سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

کمک راننده قسمت عقب اتوبوس رو دربست زد بناممون. آ خیالی خودشا مارا راحت کرد. خانوما جلو . آقایون عقب. اتوبوس که راه افتادا دیگه خیالم راحت شد . که سفر به خیر و خوشی آغاز شد.

خب
 حالا بیشینیم به گپ و گفتگو آ آشنایی. لابلا حرفا غیر از اینکه بروبچا را بیشتر شناختم و اونام همدیگه را. 2زاریم افتاد که این بندگانی خدا( بروبچا دفتر توسعه وبلاگهای دینی را عرض میکنم)،از یکی دوماه قبل چه جوری فعالیت میکردند. بندگانی خدا با تک تکی همسفرا هماهنگی می کردند. نه خدایی این جنابی احسان بخش آ بهرامی سنگی تموم گذاشته بودن. خدایی اگه اینجوری نبود اینقدر خونواده ها با دلی امن و امان بچاشونا از یه شهری دیگه با یه کاروانی ناشناس راهی نی میکردن.

دمشون گرم. تا شبی آخر داشدند آماری بچا را چک میکردند. خدا خودش اجرشون بدد. پسی این بچا ور اومدن کاری حضرتی فیلس.
یکی دوبار برا مثلا هماهنگی زنگ زدم دفتر .
 جناب احسان بخش بار دوم یه سوال پرسیدن:شوما اصالتی اصفهانی ندارین؟
عرض کردم: چطور مگه؟
 فرمودن : آخه اصفهانی جماعت حسابی قبضی تلفنشا دارد . خارجی شهر زنگ نمی زنه . فقط میس کال میزنه تا طرفش تماس بگیره . بربوبچه های اصفهانی اینبار هم سر این اردو با همین سبک عمل میکردن.
آقا منا میگوی دیدم حق با ایشونس . در لحظه قطع کردم تا بیش از این قبضی تلفنم بالا نرد آ خودشون تماس بیگیرند.
حالا می دونی در موردی همسفریام اینا را میگم ؟ آخه من یوخدشونا میشناخدم آ یوخدشونم همونجا توو اتوبوس آشنا شدم دیدم نه راس راسی همسفرا باحالیند. عینی خودم مظلوم و بی سروصدا آ بی زبون.اول همگیشون ساکت آ دوتا دوتا پچ پچ میکنند. بعد کم کم به حرف اومدن .......دیدم . اوه اوه باید هوا خودما داشته باشم که از توی اینا فقط من بی زبونم.....