچ خبر دادم که چنین اردوویی هست . اگه میخواین برین زود دست بکار شیند. بعد که مطمعن شدم به جز یکی دوتا کسی رفتنی نیست. شماره جنابی کیانیا بششون دادم آ تیلیفونی خودما خاموش کردم .....( آخه گوشی ندارم)
خلاصه گذشت تا روزی آخر که دیدم مامانم گوشی به دست اومدند توی اتاقی من آ با ایما اشاره میگن یکیس کارد دارد.!!!!!!!!!!!! فکر کردم از همکارامند. سلامی اولیا که کردم آ صدای مهربانی خانم کیانیا شندیدم رفتم تو فکر که کی به حریم خصوصی خانوادگی بنده جسارت کردس آ شماره منا به هرکی رسیدس دادس؟؟؟؟؟؟؟ قبل از هر کلامی اینا پرسیدم که فهمیدم کاری آباجیمون بودس. (خدا به راهی راست هدایتش کند. نیمیدونم این بعدی 50-60  سال هنوز زیری دستی بابا آ مامانش تربیت نشدس؟؟؟؟؟؟)
خلاصه این دفعه خانم کیانی به راهی راست هدایتمون کرد آ راهی شدیم......
هدایت شدیم.
ما از اصفهان چهار نفر بودیم. خانم و آقای ژیانپور. محمد آقای مکبر و بنده.
یکی دو ساعت به اذان صبح مونده بود که دمی عوارضی پیاده شدیم. تاکسی دربست میخواستیم تا اردوگاه یاوران مهدی-در جوار مسجد مقدس جمکران-.... 
راننده هام که الحمدالله فکر کردن با چارتا عینی خودشون طرفند؟!!!!!!!نزیک بود هوارتومن پیادمون کنن که وسطش به داد رسیدم بلکی 2000تومن پیاده شیم. دو هزار تومن. 
وارد جاده که شدیم ..... روبروی اردوگاه که رسیدیم....چشمها مات و مبهوت گنبد فیروزه ای توی دلم با آقا یه چیزایی میگفتم ....
(آقا جون. اومدم تا که ببینم لحظه عاشق شدنم.... به دلم افتاده بود صدا زدی آقا منو) با آقا صاحب الزمان خیلی حرفها داشتم.خیلی دلم میخواست فرصتی پیدا میکردم مینشستم یه گوشه ی مسجد جمکران آ یک دلی سیر دردودل کنم و التماس دعا که آقا دستهای یاریگرش رو توی این سفر همراهم کنه. 
دلم میخواست قصد و نیتم رو پاک پاک پاک کنم. تا پام رو مقتدرانه تر توی راه بگذارم. 
ولی دریغ.... دریغ.... که نشد. 
عوضش چشمم افتاد به یه اتوبوسی بنز آ رانندش ???? که روبرو دری اردوگاه پارک شده بود.  
شرمنده دلم لرزید که نکنه آقا میخواد یک حالی سفت و سخت بدد به من و امثالی من تا آدم بشیم؟!!!!!!!!!! آ درست و درمون یک چیزایی را درک کنیم .؟؟!!!!!!!!!! 
زیر زبونی آ با نیگاهی ملتمسانه سمتی گنبد فیروزه ای مسجد -وسطی خیابون وایساده بودم- که آقاجون قربوندون به جدتون من تابی تحملی گرما آ آداب و رسومی سوارشدن بر چنین مرکبیا ندارماااااا ..... خوددون یه رحمی.........یه مرحمتی..یه لطفی...خدا وکیلی...
اما خب نیمیشد وسطی خیابون بیشتر از این وایساد که . بالاخره دلا زدیم به دریا آ واردی اردوگاه یاوران مهدی شدیم.
نگهبان درب ورودی به سمت داخل ساختمان راهنمایمون فرمودن. وارد شدیم : همه جا سکوت محض ...........