سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

حج اکبر، از چوب فروشا بزرگ آ به نامی اصفهان بود. کارگاههای بزرگ چوب فروشی آ زمین آ زمینداری آ...... خلاصه مایه داری بود برای خودش. شوهرخواهرش به همون جوانی رحمت خدا رفت آ اونم آباجیا آ پسرشا آورد پیش خودش. کم کم پسرخوارشا آورد توو کار آکردش حسابداری خودش. یه جورایی نفری دومی این بارگاهش کرد. پسر خواهر بزرگ شد آ بفکری ازدواج.

 

خواهر کلی خوشحال که قرارس عروسدار بشه آ یوخدم دل نگرون که چه عروسی بیاد توو زندگیشون.
کسی نفهمید چی به چی شد آ حج اکبر چه حساب و کتابی کرد که یه هو ...........آره . یه هو صدیقه -دختر کوچولو آ عزیز بابا. فرشته نازنینی که تازه نه ساله شده بود رو از وسط حیاط آ لبی حوض کشیدنش تو سالن آ لباسی سفید به تنش کردن. صدیقه که از این بازیا چیزی نمی فهمید. از اینکه چرا لباسی سفید آ خوشگلی تنش کردن آ گفتن باید بشینی کنار حج اسماعیل(همون پسر خواهر - در واقع پسر عمه ی صدیقه) هرچی گفت نه من از پسر عمه اسماعیل بدم میاد ، گفتن هیس هیس بابا ناراحت میشه ها.حالا دیگه حج اکبر برای اینکه دخترش خوشبخت بشه خیلی کارها برای صدیقه جونش کرد. 5شبانه روز برای صدیقه و اسماعیل مراسم جشن و پایکوبی برگزار کرد. مراسمی که شب اول مهمانی مخصوص علما و بزرگونی مسجدی بود. علمایی مثل حج آقا رحیم ارباب. (بزرگی که مزارشون توی گلزار شهدای اصفهان) و 4 شب بعدی بزنو بکوب رقاصه های برهنه ی آن روزگار. این مراسم عجیب و غریب به مناسبت ازدواج عروس و دامادی با 30 سال اختلاف سنی بود. این وسط داماد مشغول مهمان و مهمان بازی خودش بود و عروس نه ساله ی بی زبون ما شبها تتنهایی به گریه کردن بود . خونشون آخه از مامان و بابا داداش و آباجیا جدا شده بود. دیگه باید با عمه آ پسر عمه زندگی میکرد. عمه سعی میکرد بهش مهربونی کنه. آخه عمه خیلی خوشحال شده بود که حالا که تونسته دختر بزرگ داداش رو عروس خودش کنه از آخر و عاقبت پسرش توی دستگاه داداش مطمعن شده.
این وسط اما صدیقه انگار بزرگترین بلای آسمانی بر سرش نازل شده بود. هر روز خودش رو سیاه بخت تر از دیروز میدید.  آخه وسط خاله و خاله بازیاش کشیده بودن بیرون آ لباسی عروسی تنش کرده بودن آ گفته بودن این پسر عموی بداخلاق و اخمو هم شوهرت شده. وقتی می پرسید شوهر دیگه چیه. میگفتن: شوهر یعنی کسی که باید توی خونه اون زندگی کنی- ظهر باید سر سفره با اون غذا بخوری- باید یاد بگیری عین بقیه زنا وقتی میخوایی جایی بری . از اون اجازه بگیری. یا اگه چیزی میخوایی دیگه به بابا نگو. باید به اسماعیل بگی تا برات بخره. صدیق از اسماعیل بدش می یومد. یه جورایی انگار به شخصیتش بر می خورد که چیزی از اسماعیل بخواد. حالا دیگه انگار بی کس شده بود. دختری که توی ناز و نعمت آ لای پر قو بزرگ شده بود. حالا از مادر و خواهر و برادر جداش کرده بودن.
اسماعیل بعد از مدتی تنفر رو از چشمای صدیقه، از لحنی کلامی صدیقه ، از ... حس کرد. کم کم اسماعیل هم داشت یه چیزایی میفهمید. ولی کاری بود که به نفعش بود. باید این زندگی را حفظش میکرد. نباید میگذاشت صدیقه این کار و زندگی را ازش بگیره. برای حفظ این جایگاه باید تلخی نگاه صدیقه را تحمل میکرد.
کارگر و خدمتکار تو خونه زیاد داشتن. اسماعیل یه جورایی برای صدیقه همبازی و رفیق جور میکرد تا صدیقه کمتر بره خونه حج اکبر آ زیرآبش رو بزنه.... کم کم بچه دار شدن. صدیقه 15 یا 16 ساله بود که فاطمه را در آغوش گرفت.