سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

میکروفن آ دوربین آ گوشی های در حال ضبط کردن همه رفت سمتی یه حاجی 40-50 ساله ی کرد با لباسی محلی. ایشونم بعد از تنظیم صدا اینجوری شروع کردند:

بسم الله الرحمن الرحیم.
برادران و خواهران سلام علیکم
همینطور که برادر اصفهانی فرمودند بنده اسمم رحیم احمدی هست ولی اینجا من رو به نام عمو رحیم میشناسند. به این کردستان خوش آمدید. کردستانی که دیروز بود با کردستانی که امروز هست فرق میکنه. کردستان دیروز را شما ندیدین، به کردستان امروز خوش آمدید.برادران و خواهران عزیزم اگر من بخوام درباره کردستان صحبت کنم، به این زودی تمام نمیشه. یک کتاب می خواد. کردستانی که الآن میبینید از اول ایطور نبوده، یک شهر کوچکتر بود و بالاخره امروز خیلی بزرگتر شده، خیلی فرق کرده. روزی که کردستان به دست گروهکها افتاد، دیگه مسلمانها در اینجا امنیت نداشتند، مجبور شدیم مهاجرت کنیم ، یه قسمت به کرمانشاه، یه قسمت به همدان، به تهران ، ... ما در کرمانشاه بودیم. همانجا با برادرمون شهید بروجردی آشنا شدیم و رفاقت خوبی داشتیم. در چند جلسه ای که با هم داشتیم نشستیم فکر کردیم که برای آزادسازی کردستان چه کنیم. کردستان از دست رفته بود، دیگه به دست گروهکها افتاده بود. به این فکر افتادیم که سازمانی تشکیل بدیم به نام سازمان پیشمرگان مسلمان کرد. سپاهِ وقت هم نمی تونست دخالت کنه، چون اگر سپاه دخالت میکرد، گروهکها جور دیگه ای فکر می کردند و علیهشون تبلیغ میکردن که سپاه سرکوبگر هست و برای سرگوبگری و کشت و کشتار آمده ... و خلاصه نمی تونست کاری بکنه. ولی ما چون بومی بودیم و کسی نمی تونست جلوی ما رو بگیره، بلند شذیم به نام سازمان پیشمرگان مسلمان کرد .

این سازمان در کرمانشاه تشکیل شد، تا جلوی گروهک ها ایستادگی کنیم.در کرمانشاه 6 ماه آموزش دیدیم و بعد از 6 ماه دیگه علنی شد. ما به سمت کامیاران رفتیم، با شهیدان زیادی کامیاران را تصرف کردیم چون تمام گروه ها برای خودشون مرز تعریف کرده بودن . کردها با فارسها مرز داشتند.
کامیاران شده بود مرز. مرز را ما شکستیم. کامیاران را تصرف کردیم ........شهیدان زیادی دادیم .

 هم از پیشمرگان کرد و هم از برادران سپاه.
برادران و خواهرانِ عزیز، این تپه که روش ایستادین، تپه الله اکبر نام داره. از بس روی این تپه شهید دادیم. اسمش رو گذاشتیم الله اکبر . ..........روی این تپه نقطه به نقطه ش خون شهید ریخته شده . باید همه با دست نماز پا روی این تپه بگذارن.....


