سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

اون شب به هر دردسری بود (با تحمل حرفهای نسبتا خنده دار ا مثلا معنادار یه حاج آقایی که کاروان خودش جاگذاشته بودنش ..........) رسیدیم دوکوهه. همه جاهای اسکان کاروانها تقریبا پر شده بود. من رفتم با کمک رفیق آ رفقا یه جا خواب برا بروبچ پیدا کنم. ولی ظاهرا بروبچ خسته تر از این حرفا بودن. آ همون اولی کاری رفته بودن تلپ شده بودن توی حسینیه حاج همت. شام رو همونجا روی ریگها نشسته بودن  آ اصلا منتظری پهن کردنی سفره هم نشده بودن. شبی آخر بود آ ....


منم رفتم سراغ  دوستان و آشنایان. به بزرگان و علمایی که پارسال بهشون زحمتها داده بودم آ سری کلاساشون کلی شیطونی کرده بودم. رفتم تا تجدید خاطره کرده باشم........ هی جوونی کجایی که یادت بخیر. اون شب ، شبی آخری بود که توی دوکوهه میگذروندم. دیگه معلوم نیست پام به چنین جایی برسه. شاید آخرین سفرم باشه به جنوب... شاید آخرین شبی باشه که فضای پادگان دوکوهه رو گز میکنم.... شاید آخرین .............

 عکاسی که نشسته بود بالای سر مزار شهید گمنام آ ...

رفتم سراغ بزرگوارانی که پارسال افتخار شاگردیشون رو داشتم. جهت عرض ادب و احترام. کمی یاد گذشته کردیم آ از اوضاع امسال پرسیدم. ظاهرا امسال کمی برنامه هاشون شیفت پیدا کرده بود سمت عید. نوروز رو اینجا موندگار بودن. خوشا به سعادتشون. خب خلایق هرچه لایق. منم لیاقتم در همین حد بود. که 3-4 روزی راهی سرزمین نور بشم. اونم با چنین حال و احوالی ...... راستی اونشب سراغی خانم دکتر هم رفتم . معاینه ای کردن آ با لبخند فرمودن خبی ، هیچید نیست. منم یوخده خیالم راحت شد که تا صبح رو میتونم بتابم.

جادون خالی کلی عشق و حال کردم تا سپیده دمید. دوکوهه جایگاهیست بی نظیر.......

 


دوکوهه

 

نمی تونم دل بکنم ............. 
روی ریگهای ریز و درشت و لابلای این سبزه ها قدم میزنم و شعرای آقای احد لیلاوی رو که یکی - دوسالی هست شبها توی حسینه حاج همت برای زائرای سرزمینهای نور اجرا میکنه  زمزمه می کنم:


 ای دوکوهه بهترین یارت کجاست   بوذر و سلمان وعمارت کجاست
خاطراتی داری از فتح المبین   از رشادتهای سرداران دین
برتنم آتش زده خاموشیت

قدم که میزنی  چشمت که به ساختمانها و اسامی که روشون گذاشتن میوفته . نگاهت که به نگاه عکسای شهدا گره می خوره .......

لحظه ی پرواز یاران را بگو   نم نم و رگبار باران را بگو
از خداجویان عشق و عاشقی   از کریمی،از چراغی، صالحی

دارم آروم اروم سمت پارکینگ می رم. تووی مسیر پارکینگ، ایستگاه صلواتی زدن( یه ایستگاه برای شربت.....یه ایستگاه هم سلمونی آقایون) دارم کم کم از دوکوهه میزنم بیرون. دست خودم نیست، بابقض زمزمه میکنم:

ای عجب با من نمی گویی سخن  جانِ من چیزی بگو. حرفی بزن    
این بسیجی از ره دور آمده    همسفر با فرقه ی نور آمده
دیده را ، با خاطراتت نم کنم   خاکِ پاکت،سرمه ی چشمم کنم
آه سرداران چه غوغا میکنید  عشق را نادیده امضا میکنید    
پا به جای رَد یاران مینهید   دل به دریا، تن به طوفان میدهید
چشمِ ما بر دیده ی پاک شما   آسمان افتاده بر خاک شما         
بی شما دریا، سرابی بیش نیست   دیده را ، هستی نقابی بیش نیست       

ماشین راه افتاده و چشم گره خورده به نگاه حاجی........

