سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

شام بالاخره رسید . تشریفمونا بردیم طبقه ی بالا و سفره ها پهن گردید، جادون خالی . غذا دیر رسید ولی رسیددددد. حسابیم رسید .

ولی خب ما اصفهانیا را که میشناسین بدنمون اصلاً به مرغ و گوشت آ این چیزا حساسیت دارد. لذا فقط با دوتا ماست سر کردیم. آخه می ترسیدیم بدنمون مثلی ندیدبدیدا شوکه بشد. براهمین به همون نون و ماستی که عادت داشت توی مهمونیای اعیونی سر کنه طی نمودیم.

 

           

         . .

                   

 بعد از شام برنامهی رفتن به حرم خانم فاطمه معصومه(س) را اعلام فرمودن . یک خانومی بود، بس پر جذبه به نام سرکار خانم ابراهیمی همچون فرماندهان نظامی، برنامه را اعلام نمود:

که یا ساعت 11.30 الی 1.30 به حرم میروید .

یا الآن استراحت نموده و ساعت 3.30 الی 5 برای نماز صبح میروید.

همین و دیگر هیچ .

منم که عین این حسرت به دلها هرچی اومدم چونه بزنم برای برنامه شب تا صبح نشد که نشد. با خودم گفتم خب بزار همین ساعت 11.30 رو قدر بشناسم . بقیشم خدا هست.

دمی در شماره تلفنهای همراه رو میگرفتن تا کسی گم نشه . عقب نمونه . جا نمونه و .خلاصه جماعت هماهنگ بشوند با کمک تکنولوژی عصر جدید و اینا ........

من و خانم مادرانه ی عزیز با هم بودیم. خانم مادرانه شمارش رو داد ......0913 جناب سروان سرکارخانم ابراهیمی دم پله ها بودن، به محض اینکه نگاه مقتدرانه شان به نگاه مظلومانه ی من برخورد نمود و شماره بنده رو طلب نمودن، من از حولم شست پام رفت توی چشمم و هرچی پله بود همه رو با هم یکی نموده و با کله به طبقه ی پایین نزول نمودم . هرچی پله بود با هم یکی کردم و با مغز اومدم پایین.

ماشالله به این نگاه پر جذبه . ماشالله .

خلاصه هر چه دنده و استخون داشتم له و په شده سیاه و کبود گشت . باز هم به مرام خواهرانشون( شایدم مادرانشون) تا دیدن با یه نگاه چطور دست و پام رو گم کردم دلشون برام سوخت  فرمودن خب برو ....... شما رو بعنوان همراه خانم مادرانه می نویسم . . نیمی دونیا ... یه نفسی راحت کشیدم از عمق جان . . آخه نفسم داشت بند میومد ..

آره عاقبت راه افتادیم سمت حرم . با خانمی که ظاهرا به اتفاق برادرشون اومده بودن تا از جانب سرکار خانم ابراهیمی سرپرستی ما رو برعهده گیرند . تاکید فراوان نمودن که راس ساعت دم درب حرم باشیم جهت حرکت به سمت بیت النور . همونجا به عزیز دلم خانم مادرانه عرض کردم ببین خانومی من رو دیدی ندیدی . من رفتم که رفتم . شماره منو هم نداری ........... با تعجب پرسید چی؟ می خوایی چیکار کنی؟!

عرض کردم آخه عزیز دل من حسرت به دل بعد از ماهها پام رسیده به اینجا. راه رو هم که بلدم، صبح با بروبچه هایی که ساعت 5 برمیگردن میام . ولی فعلا روی خودت نیار. دیگه این حضرات که نمیتونن اینجوری زیارت آدم رو خراب کنن.

و اینجوریا بود که تا صبح حرم بودم . محضر شریف خانم فاطمه معصومه(س).

آخه میدونی :

دل زخم خورده ی من .......

دل دردمند من .........

دل خسته ی من ........

دل شکسته من .......

دل بی پناه من ..........

دل .........

تشنه بود. تشنه...

تشنه ی دستهای با محبت خانم .

تشنه ی دستهای نوازشگر خانم .

تشنه ی دستهایمادرانه ی خانم.

تشنه ی دستهای.......

نیمه های شب بود. نشسته بودم روی پله های رواق داخلی روبروی ضریح مطهر. در محضر شریف بانو. روبروی ضریح آرام، آرام زمزمه ها رو زیر لب با خانم داشتم، آرام آرام ...خانمی کنارم نشسته بود نگاهش آشنا بود، ولی من توی حال و هوای خودم بودم .......

نزدیکای اذان صبح بود یکی از دوستان همسفر رو دیدم ازش پرسیدم چه ساعتی وعدهخ کردین دم درحرم ؟

خانم کنار دستیم جواب داد ساعت 5.30 . یه نمه جا خوردم . برگشتم درست نیگاهش کردم، دیدم، به به ........ خود خودشه. سرکار خانم فرمانده ی نظامی.... جالب بید جالب ....

عذر خواهی نمودم جهت عدم شناخت خویش . عرض سلام و ادب و احترام نمودم .

و سعی کردم چندان هم از حال و هوای خودم بیرون نیام. آره خب ما اصفهانیا باید از لحظه لحظه هامون استفاده کنیم . این لحظه ها رو مفتی به دست نیاوردیم . معلوم نیست دیگه چه وقتی خانم راهمون بده . پس باید استفاده کرد و ولخرجی نکرد و استفاده یبهینه از زمان.

صبح شد. اذان و نماز و سلام آخر و بازگشت به بیت النور ........

جمع کردن وسایل و رسیدن اتوبوس و خداحافظی از بزرگواران دفتر توسعه وبلاگهای دینی و عزیزان هیئت تهرانی و سوار بر مرکب بازگشت و .................خوابی شیرین تا خود اصفهان .

(البته این حضرات همسفر که ماشالله این چونه های گرمشون آروم نمیگرفت!!!) ماشالله.