نظر

 رسیدیم تپه الله اکبر . سردار اصفهانی برادران بزرگواری رو معرفی کردن که از اول پاکسازی سنندج توی منطقه بودن.
سردار اصفهانی اینطوری از اون روزها میگفتن:
پاکسازی شهر سنندج ده روز توی اردیبهشت ماه توسط نیروهای سپاه و سازمان پیشمرگان مسلمان کرد انجام شد. البته مقدماتش از اسفندماه شروع شده بود اما اصل پاکسازی استراتژیک شهر از 12 تا 22 اردیبهشت ماه انجام شد.
برادر بزرگوارمون،کاک رحیم احمدی اون زمان مثل من موهای مشکی داشت که خیلی هم بلند بود، ایشون فرمانده سازمان پیشمرگان مسلمان کرد بودند که به فرمان شهید بروجردی ایشون مسئول شد که این سازمان رو تشکیل بده.
کاک خلیل رضایی هم که میبینین اون پایین ایستادن، ایشون هم مسئول پشتیبانی سازمان پیشمرگان مسلمان کرد بودن و برادربزرگوارمون داریوش چاپاری هم مسئول عملیات بود که دو سال پیش دم درب مغازش با یک تیر توی سرش شهیدش کردن.
بله سازمان پیشمرگان اینجوری شکل گرفت ، اومدن و کارهای بزرگی در منطقه انجام دادنکه حالا برادر بزرگوارمون رحیم احمدی تعریف میکنن. در اون زمانی کل شهر به این بزرگی که میبینید همش در اختیار دشمن بود، دشمن داخلی ما. از گروه هایی که من خدمتتون گفتم، هر کدومشون یک منطقه ای رو گرفته بودن و پارچه ای زده بودن و اعلام حکومت مستقل میکردن. بنابراین در اون سالها، چنین وضعیتی داشتیم. حالا ما در خدمت برادر بزرگوارمون هستیم تا از این تپه و عملیاتهایی که روی اون انجام شده برامون بگن.تپه ای که ما روش خیلی شهید دادیم. البته من چون اصفهانی هستم ، این رو عرض کنم، یک گردان از اصفهان داشتیم به نام محمودی حر که چون ایشون هیکل بزرگی داشت گردان به نام خودش که فرمانده هم بود اسم گزاری شده بود. که نصف این گردان روی همین تپه از بالا تا پایین شهید شدن. از شیراز اومده بود. ایشون هم یک کارهایی کردن و در نهایت برادرانمون از سازمان پیشمرگان مسلمان کرد..... چیزی که مهم است در کردستانِ ما ، هر چی پاکسازی شده ، هر چی که عملیات شده ، هر چی پاکسازی شده، نقش سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در اون بسیار کلیدی و عمده بوده، اگر این ارتفاعاتی که میبینید، اون زمان گرفته شده، نقش برادرانمون در سازمان پیشمرگان مسلمان کرد و برادرانمون در ارتش بود. تمام این موفقیتها به خاطر فداکاری هست که این برادرانمون انجام دادن. تمام این روستاهای منطقه که ما می خواستیم بریم، دو نفر از این برادرانمون جلودار ما بودن و راهنمای ما میشدن . ما رو میبردن به منطقه تا بتونیم اونجا عملیات رو انجام بدیم. منِ نوعی که الآن همه جا رو بلد هستم، اون موقع ببخشیدعینی یک آدم کور بودم. نمیدونستم روستاها کجا هستن. برادرانمون جلو راه می افتادن و ما هم پشت سرشون.


نظر

خلاصه همینجوری آ یواش یواش این به اون گیر داد  آ  اون به این . تا بالاخره جنگ شد. همین وسطا بود که حادثه بیمارستان پاوه اتفاق افتاد. شهید چمران آ متوسلیان اومدند اینطرفا...... آ بالاخره پاوه 26 مرداد آزادسازی شد.
بعد از شنیدن این روایات رفتیم بالای سرمزار شهدای حماسه سازی که توی بیمارستان پاوه به شهادت رسیده بودند. خانواده ی بعضی از این شهدای بزرگوار برسر مزارشون نشسته بودند آ بروبچا بعضیاشونا به حرف کشیده بودند.
فاتحه ای نثار کردیم آ به سرعت به سمتی سنندج راهی شدیم. ساعت 10 دقیقه به یکی بعداز ظر مونده بود که راه افتادیم. آ ساعتی 2 آ 2:40 هم از کناری روانسر آ کامیاران همینجوری فقط رد شدیم.نماز نخونده با شیکمی گشنه. از کناری کامیاران داشتیم رد میشدیم که سردار اصفهانی اومدن تووی اتوبوسی ما آ یوخده از اتفاقاتی اون زمان برامون گفتند:....