حاج همت . حاج همت ،شیرِ میدان نبرد  روی دشمن از حراسش گشته زرد                
پای دل جز ، با مراد او نرفت  نام لشکر خود نهاده بیست و هفت
ای قلم با طبع من پرواز کن  نکته از رزمنده ای آغاز کن           
همنوا شو با دل دریادلان  بر کویر دل ببار ای آسمان
عاشقان این هو صدای باد نیست  این صدای تیشه ی فرهاد نیست          
این طنین نام یک نام آور است  کز بلاجویانِ فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد 
بر دلان با رفتنش زنجیر زد      
عاقبت جام شهادت سرکشید  با ارادت سمت جانان پرکشید. ...


داریم میریم سمت فتح المبین. یکی از بزرگترین عملیاتهای موفقیت آمیز رزمندگان اسلام. سال 61 و چه عیدی اون سال برامون ساخته بود.


ساعت 14 یا همون 2 بعداز ظهری خودمونس. هنوز که هنوزس نماز نخوندیم. نهار نخوردیم. کیک آ ساندیسمونم ندادن. اموری فرهنگیشونم شاملی حالمون نشدس......
بروبچای گروه کنسرت یوخده آروم شدند میشینم وری یکیشون ، که با ناله ای جانسوز با هم به گپ و گفتگو ( یا بهتر باشه بگم به دردودل) با هم  میشینیم این بنده خدا می فرمایند: ما آب هم نخوردیم. از علتش میپرسم . میبرنم آ آبخوری لجن زده ی اتوبوسا نشونم میدن.
ازشون میپرسم. آباجی شوما سالی اولدونس که میایین؟
میفرمایند : نه .دومین سفرمون هستش. ما بلاگ تا پلاک 2 هم بودیم. اون سالی که با قطار اومدیم و مسئول اردوو هم جناب آقای کیانی بودن. ما از اون خاطره بود که امسال هم با این گروه اومدیم جنوب. اون سال نسبتا بهمون خوش گذشت.
ازش پرسیدم:خب عزیزم استارتی اردوو امسال خب بود؟
فرمودن: آقایی که گفته بودن ساعت 7 و نیم بیایین. خودشون ساعت 8 و رب تشریف آوردن.
عزیزم صبحانه خوردین؟ 

نه من نتونستم.
چرا؟ یعنی صبحانه بهتون ندادن؟
بهمون صبحانه دادن. ولی من توی ماشین که نشستم حالم از وضع ماشین و هواش بهم خورد.
خب عزیزم . این مشکل از جانب مسئولین اردوو نیست. این ماشین ظاهرا  تازه از تعمیرگاه دراومده. راننده هم بنده خدا فقط رسیده چلغوزها رو از روی شیشه و صندلیها بتراشه. اگه میشست که ما نمیتونستیم رووی روکشهای خیس خیس بشینیم که.حالا عزیزم چندتا قرص خوردی تا سرپا باشی؟
قرص نخوردم. عرق نعنا لطف کردن . بهم دادن. بهتر شدم.
خدا مرگم. شوما اومدین سفری که به خدا نزدیکتر بشی ....حالا اول کاری عرق خور شدی؟؟؟

 

