سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

راهی شدیم. با دلهایی که همه رنگ آسمانی شدن گرفته بود از لب مرز خسروی. جایی که زائران امام حسین و شهیدان کربلا را دادییم، راهی شدیم. همگی، احساس خوبی داشتیم.
جناب کیانی، جهت تکمیل این احساس خوب، وسطی راه، همه کاروانا مهمونی بستنی کرد. از اونجا که بنده علاقه ی ویژه ای به بستنی داشتم، به اون رفیقی که بستنیا را بینی بروبچا پخش میکرد ، عرض کردم:(آباجی ، اگه بستنیا روی دستت مون ، ما در خدمتیم، آخه میدونی که بستنی اگه بموند ، آب میشد آ فاصد). خلاصه دوتا بستنی را به سه سوت تناول نمودیم. از اونجایی که براثر تناوبی بستنی کسبی انرژی کرده بودم ، راه افتادم به بروبچا سر بزنم. رفتم سمتی جلوی اتوبوس، ببینم اوضاع اونجا چیطورس. صحنه جالبی بود. سرکار خانمی کیانی مشغولی تناولی بستنیشون بودند آ آقای کیانی مشغولی گپ آ گفتگو با راننده بودند. در صورتی که جلوشون دوتا بستنی دست نخورده که درحالی آب شدن بودند بود. ( خدا میدونِد تا اون لحظه حسابی چندتا بستنی را رسیده بودند!!!)
خلاصه لابلای مکالمه شون با حضرتی راننده ، با اشاره به بستنیا ، خدمتشون عرض کردم :( اضافس؟ بِبِرم؟؟) یه نیگاه کردند آ فرمودند بله بفرمائید. خب منم ورداشتم آ اومدم آ تناول نمودم. (جهتی کسبی انرژی مطلوب بود)
بعدی کلیییییییی وقت ، انگار حج خانومی کیانی، بششون سنگین اومده بود. هی تیکه مینداختند. خب مام رفتیم آ یه صدا ضبظ کردیم تا بلکی سند آ مدرکی داشته باشیم که این بستنیایی را که داشت آب میشدا با اجازه خودی خودی آقای کیانی تناول فرمودیم.
شب برگشتیم توو همون استراحتگاه. بانوان هم اتاقیمون(سرکار خانم دهقان و سرکار خانوم ژیانپور) میخواستن حمام رفته و کلییییییی لباس از فرزندان گرامیشون بشورن، که باید تا صبح می خشکید. ولی آب یخ بود. من که عمراً حالی حمام نداشتم.
ساعتا کوک کردم بلکی صبح کله سحری قبل از راه افتادن ، دوش بگیرم. که نظافت از ایمان است و این حرفا. خلاصه برای اینکه کله سحر بیدار بشیم من ساعتی تلفنی همراهما تنظیم کردم که از 20 دقیقه قبل از اذان به فاصله 5 دقیقه از هم زنگ بزنه.( از اونجا که صفری ما یوخدشم معنوی بود. فایل صوتی -دعای عهد - رو گذاشتم برای صدای زنگ). اولین صدایی که بلند شد بیدار شدم ولی حسش نبود بلند بشم. دومی .بلند شدم و آماده شدم برم حمام. تلفن رو گذاشتم بالای سر خانمها و رفتم....... یکی دو بار صدای دعا رو شنیدم . ولی بعد وقتی بیشتر از 5-6 بار شد با خودم گفتم :(حتما اشتباه میکنم ......)
خدا به سری کسی بد نیارد. وقتی برگشتم با چهره ی عجیب و غریب خانمها روبرو شدم ظاهراً ساعت 5 دقیقه به 5 دقیقه دعای عهد براشون میخوندس. آ این تکرارا تمومیم نداشدس. این بندگانی خداوم بلد نبودند این گوشیا چیکارش کنن.ماجرا را برا من که تعریف میکردند با مزه بود .......ولی معلوم بود برا خودشون زجر آور بودس.
خلاصه کله سحری بدوو بدوو راه افتادیم بریم پاوه. ساک و زنبیل به دست.