اینجا سرزمین مجاهدتهای خاموش ست. سرزمینی که جای جای اون شاهد دلاوریها و از جانگذشتگیهای فرزندان این آب و خاک بوده. سرزمین مجاهدتهای خاموش، با خون شست شده، با خون فرزندان این انقلاب.
ما گروههایی داشتیم به نام کموله، دمکرات، منافقین، رنجبران.... (نزدیک به 30-40نا گروهک بودن) که پس از پیروزی انقلاب وقتی دیدند جایگاهی در این کشور اسلامی و انقلاب ندارند، بهترین مکان رو برای فعالیتهای خودشون کردستان دیدند.قبل از اون مسائل جنگلای آمل بود که وقتی نتونستن و موفق نشدند خودشون رو کشوندن اینجا . پایگاه اصلیشون رو سنندج قرار دادن و شروع کردن ....

سردار اصفهانی از کردها و کردستان میگفت :
کردها اومدن شروع کردن با برنامه ریزیهایی که داشتن و امکاناتی که از طریق دولتهای انگلیس. فرانسه و آمریکا به اینها تزریق می شد اومدن به این سرزمین کردستان که شامل قسمتی از آذربایجان غربی. استان کردستان و همین شهرهای جوانلو. روانسر و پاوه بود . بحثونم این بود که اینها همه را به اسم کشوری به نام کشور کردستان معرفی کنند و از ایران جدا کنند. این اصل و اساس برنامه هاشون بود.

آنچه در تاریخ مطالعه کردیم و بکنید اینه که :
در سال 1325 قاضی محمد یک روحانی اهل سنت در مهاباد . اونجا اومد و جمهوری درست کرد به پشتیبانی روسها به نام جمهوری مهاباد .یک سال هم بیشتر دوام نیاورد و بعدش که روسها از ایران خارج شدند و با ایران سر یک میز به مذاکره نشستند و قرارداد بستن. قرار شد که دیگه کردستان ایران و آذربایجان که ادعای خودمختاری کرده بود را منهل کنند . و بلافاصله هم یک لشکر از میاندوآب حرکت کرد به سمت مهاباد و در نهایت قاضی محمد و برادرش که وزیر کشورش بود و یک نفر دیگه رو اعدام کردند و بقیه هم فرار کردند. از جمله رحمان قاسملو. که فرار کرد به فرانسه و موند اونجا و دکترای خودش رو گرفت و بعد که دکتراش رو گرفت به قول گفتنی اینها آدمهایی هستن که طرفدار دولتهای بیگانه اند و آماده میشن برای مواقع خاص. در کل دنیا این موضوع هست و اجرا میشه .
دکتر قاسملو اومد ایران و ادعای دولت دموکرات کردستان رو کرد و در شهرستانها هم نمایندگی زد .مثل کلانتریها . نیروهاش اونجا بودند و به امور روزمره مردم رسیدگی میکردند . اگر دعوایی میشد اینها صلحشون میدادند. برای ماشینها جریمه مینوشتن و ...... خلاصه همه کارهایی که برای اداره یک شهر لازم بود رو انجام میدادند . منتهی نه شهربانی وجود داشت. نه ژاندارمری وجود داشت . نه اداره آب و برقی وجود داشت ... همه کرد بودند و توی شهر داشتند برای خودشون خدمت میکردند . اونهم با قوانینی که خودشون وضع کرده بودند.