خب یا بدش 12 الی 13 ساعت توو راه بودیم تا ساعتی 10:30  شب بود که رسیدیم پادگاه دوکوهه. دیر رسیده بودیم.کاروانی که شبها پیاده به سمت گردان تخریب می رفتن، دیگه راه افتاده بود و ماها که هنوز ساک به دست بدنبال محل اسکان میگشتیم، از برنامه گردان تخریب جا موندیم.
پارسال گردان تخریب رو دیده بودم.می دونستم چه صفایی داره، چه برنامه هایی هست......به سمت ساختمان محل اسکان خواهران رفتیم. مسئول اسکان خواهران در پادگان دوکوهه خانمی به نام ابوالقاسمی بود. اسمش آشنا بود ولی من چهره ی آشنایی ندیدم. طبقه ی چهارم تووی دوتا اتاق جامون دادن. بروبچ ساکهاشون رو گذاشتن و رفتن پایین ، شاید به برنامه ی گردان تخریب برسن. من اما جاموندم. توانی برای پیاده روی نداشتم.نفسم دیگه در نمیومد.آخه من امسال خیلی جسماً ناتوان شدم. - پیر شدیم رفت مادر!!!! دیگه نمی تونم پابه پای جوونا همه جا برم- خدا را شکر که تا همینجاشم تونستم بیام.
دلم سوخت که نتونستم برم. ولی خدا رو شکر کردم که حداقل خاطره ی پارسال رو با خودم داشتم. صبح با صدای اذان بیدار شدم.به نماز جماعت که نمی رسیدم. وسایلم رو جمع کردم و آماده گذاشتم و رفتم وضویی گرفتم و نماز صبح رو توی حسینیه حاج همت خوندم......
صبح کله سحر ، بعد از نماز صبح توی پادگان دوکوهه قدم زدن و نفس کشیدن چه حالی میده. اینجا ، از اون جاهایه که باید نفس بکشی و اکسیژن ذخیره کنی برای برگشتن.........نفس کشیدن توی فضای دوکوهه که قطعه ایست از بهشت. خدایا .خدایا شکر. شکر.
خدایا شکرت که یکبار دیگه پام رسید اینجا. حاجی.. حاج همت سپاس فراوان. تشکر
حاجی تووی این سالی که گذشت.سختی های فراوانی به جان خریدم، تا بتونم با کلامی آرام و لحنی روان و ساده از قصد و نیت شما بگم. بگم به اونهایی که آرام و دلنشین و ... از سردارشون موسوی میگفتن. از قدیسشون، منتظری می گفتن. از رهبرشون بنی صدر میگفتن. بگم به اونهایی که از سربازان گمنام نهضت سبزشون ، از شهدای مظلوم و گمنامشون ......میگفتن.
راه افتادم توی دوکوهه، راه افتادم و شروع کردم با حاج همت به گپ و گفتگو.
حاجی ، سالی که گذشت عجب سالی بود. حاجی فدات بشم که پارسال منو تووی مهمونی دوکوهه راه دادی. حاجی پارسال کوله پشتیم پر بود و برگشتم. حاجی امسال اومدم ازت تشکر کنم و التماس دعاهای بسیاری رو منتقل کنم. حاجی توو سالی که گذشت ، به خیلی از آرزوهای بزرگ زندگیم رسیدم. ولی واقعاً سخت بود. سخت گذشت. سخت.حاجی یه روزهایی رو از سر گذروندم که بسیار تلخ بود. تلخ. خداییش شما ها هم چنین تلخی هایی رو تحمل می کردین؟
حاجی امسال با التماس دعاهای بسیار اومدم. التماس دعا برای سلامتی امام زمان(عج) و صدقه سر امام زمان ، سلامتی هفت بیمار خاصی که امیدشون به خداست. به خدا...... امیدشون به دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج) هست ....... حاجی التماس دعا.
با خودم زمزمه میکردم و به سمت محل اسکان راه افتادم ........

مرا به جرعه ای از نور ماه میهمان کن
مرا به گلهای ناب ، مرا به سنبل و سوسن
به سرو ، و سبزه و باران و آب میهمان کن.
کتاب حُسنِ شما (سردارانِ سپاه آقا)، مجموعه ای تماشاییست
مرا به صفحه ای از این کتاب میهمان کن......

 
هیف . داشت آفتاب طلوع می کرد و وقت رفتن بود. باید می رفتم وسایلم رو بیارم پایین. نزدیکای ساختمان بودم که چشمم منور شد به خانم ابوالقاسمی. همون رفیق عزیز و بزرگواری که پارسال توی دوکوهه یکی از راویان کاروانها بود. راوی نازنینی که پارسال توی اون چند روزی که من هم باهاشون توی دوکوهه بودم برای من نقش پرستار رو بازی می کرد. تمام پانسمانها رو شب و روز مثل یک پرستار متخصص عوض میکرد. من سلامتیم رو مدیون این بزرگوارم. اشک شوق توی چشمام حلقه زده بود. اولین کلامم بعد از سلام و عرض ادب. تشکر بود از زحماتی که پارسال متحمل شده بود. و اینکه همیشه مدیونشم. مدیون.


