سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

 

 اروندا بدون اینکه آتیشش عتشی من برای شنیدن فرو بیشیند ترک کردیم . از کناری اروند که بلند شدیم ، تشنه بودم. تشنه شنیدن، ولی کسی به فکر رفع عتش نبود انگار...

کفی پامونم که

یوخده به دل گرفتم آ بلند شدم، اومدم به سمتی اتوبوسا. حضراتی بزرگون همگی به فکری تنظیمی برناماشون بودن. این وسطم که حضرتی گلدختر آ جنابی رسپنا چیلیک چیلیک برنامه های کاربردیشونا با بولوتوس می فرستادن برا بروبچی که کلاسی گوشیاشون یوخده بالاتر بود.یکیم مثلی من گوشیش باکلاس بودا ولی حافظش پر شده بود آ مجبور بود گوشیشا با یه فلش مموری بدد دستی یه مهندسی لب تاب به دست مثلی جنابی مداد کاغذی تا بلکی این باری حافظش یوخده سبک شد. اما دریغ .....

دریغ که این مهندسی بحرالعلوم لطف کرده بودن آ فقط چارتاعکساشا خالی کرده بودن توو لب تاپ، اونم لب تاپی که ویروسی شدس ....

بگذریم که وقتی فهمیدم اینا نیومدس تو فلش میخواستم بزنم توو مغزی سری خودم که الک الکی عکسام رفت روو هوا.

بازم بگذریم . به پادگانی دژ رسیده و نرسیده سفره ها پهن شد آ نهار اومد وسط ، تا با سرعتی تموم میل بشد ، بلکی گروهی بعدی که توو راه بودن منتظری ما نشند.

 ما اومده بودیم برا خوردن و خوابیدن(استراحت) تا بعد از ظهر بریم جهت ادعاء وظیفه ملی مون  رای دادن

ناهار با سرعتی هر چه تمام تر صرف شد . بروبچ یوخدشون رفتن بخوابن. یوخدشون مشغولی اس-ام-اس بازی . یوخدشونم عکاسی. یوخدشونم مشغولی نوشتن . یوخدشونم مثلی ما( خانم بچه های قلم(مادرآقای بچه های قلم)- خانم فرشته ها- خانم هادی - خانم .......) مشغولی مباحثه ی علمی- احتماعی- اقتصادی- ....... اما این وسط بعضیا  

اما این وسطبعضیام فقط به قصد سقایی(نه که فکر کنین به نیتی دیگه ایا ......) وسطی بحث و گفتگو یه لیوانی بزرگ آب دسشون گرفتن آ اومدن وسطی جمع  آ آب تعارف میکنن....

حاج خانم بچه های قلم(مادر) تشکر فرمودن آ خانم هادی هم برای اینکه ختم کلام بشد لیوانی آب را گرفتن آ تناول فرمودن. رفیقی سقایی ما تا داشتن از وسطی جمع میرفتن تازه یادشون اومد که اااااااا حواسشون نبودس انگشتشونا توو آبی این لیوانه شسته بودن .......

ما به روو خودمون نیوردیم.

بحث داشت دوباره گرم میشد که دوباره لیوانی آب به دست وارد شدن آ مشغولی تعارف کردن به تک تکمون. این دفعه خودم لیوانا گرفدم آ خوردم. رفیقی سقایی ما تا داشتن از وسطی جمع میرفتن تازه یادشون اومد که اااااااا حواسشون نبودس لیوانا با ته مونده های بقیه لیوانهای پای کلمن پر کرده بودن.......

ما بازم به روو خودمون نیوردیم.

بحث داشت دوباره گرم میشد که دوباره لیوانی آب به دست وارد شدن آ مشغولی تعارف کردن به تک تکمون. این دفعه رفیقمونا صداش کردم آ لیوانا ازشون گرفتم آ لبی تاخورده ی پاچه های مبارک شلوارشونا گرفتم آ لیوانا جلو چشمان گرد شده بزرگان توش خالی کردم. ایشونم با آرامش وایسادن و نیگاه کردن آ بعد با همون پاچه های پر آب برگشتن ......

پس از لحظاتی .....

الباقیش قصه ای ناگفتنیست ....... یادش بخیر. 

 

زیر نوشت آ پینوشت آ...........

عکسهای درخواستی