بنابراین این قضیه وقتی در سال 1358اتفاق افتاد . یکی از بحثهایی که پیش آمده بود خروج پاسداران بود از سنندج که هیئتی به نام هیئت حسن نیت در زمان مهندس بازرگان -نخست وزیر وقت- رفتن ولی کاری نتونستند بکنند. شهید بهشتی بزرگوار و حضرت آیت الله طالقانی (رحمت الله علیه) و یکسری از علما اومدن اینجا صحبت کردند . ولی متاسفانه نتیجه ای نگرفتند و برگشتند. بعد دولت موقت به ریاست آقای فروهر بود که اومدن در کردستان و بحث خروج پاسداران مطرح شد. خب خروج پاسداران به معنی این بود که کل مناطق کردنشین تغریبا دربست به دست اینها بیوفته.
که الحمدالله اکثر بچه ها با لباس ارتشی به عنوان سرباز برگشتند توی پادگانها و مشغول خدمت شدن.. این بود تا رسید تا اواخر سال 58 که دیگه وضعیت جوری شده بود که حضرت امام (رضوان الله) دستور دادند دیگه باید این قضایا در کردستان حل بشه...
نیروهای ما از طرف کرمانشاه آمدند و در بهمن ماه سال 1358 شهر کامیاران را تصرف کردند. 
یک گروه گشتیِ ما اومده بود نزدیک کامیاران . اون روز مثل اینکه بین گروهای کموله و دموکرات و ... درگیری پیش اومده بود. 

گروه رزمداران که در مریوان تشکیل شده بود. میاد اینجا توی کامیاران . کموله هم میره و اینها رو خلع سلاح میکنه و اسلحه هاشون رو میگیره. دمکرات هم برای اینکه از اینها عقب نیوفته میره بیرون شهر و همین میشه پایه درگیریاشون ... 

شهر کامیاران در بهمن ماه سال 1358 پاکسازی میشه و در این مدت تا سال 1367 بچه های اعزامی ما از مشهد مسئولیت دفاع از کامیاران رو داشتند. این جاده توش هستیم سال 59 و از حدود اسفند 58 آزادسازی شد. یادم هست سردار صفوی که اون زمان مسئول عملیات سپاه اصفهان بود به اضافه ی سردار صیاد شیرازی و حجت الاسلام سالک رفتن پیش آقای بنی صدر. آقای بنی صدر هم میگه شما اگه خیلی شهادت طلبین برین کردستان را پاکسازی کنین. اینهام میگن : باشه شما اختیار تام بدین ما کردستان رو پاکسازی میکنیم. 

که بعد از اون هم کلاْ نیروهایی از جاهای مختلف میان سنندج که انشالله توی خود شهر سنندج که رفتیم براتون نحوه پاکسازی گفته میشه.

رفته بودیم توو مغزی حرفای سردار اصفهانی تا بالاخره ساعتی 3 بعداز ظهر بود که توو بیابون، دمی یه سالن غذاخوری کوهستانی ترمز زدیم. رفتیم پشتی ساختمان وضوخونه ی بانوان راه اندازی کردیم تا بتونیم خودمونا به نماز جماعتی که صفهاش روو اسفالتی جلو دری به اصطلاح رستوران تشکیل شده بود برسیم. صفهای نماز جماعت رو تشکیل دادیم و الله اکبر...... بعداز نماز هم حاج آقا یک بند از احکام شرعی رو برامون گفتند تا مژده آماده شدنی ناهارا بشمون دادند. جادون خالی چسبید.
دیگه ساعتی 4 بعدازظهر بود که راه افتادیم تا بالاخره ساعتی 5:10 سنندج باشیم.