صبحانه رو خورده بودم و داشتم به صدایی که شب قبل از اشعار بزرگواری که بعد از نماز مغرب و عشاء _اشعارِی که خودش  در وصفِ فرماندهان لشکر 27 محمدرسول الله گفته بود رو می خوند_ رو ضبط کرده بودم گوش می دادم و توی محیط پادگان می چرخیدم. ( لابلای تانکها... پایگاهها و جایگاههای راهنمای زائران... ایستگاههای بخوربخورِ صلواتی...)...

حاج همت
حاج همت 
شیرِ میدانِ نبرد
روی دشمن از حراسش گشته زَرد
ای قلم با طبع ِ من پرواز کن
نکته از رزمنده ای آغاز کن
همنواشو با دِل دریادلان
بر کویر دل ببار ای آسمان
هویِ یاران این صدای ساز کیست؟
سرخوش از هوو گشته ام، این آواز ِ کیست؟
عاشقان این هوو، صدای باد نیست
این صدای تیشه ی فرهاد نیست
این طنین گام یک نام آورست
از بلاجویان فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد
بر دلان، با رفتنش زنجیر زد
عاقبت جام شهادت سر کشید
با ارادت سمتِ جانان پر کشید
گویم از دلهای دریایی سخن
آمد از محسنِ وزوایی سخن
می رباید گوی سبقت از رغیب
با کرامت یارِ گردان حبیب
راه را گم کرده در فتح المبین
با همه همرزم های راستین
دستهایش را به سوی حق دراز
 می زند چنگ توسل از نیاز
دامن زهرا و دست عاشقان
اینچنین بگشوده باید راهشاندوکوهه
یک گل از باغ شهادت چیده ام
در وصیت نامه ی او دیده ام
با خدای خود روایت می کند
عشق را با خون حکایت می کند
تا ز سلمان می رسد بر گوشِ من
از حسینِ قجه ای می گویم سخن
می سرایم عاشقانه دهر را
جاده ی اهواز - خرمشهر را
حاج احمد را پیام فتح داد
تا آخرین قطره ز خون کرد اجتهاد
در حصار ِ سخت دشمن مانده است
راه دشمن را در آن هنگام بست
نام ثار الله دائم بر جبین
جان فدا‍، بر عظم ِ آن فتح المبین
..................................................................
حاج احد....


لحظه ها طلایی بودن. پر از انرژی. نفس میکشیدم آ جونی تازه میگرفتم. نیمیدونم چرا اینقده وقت زود گذشت آ یهو سرما از روو زمین برداشتم گفتند وخیزین تا بریم . وخیزین. وخیزین...
دل کندن از اون حسینیه اصلاً کاری من نبود . برای همین دل از اونجا نکندم. دلما گذاشتم آ اومدم.  نمیشد قدم برداریم......... نمیتونستم. نشستم روی خاک. کنار جاده. خلاصه نمیدونم چقدر طول کشید ، من بودم آ همه ی اون سردارانی که حضور پاکشونا  اونجا احساس میکردم آ خدا . لحظه به لحظه گذشت  آ چی چی خوش گذشت. جادون خالی . شیرین تر از عسل.
نشسته بودم برا خودم که دو تا اتوبوس از راه رسید آ فرمودن که وخیزیند این اتوبوسا برای بروبچا فلان دانشگاه آوردن ولی خببببب حالا شوماوا که عقب افتادین. طوری نیس. بیاین وسطی اتوبوس جادون میدیم. منم که ثابقه کفی اتوبوس نیشستنم بیشتر از روو صندلی اتوبوس نیشسنمس، جِسَم بالا.(جسم=پریدم)
ساعت نزیکا 2 بود که رسیدم به خابگاه. اون شب یکی از بهترین شبهای عمرم بود. حاج همت دمت گرم. 
صبح قبل از اذانی صبح توو حسینیه بودیم. یه عطری توی حسینیه میومد. نه اینکه فکر کنی عطر زده بودندا....... نه منظورم اینس که هوا خیلی تمیز آ پاک بود.
اینجا دوکوهه بود. نماز جماعتاشم حالا هوای خودشا داشت.

