سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

از اتوبوس پیاده شدیم. اجازه دادن تا اگه کسی چیزی از توو ساکش میخواد بردارد، آخه قرار بود تا ظهر توو دوکوهه بمونیم.
خب منم ساک و ماکما ورداشتم آ راه افتادم به طرفی بروبچا خودمون. گردانی انصار.
سفره صپونشون داشت تازه پهن میشد. بندگانی خدا شبی قبلش گردانی تخریب بودن... وایسادم به سلام و احوالپرسی وسایلما گذاشتم آ زود برگشتم تا با بروبچا بلاگی صپونه دوکوهه را تناول بکنم. بعد از تناول کردنی یه قازی نون آ کره آ شیکر همگی اومدیم بیرونی سالنی غذاخوری منتظر تا رئیس رئسا دستوری الباقی برنامه های کاروانا بدن. اینکه توو دو کوهه قرارس چیکار کنیم.......

من همونجا یه زنگ زدم به جنابی بهرامی. با ایشون 4 کلمه حرفی حساب داشتم. فرمودن من جلودونم . گفتم کوجا؟؟؟؟؟؟؟ گفتن من همونجام.
خلاصه فهمیدیم منظورشون اینس که من و الباقی بروبچا نداریم ما همگیمون با هم مسئولیم.
گفتم نشد من با شوما کار دارم.
فرمودن من توو راهم . دارم میام. 
..... فهمیدم .... ِای همچی یوخده شیر توو شیر تر از این حرفاس.
اولش یوخده صبر کردم. بعد کم کم دیدیم نه .... نیمیشد. من اگه با این مدل اصفانیاش در بیوفتم ور میوفتم. با خودم گفتم بچه فقط یه کاری بکن تا روزی آخریه وا دمپری اینا نشی. که هرکی با این جماعت درافتاد ورافتاد.
راهما کشیدم آ رفتم حسینیه حاج همت.