نظر

مقامات تشریف برده بودن سری مزاری شهدای حماسه ساز ، برای قدردانی از خانواده هاشون. شلوغ پلوغ بود . بروبچه های ما هم همین پایین، زیری سایه یه درخت وایساده بودن تا یکی از دوستان کرد و محلیِ سردار اصفهانی برامون از اون زمان و حماسه ی اون زمان بگند.
شرمنده خودم شدم که بیخودی توو راه افتادن آ پیاده شدن از اتوبوس لفتش دادم آ دیر رسیدم . دوستی سردار، فکر کنم  داشت از سابقه فعالیتهاش می گفت تا ما برسیم آ اصلی روایتا شروع کنه:
از خانواده ی شهدا که در انقلاب اسلامی، 2 عمو، 3 عموزاده، برادر، عمه زاده، خاله زاده... جمعاً 15 شهید تقدیم انقلاب کردیم.
جریان واقعه ی 26 مردار :
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که فعالیت مطبوعات آزاد شد، در اینجا گروه ها خود را معرفی می کردند. در پاوه، دموکرات، کموله، ..... بیش از 50 حزب در پاوه ساختمان و دم و دستگاه داشتند و فعالیت می کردند.
 در خود پاوه ، در مقابل کل این احزاب، ما یک کلاس قرآن داشتیم. که تعدادی روحانی و تعدادی از جوانان، خواهران و برادران، در آن کلاس قرآن کار می کردیم. همین اولِ کار ِ کلاس قرآن، به محض ورود حضرت امام خمینی رحمت الله علیه به شهر قم، ما به حضور ایشان شرفیاب شدیم.که در محضر ایشان، ایشان هم بحثهایی برای ما کردند. منجمله، وحدت شیعه و سنی، هوشیاری ، ما داشته باشیم.
یواش، یواش که شهرهای کردستان ایران ، هر روز یک شهری سقوط می کرد. تمام شهرهای کردستان به تصرف احزاباعم از دموکرات یا کموله یا فدایی یا ... در می آمد.
خودِ پاوه ، ماند. در اینجا ، خودِ مردم پاوه گفتند: ما نیاز امنیت پاوه داریم. باید ارتش ایران اینجا وارد شود. حزب دموکرات مخالفت می کرد. می گفت: من نمیگذارم ارتش خاک پاوه رد بشود. ارتش بوسیله هلیکوپتر بره در مرز مستقر بشود.
در اون زمان، ماه مبارک رمضان بود. مردم پاوه هم از اول اسلام تا به امروز همیشه مسلمان بودند و احترام خاصی برای ماه مبارک رمضان داشتند. اون موقع کنترل شهر به دست نیروهای بومی بود. خودِ پاوه کمیته ای داشت متشکل از 15- 20 نفر بومی و 2 نفر غیر بومی. مسئولشان آقای ذوالفقاری بود. ایشان هم می گفت، به این برادران کمیته که : آقا اگر احزابی به شما میگه اسلحه ات را بده، شما بده. و خودتان را درگیر نکنید.
در این زمان که در ماه مبارک رمضان بودیم، تمام قهوه خانه ها، نانوایی ها، چلوکبابی ها ... همه باز بودند. بعد از مدت چند روزی مردم واقعاً از این جریان ناراحت شدند. یک تحصن....
تعدادی از جوانان اون زمان پاوه که من فقطاسم علی محمد باباخان را می آورم -که فرماندار دیوان دره بود و در یک حادثه تصادف فوت کرد- می برم( برادرش هم الآن شهردار منطقه مریوان است). تعدادی حرکت کردیم به سمت فرمانداری پاوه، در اونجا تحصن کردیم. همزمان با تحصن مردم پاوه، احزاب مختلف هم به قوره قلعه رفتند و در اونجا تحصن کردند. در این راستا تعدادی به عنوان هیئت صلح از کرمانشاه و تهران آمدند که آقا ببینید جریانات چی هست. رفته بودند با احزاب صحبت کرده بودند و بعد آمدند فرمانداری پاوه . تعداد تحصن نشسته های احزاب و گروهکها روز به روز بیشتر میشد. طبق آماری اعلام شده در آن زمان تعدادشان بیش از بیست هزار نفر شده بود و تعداد ما به 150 نفر هم نمی رسید.که توی فرمانداری پاوه بودیم. ما هم می گفتیم: آقا ما کار نداریم. مردم ما امنیت می خوان. ارتش بیاد امنیت را برعهده بگیره. گروهکها مخالفت می کردند...  