 بعد از نماز اومدم بیرون از حسینیه. توو فضای پادگان دوکوهه. هندزفریا گوشیما گذاشته بودم توو گوشم آ با هم دعا آل یاسین میخوندیم. لحظها دلچسب بود. بازم میگم جاهمگیدون خالی . به یادی خیلیادون بودم. تا اونجا که مخم جا داشت. به یکی دوتا از بروبچایی که نیومده بودندم زنگ زدم . آخه دلم میخواست یوخده این شیرینیا قسمت کنم با رفیق رفقا . دلم نمی یومد تنها خوری کنم. تلفن زدم آ تا زبونم توان داشت وصف حال و هوا میکردم.  

خب ..............حلال کنین .

اگر بار گران بودیم رفتیم . فعلا شاید برای یک هفته رفع زحمت کنم . شایدم برای همیشه. دوستان خلاصه ببخشند. رفتیم که بریم حلال کنین اگه زیادی رفتم روو اعصابدون یا زیادی خندوندمدون. یا زیادی حرفاما کشش دادم . یا زیادی... 

راستی. خیلی التماسی دعا.


مدام از بلندگوی حسینه شهید همت ساعت حرکت به سمت حسینیه گردان تخریب اعلام میشد آ من نیشسته بودم سری سفره شام با بروبچا راوی .......
آه بود که یه لقمه درمیون قورت میدادم...... من اینجا موندم بدونه اینکه جایی رو دیده باشم. عینی آدما(....). این ساختمونی ذوالفقارم که درشا تخته کرده بودن . از هرطرفیش دور زدم بسته بود. بروبچا گفتن خطر ریزش دارد برای همین بستندش.(بگذریم که بزرگانی کاروان از راه های اصلی تشریف بردن بالا آ عشق و حال کردن...)


مقایسه کنید 85با 87 را 
 من اینجا جاموندم آ خودم خودما موندگار کردم آ به جز دوکوهه جای دیگه ای را نیمیبینم ........آ تازشم...... اینقده تبلیغی رزمی شبانه ی حسینیه گردانی تخریبا میکنند آ من .......... آ من اینجا نیشستم........ ای خدا....
نفهمیدم چیطوری شامما سرکشیدم آ راه افتادم ...... هرچی به ریخت و قیافه شَل شَلی خودم نیگا میکردم که نیمیشد. نیمیشد با اینا همپا بشم....
رفتم نیشستم رو ریگاااااااا کناری تانک و مانک پوکیدا دوره ی جنگ آ ..... چشمم افتاد توو چشما حاج همت . نیمیدونم چیطوری ولی سری نق زدنم واشد..... د آخه حاجی خیری سرم با اون مصیبت بلند شدم اومدم اینجا آ هَمِش(هَمِش=مدام) به خودم مژده ی کسب انرژی برای یکسال رو میدادم حالا اینجوری که دارم پنچر میشم!!!!!!!!! ما مثلاً همشهریَم بودیم؟؟؟؟؟؟؟ شوما بچه اصفانیند؟؟؟؟؟؟ اینس؟ اینس پذیراییدون؟ خیلی ممنون. دسسدون طلا. زیادی به زحمت افتادین........ من که اینجوری با این اعلامی ساعتی اینا برا راه افتادن به سمتی حسینیه گردانی تخریب دق میکنم که ...... اصلاً میدونین چی چیس؟ راه میفتم . دنبالشون. به بروبچا آ رفیقامم نیمیگم که جلوما بیگیرن. تاجایی که این پاوا جوون داشت ازش میکشم....... معلوم نیس. شاید باری آخرم بود اومدم ...... همیشه که برام جور نیمیشد. حالا امسال نصف آ نیمه کاره راهم دادین... از کوجا معلوم یه وخت سالی دیگه اصلش راهم ندادین ......
این نقدا ولش نیمیکنم آ نسیه ی سالی دیگه را بچسبم.......
خلاصه راه افتادم قاتی بروبچای دانشگاه خواجه نصیر آ بسم الله.(هیچ مدل دوا درمونیم همراهم نبود- بیخیال) راه افتادم

 با بسم الله .......


