سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

یکی-دو ساعتی از ظهر گذشته بود که به رستورانِ هتل رسیدیم...تبسم سر میز نهار، روبروم دوتا حاج خانوم جا افتاده و کامل نشسته بودن، از همون حاج خانومهایی که اگه حواست جمع نباشه و بگیرنت به حرف، فقط با همون چهار کلام اولی که از دهان مبارکت بیرون میاد میتونن هفت جد و آبادت رو هم شناسایی کنن و شماره شناسنامه هاشون رو بزارن کف دستت، از همون مدل اصیل اصفاهانی که توو تمام کوچه.پس کوچه ها فک و فامیل و آشنا دارن. مادربزرگ خدابیامرز خودم هم همین مدلی بودن(با همه ی این اصفهانیا یه رگه ی فامیلی داشتن). خلاصه من فقط سعی کردم زیادی پر حرفی نکنم تا بیسوادیم لو نره، از اونطرفم زیادی ساکت نشینم که شک نکنن که این خانم مشکل شنوایی و کلامی داره.

دوتا حاج خانم داشتن سبک اداره ی کاروان توسط روحانی کاروان رو نقد میکردن. آخ که چقدر دلم میخواست جیغ بزنم بگم آخه این چه روحانی کاروانیه که اصلا کاری به کار ملت نداره نه روضه ی درستی، نه ... فقط یه جمله شروع کردم که: پارسال چون کاروان جوون بودن حاج آقا همه ی تاریخ اسلام رو کامل میگفتن و روضه و سخنرانی هم ضمنش داشتن و ... جمله تمام نشده بود که حاج خانوم اومد وسط کلامم که بله درسته پارسال اگه اینطور میکردن همه جوان بودن و ناآشنا ولی امسال که نباید وقت خانمها و آقایون تلف بشه. دهنم باز مونده بود و خدا رو صدهزار بار شکر کردم که جمله ی من ناتمام مونده بود. این دوتا حاج خانم اعتراض داشتن که حاج آقا نباید وقت ما رو با سخنرانیهای تاریخ اسلام گفتن تلف کنن، ما همش رو کاملتر بلدیم. و من واروونه ی این کلام که چرا تاریخ اسلامهایی رو که بلد هستن رو نمیگن حاج آقا. خدارو شکر جمله ی من تمام نشده بود. دیدی گفتم اگه مراقب کلامت نباشی ضایع میشی جلوی این حاج خانومها.

خدا رو شکر.

اول سعی کردم دهان باز مونده ی خودم رو جمع کنم و قیافم رو شبیه آدمهای کاملا موافق کنم، بعدش برای اینکه بیشتر ضایع نشم به سه سوت بشقاب غذا رو قورتش دادم و بلند شدم. تشکر کردم از لطفشون و التماس دعا و جیم شدم. میگم این حج خانوما یوخده خطرناکن. داشتم میرفتم سمت اتاق و حساب کتاب میکردم. من هم تاریخ اسلام گفتن روحانی کاروان رو میخوام و هم میخوام به دعا و زیارت خوندنهای کاملی که توصیه شدم عمل کنم. برای همین وقت کم میارم. نمیدونم یک هفته بی خوابی رو دووم میارم یا نه.... 

آره . آره درسته باید همیشه اولین حاجتم روبروی آقا امیرالمومنین این باشه که ظرفیتم بیشتر بشه برای درک و استفاده  ی لحظات عمر . بخصوص لحظه لحظه ی این سفر، برای یکی مثل من معلوم نیست دیگه بازهم ببینم این چنین سفرهایی رو... اللهم الرزقنی...

بعد از کمی استراحت، بعدازظهر برای نماز مغرب و عشا حرم حضرت امیرالمومنین بودیم. نشسته بودم توو ایول طلای آقا. مناجات امیرالمومنین توو مسجد کوفه خیلی به دلم نشسته بود: با بند بندش حس و حال خوبی داشتم...

مولای یا مولای ، انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولی...

مولای یا مولای ، انت العزیز و انا الذلیل و هل یرحم الذلیل الا العزیز...

مولای یا مولای ، انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الحقیر الا العظیم....

مولای یا مولای ، انت الجواد و انا البخیل و هل یرحم البخیل الا الجواد......

هنوز نشسته بودم توو صحن حرم امام علی(ع) . دلم نمیومدم بلندشم برم ، ولی بروبچها دم ورودی داشتن جمع میشدن تا برگردیم هتل. یاد کلام حضرت آیت الله بهجت افتادم...

در محضر آیت‌الله بهجت :
سالک‌ الی‌الله به تکاپو می‌افتد و خود را به زحمت می‌اندازد و پا روی نفس می‌گذارد و خواسته‌های خدا را بر خواسته‌های خود ترجیح می‌دهد.
ایستادم گوشه ی صحن و یه زیارت به نیابت بزرگواری خوندم که هنوز نیومده زیارت. بغض سنگینی گلوم رو به درد آورده بود، آخه دیدم بعضیا واقعا چطوری پا روو نفسشون میگذارن، خودشون رو از خیلی لذتها حتی معنوی محروم میکنن تا دیگرانی که محتاجتر هستن حاجت روا بشن، هرچی فکرش رو میکردم من که تصورشم نمیتونستم بکنم یه روزی مثل این آدم بزرگها بشم... طرف دم رفتنش به زیارت، سفرش کنسل شد، دلسوختگی رو توو عمق چشمهاش می دیدی، با دلی سوخته زیارت عاشورا می خوند... ولی خیلی راحت هزینه ی زیارت یه بنده ی خدا رو داد و راهیش کرد.... دعاش کنین. خدایی بیاین با هم دعا کنیم خدا سایه چنین بزرگانی رو همیشه برسرمون پایدار بدارد و حاجت رواشون کنه.