نظر

خلاصه کلام اینکه جناب عباسی، یک زلزله 7 ، 8 ریشتری توی وجودمون برپا کردن ، بلکی یادمون بیاد برای چی چی اینجاییم؟ حواسمون جمع باشد راحت از کناری چیزایی که براش اومدیم رد نشیم.
رسیدیم به محل برگزاری مراسمی بزرگداشتی آزادسازی شهری پاوه. مراسم توی یک سوله برگزار میشد آ بزرگانی زیادیم اومده بودند. مثلی داداشی شهید دکتر چمران آ .... سخنرانی ، پشتی سخنرانی.

229248abu3e9v4w9.gif

راستش رفتم جلو نیشستم که بتونم از سخنرانیا خب استفاده کنم. از اتفاقاتی اون زمانی شهری پاوه آ دلاورمردانش میگفتند. از خاطراتی که دکتر چمران آ همرزمانش اونجا آفریده بودند آ .... آخرین سخنرانشونم داداشی دکتر چمران بود. داشت طبقی معمول لفظی قلم سخنرانی میکرد که یه پیرمردی بنده خدایی بلند شد آ وسطی سخنرانش با یه نامه توو دستش اومد بالا که نامه را بِدد به دستش. حضرتی چمران که اصلش جلو نیومدند که نامه را بیگیرند. عوضش مسئولا برگزاری پیرمردی بنده خدا را جلوشا گرفتند. نامشم گرفتند. آ نیشوندنش سری جاش. حالا چی چی بود آ چی چی میخواست بگدا ما که نفهمیدیم. راستش از بس که رئیس جمهورا دیدیم که چنین وقتایی خودش میرد جلو آ نامه را میگیرد آ کلییییی احترامم میزارد به طرف ، اینجا یوخده جا خوردم البته یوخده.
بگذریم.
مراسم تموم شد. من که جلو نیشسته بودم وقتی برگشتم بروبچا را ندیدم. زدم بیرون. دمی درم که بسته بودند تا بزرگانی شهر و مملکت برن بعد حضراتی بانوان( آخه سالن آ سوله ای به این بزرگی یه دری به عرضی یک متر داشت) خلاصه بعدی کلی وقت ، دوان دوان خودما رسوندم سری خیابون. حضرتی کیانی با اخمهایی در هم منتظری من آ همسر برادر گرامیشون بودند. حالا بازم خبس خیش و قومی خودشونم دیر کرده بود. خلاصه به ما دستور دادن از یه کوچه ی پله ای ، به عرضی 4-5 متر آ ارتفاعی یک کیلومتر بریم بالا.کوچه ای بدونه آسانسور . با چه جون کندنی رفتیم بالا . دیدیم بروبچا منتظرن آ دارن آماده میشن تا همون کوچه را تشرف ببرن پایین همون جا که ما بودیم ای خدا.........
تشریفمونا بردیم دوباره پایین آ سواری اتوبوسا شدیم. آ راه افتادیم سمتی بیمارستان پاوه که ظاهرا خیلی خبرا توش بودس.....
خلاصه همین وسطا رفت و اومد به مراسمی بزرگداشت، جنابی کیانی راوی ما را -جنابی عباسی را - باشون خداحافظی کرده بودند. تا دیگه زیادی ذهنی مارا مغشوش نکنن.

 


نظر

جناب عباسی- راوی گرامی- ادامه دادن:

راهیان نور فلسفه ش اینه که شرکت کننده ها ، انتخاب شده هستند. رابطه ما با شهدا، طولیِ ، عرضی نیست. شما ، هم خودتون انتخاب کردین و هم انتخاب شده هستین. شماها رو دونه دونه محمد بروجردی و سایر شهدا ، انتخاب کردن.