رفیق آ رفقامم سری کار و باری خودشون بودن. لابلایی این تلفن کشیا یه زنگ هم زدم به حاج خانم (بزرگ کاروان) آ التماس که حاج خانم خدایی بیاین یه کاری کنین اینا راضی بشن من اینجا بمونم .من دیگه نمیتونم با این جماعت راهی بشم. حاج خانم هم مثل مادران دلسوز ..... سعی میکردن منا به راهی راست هدایت کنن(ولی چیکار میشه کرد .... این یکی توشون ناخلف بود). گفتن خب شما توو حسینیه باش . تا ظهر حالت بهتر میشه .....منم میام با هم حرفامونو میزنیم. این یه تیکه شا گوش کردم موندم توو حسینیه................ ولی خب چیکار کنم احوالاتم بهتر نشد که بدتر شد.........
خلاصه من ظهر بعد از صحبت با حاج خانم هم آروم نشده بودم. رفتم محل اسکانی که رفیق رفقام بودن. این بندگان یخدا هم نهار گرفته بودن و سر سفره ......... که تلفن کش شدنهای من شروع شد. بهرامی. محمودی. خط خطی. زیباترین شکیب........ تا کار کشید به اونجایی که مجبور شدم یه زنگ بزنم به جناب فخری و با ایشون هماهنگ کنم........... ایشونم  که خب با کل ماجرا غریبه .. فقط از دست من عصبانی شدن و فرمودن برگردین با بچه ها ........
من که به عمرم با سید اولاد پیغمبر اینجوری بد حرف نزده بودم. اونهم با چنین بزرگواری که جای برادر بزرگتر من بودن و همه جوره مورد احترام من ........... حالا دارم اینجوری میکنم... دوستام فقط منو نیگاه میکردن . چشمام اشک آلود بود و به قولی ما اصفانیا لیچار باری خودم میکرد. که چرا........ سید دوباره تماس گرفت . من بلد نبودم گوشیم رو چیطوری باید خاموش کنم.(2-3 روز بود خریده بودم- همش انگلیسی بود)... تعداد دفعاتی که سید زنگ زدن رو میشموردم و میزد توو سرم که آخه بی کله یه فکری بکن یه راه حلی............. چیزی به ذهنم نمیومد......... یکدفعه این وسط شماره عوض شد. یه لیچار بزرگتر بار خودم کردم . گفتم دیدی چیشد!؟ سید از در دیگه ای وارد شد. ایندفعه دل رو زدم به دریا و خودم زنگ زدم. اون شماره رو کسی غیر از جناب فخری برداشتن. اول نشناختم . وسط حرفا فهمیدم که چقدر قاتی کردم . حاج آقا نجمی بودن .......... ایشون هم از درب هدایت کردن وارد شدن. راستش نمی دونستم چیکار کنم. من شرمنده همه این بزرگواران بودم........ولی.........
ولی شاید کسی خبر نداشت این آتیش ها رو اون کسی که به پا کرده داره حضشم میکنه و البته اگه برمیگشتم اون اردوو به کام خودم و دیگران تلخ میشد. من خودم رو میشناختم . این اردوو به کام من تلخ شده بود. ولی من که نمیگذاشتم کسی جلوی چشم من از چزوندنی من کیف کنه که . مطمئنن حقش رو میگذاشتم کفی دستش. ولی نمیشد......... بی حرمتی ؟!؟........... خیر سرم اومده بودم جنوب برای کسب روحیه و .......... لیچار بود که بار خودم میکردم. از همه بدتر اینکه کار کشید به قم....... به مسئولین دفتر توسعه وبلاگهای دینی........ به ...........
این وسط زخم بازی که روی بدنم داشتم هم دردناکتر از قبل شده بود. دکتر رو پیدا کردیم و رفتم زیر دست دکتر . در حال پانسمان هم آباجی وبلاگیم زنگ زده که کجایی چرا نمیایی؟ میخواستم همونجا حسابش رو برسمااااااااااا فقط گفتم من زیر دست دکترم . اجازه میفرمایید؟
راستی .......
یه نکته. تازه از اتاق دکتر اومدم بیرون که مامان زنگ زد و احوالم رو پرسید. میدونستم دلواپسه ...گفتم چیزی نیست تازه پانسمانم رو عوض کردم . خوب براش توضیح دادم که احوالاتم چطوریس حالا ..که وسطی کاریه دیدم طرزی احوال پرسی مامان خانوم یوخده عوض شد آ انگار دارد آماری بروبچا ا دوساما میگیرد که اینا رفتندشون یا نه؟! .......پرسیدم مامان:!!!!!!! چیزی شدس؟ کسی چیزی به شوما گفدس؟ که مامان با خنده گفت : نه فقط اول یه خانم بعدشم یه آقا تلفن زدن با بابات حرف زدن که :(حج آقا شوما خبر داشته باشین که دختری (سرکشی) شوما دیگه باما نیسااااااااا . گفتم : اِااااااا جداً... پس مامان جان بدونین دختر سرکشی شوما تا یک هفته دیگه هم توو وسطی بیابونا اندیمشک ولوس. آ از کاروانشونم فرار کردس.........
مامان که دید من انگار اون کانالم یوخده آرومم کردن که نه خب اینام وظیفه خودشون میدونسسن که خبر بدن به پدر آ مادری اونایی که باششونن. خب اینا که تورا نیمیشناسند که . نیمیدونن وضعدا ..... عرض کردم . بله..همونس که شوما میگین..........
گوشی رو گذاشتم .............
جناب بهرامی باز هم تلفن زدن . ایندفعه آنچه که باید میگفتم از اول رو عرض کردم خدمتشون. نه بنده شما رو میشناسم و نه شما بنده رو ........ والسلام .   
=========== و اینگونه از بروبچه های وبلاگی جدا شدم