سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

من تو خونه نقش کارآفرین رو دارم
همه کار میکنن من میگم آفرین
کلا از نقشم خوشم میاد

 


 

جادون خالی اِمروز.

این روزها فقط منتظرم و در این انتظار سعی میکنم وقتم تلف نشه. لابلای درس خوندن و پژوهش یه وختایی کارآفرینی هم میکنم.

امروز رفته بودم سری صندوقِ بایگانی اسنادِ اتاقم. همیشه به خاطر داشتم ، اون سالی که پدربزرگم رحمت خدا رفت ، بزرگان خاندان جمع شدن و اسناد و مدارک زیادی رو که پیش ایشون بود رو یه بررسی کردن و یه دسته از اونها رو بعنوانی اسناد و مدارکی آشغال دور انداختن. من اون سالها بچه دبستانی بودم. خیلی برام جالب بود، فقط نکتهِ ش این بود که من اَصِش اِز اینا سر در نیمیاوردَم. بعد اِز اون سالها ، گه گاهی پیش اومده بود که این سند و مدرکها رو درآورده بودم آ فقط بعنوانی یه سندی قدیمی نیگاهشون کرده بودم. 

ولی امروز اتفاقی رفتم سَرِشون. خیلی باحال بودن. داشتم پوشه ای که کارنامه ها و تقدیرنامه های دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستانم رو گذاشته بودم ورق میزدم و از دیدنشون ذوق مرگ بود. چشمم خورد به اولین نشریه ی رسمی که در بخش فرهنگیش  یکی از وبلاگهام رو معرفی کرده بود و تعریفی بامزه ای داشت از دستخطم. کتابهایی که طرح روی جلد براشون زده بودم، کارت تبریکی که همسر حاج حمید برام فرستاده بود(... هنوز لنگه ی پوتین های باغبانی رو کنار اتاقم دارمش) ، چشمم افتاد به یه جعبه ی کوچیک. "مُهر مادرِ پدربزرگم و مُهر پدربزرگ" بیش از صدسال قِدمت داره... زیرش یه سِری سند و مدرکی قدیمی، لابلاشون، چشمَم اُفتاد به قباله ازدواجهایی که دستنویس بود. امضای شاهدانی بزرگ مرتبه و اثرانگشتهاشون... قباله ها:

  قباله ازدواجی".مادرجان.= مادرِ مادرِ پدربزرگم."
  قباله ازدواجی خاله های پدربزرگم  و مادرشون
قباله ازدواجی پدربزرگ آا مادربزرگم ....

خیلی بامزه بود... مهریه هایی که 40 سکه ... چند دینار ناصرالدین شاهی بود و ... نیم دونگ از خانه ای که اون سالها 500 ریال ارزشش بوده. قباله ای که نیم دونگ مشاع...  تمرهایی که صفحه اول باطل شده بود... توضیحهایی که پدربزرگ سالهای آخری عمری با عزتش با دستهای لرزونش نوشته بود...

پدربزرگ....

یادم هست سفرهای مشهدش رو... به شهادتِ همه ی فرزندانش: دهه ی آخر عمرش هرسال یک ماه می رفت مشهد به زیارت. محاسباتِ مالی خودش رو پیش خود مراجع و یا نمایندگان خاصشون صاف کرده بود...

حاجی کاش یادبگیرم از شما و پسرتون، محاسبه ی امور زندگیم رو... خیلی سختِس خیلی...

حَج آاقا یادش بخیر اونروزا که می رفتین توو باغچه مشغولی تمیز کردنی باغچه ها و آبیاری سبزی خوردنهایی که پایینی درخت کاجها کاشته بودین می شدین آ من میومدم مُخِدونا می خوردم.  شوما سر به سری من میزاشتین آ میگفتین بِچه برو یه ظرف بیار تا این آغشالا را بیریزم تووش. آا من که حالا مهدکودک میرفتم آ برا همین خودما دانشمندی بزرگی میدونستم میخواستم به شوما یاد بدَم که کلمه ی آغشال درست نیست باید بگین آشغال


 یادش بخیر محبتهایی که زورکی میکردین. شوما میخواستین نوه ی خوددونا برسونین مدرسه ، برا همین من رو تَرکِ چرخِدون سوار میکردین آ خوددون پیاده من رو میرسوندین مدرسه، آ من در طول مسیر از ترسِ اینکه از روو چرخ نیفتم پایین وحشت زده و ساکت بودم.