سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر


صبح ، نیم ساعت به اذان صبح بلند شدیم . آمده برای رفتن برای اقامه نماز جماعت و البته به پابوس و عرض ادب محضر شریف خانم حضرت رقیه.البته به پابوس دختر دردانه سیدالشهدا، خواهر رنج کشیده حضرت سجاد. 

 

نمی دونم دلم چرا، آروم نمیشه ای خدا 

همه میگن دوات اینه پاشو بروو کرببلا

خانمم . رقیه خانم. عزیز حسین.............
بلند شدم . نمی دونم چطور قدم به قدم جلو رفتم .....دیگه من بودم و خانم.
دیگه من بودم و خانم.توی دلم التماس به خانم فاطمه زهرا (س) میکردم که نکنه درست بلد نباشم عرض ادب کنم و خانم تحویلم نگیرن.......سلام میدادم و قدم برمیداشتم. قدم به قدم جلو میرفتم . داخل رواق اصلی که شدم ، گامها سنگین شده بود. ایستادم . به دیوار تکیه دادم زانوهام سست شد. همونجا برای خانم گفتم که سالهای سال هست که از درد فراق و دوریشون چطور محرم و صفر رو چطور عاشورا و تاسوعا رو طی میکنم......... همونجا گفتم که پدرم ....مادرم ....... همه اونهایی که التماس دعا داشتن چطور مشتاقانه صفارش کردن سلامشون رو بهتون برسونم .........
الباقی گپ و گفتگو هامون بماند بین من و خانم . همینقدر بگم که عشقبازی بود ........
عشقبازی.

بروبچه ها هرکدومشون یک گوشه ای با خانم خلوت کرده بود. یکی دست به دعا . یکی دست به دوربین . یکی دست به جاروو. یکی دست به ضریح .......
عشقبازی بود. 
 

 

هنوز جلو نرفته بودم. دلم هنوز اذن دخول نگرفته بود...

 

هوا تاریک بود، خیابانها خلوت. موقع اذان رسیدیم. نمیدونم چرا....... سلام دادم و اذن دخول گرفتم ، ولی......ولی انگار هنوز قلبم اذن دخول نگرفته بود. از دور سلام دادم و رفتم توی صف نماز یه جا نشستم که از همونجا هم بتونم ضریح خانم رو ببینم.....
نماز صبح رو خوندیم. دعای روز و زیارت عاشورا و... ولی هنوز از جا بلند نشده بودم.
خانم رقیه. عزیز دل بابا. این خانم همون رقیه 3 ساله توی صحرای کربلاست؟؟؟ همونکه توی خرابه شام  با سر بابا ...