سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

 بگذار آخر ماجرا رو خدمتت عرض کنم و ختم کلام .

می دونی از شب آخر اردو یه نکته ی تلخ به یادم مونده . اونهم اینکه خیلی سعی کردم تا حضرات بزرگان اردو اجازت فرمایند تا بنده به همراه دو دوست عزیز و بزرگوارم به زیارت خانم برویم .
آخه میدونی برای ما خیلی سنگین تموم میشد که بعد از مدتها زدیم از شهر و دیارمون اومدیم اینجا . اونهم به این امید شادی آفرین که شب عید مبعث هم در جوار خانم حضرت معصومه خواهیم بود . اونوقت این دوستان و عزیزان بزرگوار اجازه نفرمایند ........ای خداااااااااااااا...............
از هر دری زدم نشد ....
دیگه زده بودم به سیم آخر . اصل ادب و احترام هم به باد فراموشی ( مصلحتی) ..........
این وسط عزیزی که ظاهرا از یاریگران برگزاری اردو بود تشریف آورده بودن توی اتاقی که من و بروبچ نشسته بودیم و عزاداری مینمودیم ...... و اسرار داشتند که یالله این فرمهای نظرخواهی رو پر نمایید ....ای بابا
دو سه بار که تکرار نمودن . با لحن نچندان مناسبی عرض کردم . میخوایی همینجا پارش کنم . دوباره بگو ......
من دیدم اگه بخوام فرم رو پر کنم به یک جمله بیشتر ختم نمیشه اونهم :( برای من و دوستانم هیچی نداشت . دوزار هم !!!!!!!!!.... فقط همون حاج آقا مخبر دو کلوم حرف حساب یادمون داد . . اونهم به از دست دادن زیارت خانم . اونهم چنین شبی نمی ارزید .)
خلاصه وضع خیط بود . اخلاقم اونوری بود ...بدجور .......
اون عزیز بزرگوار + دوستان همشهری هاج و واج مونده بودن که چی شده مگه . این دختره چرا همچی میکنه ؟؟؟وااااااااااااااااااا
آره دیگه . دوستان نازنین کلیییییی نصیحت نمودن که نکن همچی . دل باید اونجا باشد و از این حرفا .......بنده هم خواهش کردم بذارین بخوابم راحتتتتتت .و با هم وعده کردیم صبح کله ی سحر میریم از اردوگاه بیرون . و آسوده خاطر تا ظهر زیارتی دلچسب خواهیم کرد . و بعد از آن راهی دیار خود . شهر زیباییها . اصفهان نصف جهان .
آره عزیز دل. اون شب آخر هم به سر رسید . صبح کله ی سحر با دوستان خداحافظی کرد یم . به سبکهای مختلف .        ..
ظاهرا به بروبچ حاضر در اردو یه چیزایی هم هدیه میدادن . ولی من که هنوز روی اون دندم بودم که نمیخواستم از دست کسانی که نگذاشته بودن (شب عید چشمم به حرم نورانی بشه . و دلم آروم .) هدیه ای دریافت کنم . بهانه ها آوردم و بی خیال شدم . اومدیم بیرون که حضرات آقایون و مدیران اردو خداحافظی کنیم که .............. هی . ما رو توی رودر وایستی قرار دادن و موندگار شدیم .....
حالا این وسط همینطور که نشسته بودم روی صندلی توی سالن و شاهد مراسم اختتامیه بودم منتظر بودم یه اتفاق خارق العاده ای رخ بده ....آخه ما رو واسه ی چی نگه داشته بودن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 البته بنده هنوز هم متوجه نشدم .
اونروز هم پس از ساعتی بیخیال شدم . گفتم بی خیال میمونیم تا مراسم هم تمام بشه . من که دیشب زیادی تند رفتم بگذار اینجا دیگه آرووم باشم .

خلاصه موندیم . و بعد از برنامه ی اختتامیه که اصلا دلم نمیواد در موردش صحبت کنم . از نکات طنزش که بسیار بود ......... به سرعت جمبوجت خداحافظی کردیم و سه تایی راهی حرم منور خانم شدیم ............

 آخه اگه میخواستیم با حضرات راهی حرم بشیم . راهی شدنش . تا رسیدن به حرم یکی دو ساعتی تاخیر داشت . و ما وقت کمی داشتیم ..........

خلاصه جات خالی دوست من . کلی حال داد . حتی همون شب آخرش . جات خالی . کلی عشق و حال بود . خدا وکیلی زحمت زیادی برای برگزاری چنین اردویی حجیم و و البته پربار اونهم با برنامه ریزی هایی دقیق کشیده بودن . اجرشون با خانم فاطمه ی زهرا (س) . و دست یاریگر مهدی فاطمه (عج) همیشه یاریگرشون .