خب کم کم انگار این بروبچا وبلاگی رفتن از دوکوهه . خب خیالم یوخده راحت شد از دستی آزار و اذیتاشون. (یعنی دیگه موندگار شدم آ خیالم راحت شد)

با بروبچا راوی برنامه گذاشتیم تا ترتیبی یه سری کلاسی آموزشی برا راویا را بزاریم.(الک الکی منم رفتم قاتی راویا.....) هوا خب بود آ نسیم معطر دوکوهه کم کم داشت با ریه هام آشنا میشداین نفسا که میکشیدما احساس میکردم اینا گوله گوله انرژیس که دارد واردی بدنم میشد..... هرچند بعدازظهرم که داشتم میرفتم برای حسینیه حاج همت دوباره این جناب بهرامی یه رژه رفت روو اعصابی من .... ولی سعی کردم فراموش کنم . فراموش کنم هرچی ممکن بود ذهنی منا خراب کنه آ نگزاره از چنین لحظاتی لذت ببرم .....
رفتم حسینیه........ نزدیکای غروب بود . غروب جمعه... دلم تاب نیاورد غروب جمعه زیر آسمان نباشم. رفتم پای درختی تک و تنهایی  که همون نزدیکای حسینیه هست.......... زیرش نشستم به یاد بروبچه هایی که نبودن...پارسالیا آ اونایی که امسال هستن ولی جای دیگه ای... به یاد همه بروبچا...... کاش بلد بودم لحظه هاما ثبت کنم . عکاسی یا فیلمبرداری .اما امان که من دوربین که بگیرم دستم از حالاهوا خودم در میام . پس کمپلت بیخیالی عکاسی میشم .

 میشینم زیری درخت .....آل یاسین رو درمیارم ............چه میچسبه ها ....
آقاجونم .......این پادگان الآن داره پر از سربازای جان بر کفی شوما میشه...........این پادگان فقط شوما را کم دارد .....آقا جون . یا اباصالح (عج).........
سلام علی ال یاسین ..... سلام بر مهدیِ فاطمه ، یوسف زهرا، گل نرگس، قائم آل محمد ، اباصالح (عج)

آقاجون دلم تنگ شده بود ........تنگ شده بود برای چنین فضایی .....برای چنین فضایی که من باشم آ تو وآ خدا ............ شکر

شکر به خاطر تمام لحظات ناب و لذت بخشی که نصیبم میکنی آ من ........... آقاجون خداوکیلی خودت پادرمیونی کن آ لیاقتی درکی لحظه لحظه ی این سفر رو بشم بده....... آقاجون اومدم که شارژ بشم ها ..............

چقدر قشنگس. چقدر قشنگس. سعی میکنم ریه هام رو پر کنم از این هوای معطر ........ تا میتونم اکسیژن هف میکشم (اکسیژن بالا میکشم)


 

امسال: دوکوهه قطعه ای از بهشت

1- بسم الله النور                          2- مسئولین اردوو کلاً عوض شدن
3- جدا شدن از بلاگیها                   4- سلام بر دوکوهه 
5- جان من چیزی بگو...                 6- جلسه اول آموزش
7-حاج همت التماس دعا               8- از تفحص می گفتند...  
9-از غیرت متوسلیان می گفتن      10 - به گمانت که عشق من جنگ است؟
11-دلما از اونجا نکندم. گذاشتم     12- در کدامین جبهه می جنگی بگو
13-دامن زهرا و دست عاشقان         14-یک روز قبل از عید 
15-یکی پیدا بشه جواب ما رو بِده      16-قرعه فال به نام من بیچاره فتاد
17-وسطی جشن آ یاد زهرا(س)       18-روبروی لوله ی تانک
19-عیدتون مبارک                          20-یوخده یوخده بار سفر...  

بروبچای مسافر در اردووی بلاگ تا پلاک 4:

دست خط...     بیابان‌گرد   حیرت‌کده‌ی عقل    بی قرار   مرصاد   خط‌خطی   نگاه هشتم   رمز دشمن شناسی   شهری در آسمان    فرجی دیگر  سلطان نکته‌ها   گفتنی‌ها   صفحه هفدهم  سوخته دل   سفری   سراج    راحیل   مختش   عشق عرفان   دفتر مشق    یک منتظر   سیب خشبو    عروج    آتش عشق    عهد جانان    سحر   نیمچه وبلاگ حامد   روزانه‌های مظاهر  جهل فیلسوفانه   دودینگ هاوس   ولایت نور   بچه خرخاکی    کوچکانه   جانم فدای رهبر   دنیای راه راه  دنیای جوانی    بچه‌های قلم مرغ ملکوت    امتدادی‌ها   استراتژی ها و عاشقانه ها