الآن هم که توی مرداد هستیم، مرداد هم ، ماه حماسه بود. عملیات غرورآفرین مرصاد در پنجم مردادماه سال 1367 رخ داد. اکنون شهدا ، یکی یکی دعوتتون کردن و شما هم لبیک گفتید و آمدین. ول نکردین برین به نقاط توریستی کشور. اومدین جایی که خبرنگار بزرگ عرصه ی جهاد ، شهید غلامرضا رهبر، شهید شد و پیکر پاکش هنوز هم در این مناطق باقی مونده. فردا، پسفردا میرین محور سردشت-بانه اونجا براتون میگن از زین الدین و .....
اومدین به دیدار بچه هایی که سیاحتشون جهاد بود.


حماسه بروجردی این بود، که مکتب کردستان مال اوست. بروجردی کسی است که وقتی میشینه توی جلسه ای که زمان ورود حضرت امام(رضوان الله ) برای محافظت از جان ایشون در مراسم استقبال تشکیل شده. وقتی کسی مثل رجبی، میگه من 400 تا مرد مبارز دارم. میگه بشین ، بشین من 4000 نیروی مسلح و آموزش دیده و آماده دارم.
این همون بروجردی ست که ناجی این مردم کردستان بود. کسی که مردم کرد بهش مسیح کردستان میگن. خب .....ما چه کردیم ؟ ما 4 نفر برای محافظت از این انقلاب آموزش دادیم؟ حداقل در عرصه ی قلم..... بریم رجوع کنیم به خودمون . جلوی ضرر رو باید زودتر گرفت. امروز دشمن با تانکهای فکری داره میاد پشت درب خانه های ما.

امروز چه مناسبتی داره؟
یک: حماسه پاوه
دوم: بازگشت آزادگان سرافراز
. ابوترابیها، که در تنگنای اسارت چه ها دیدند....
فردا چمران کار اینجا رو تمام میکنه و ما به فاصله ی27-28 سال از حماسه پاوه اینجا اومدیم. اصغر وصالی و مصطفی چمران و احمد متوسلیان و .... حماسه آفرینی کردند. باید بریم خدا رو شکر کنیم. و از شهدا ممنون باشیم که ، ما رو در سالروز حماسه شون دعوت کردند. تا بیاییم و حاضر بشیم اینجا. که این ، نه به قسمت بوده و نه به همت ..به دعوت بوده . به دعوت.
از شهدا بخواهید دعوتتون کنن تا همه جا رو نشونتون بدهند و ببینین. ازشون خواهش کنین تا راهتون بدهند. چرا باید دیروز این اتفاقات برای شما بیوفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (منظورش این بود که چرا شما باید از کنار خیلی چیزا بگذرید و حتی یک مکس کوتاه در حد یک توضیح مختصر شنیدن هم نداشته باشید)............ روزیتون همین بوده. شهدا مزارشون در دل ماست. این سنگها که میبینید نشان است که ره گم نشود. قدر خودتون رو بدونید ، که در چنین روزی اینجا راهتون دادن.......


نظر

حضرت استاد عباسی(حفظکم الله برای خاندانشون) وسطی راه اومد توی اتوبوسی ما آ تا برسیم به پاوه (برای شرکت توو مراسمی که به مناسبتی سالروزی آزادسازی شهر پاوه، با حضور بزرگانی مملکتی ، مثلی داداشی دکتر چمران که توو شورای شهری تهرانس آ الباقی مقاماتی لشکری آ کشوری برگزار میشد) برامون از پاوه آ غیره و ذالک روایتگری کرد.
جادون خالی وجدانن اثبات کرد از اون راویا باسوادی راهیانی نورس. خدا خیرش بدد آ هیچ وقت دچاری کاروانی مثلی ما نکندش. که میدونم خیلی بد کردیم _کردند_در حقش.
اول کلامش از همگیمون پرسید :شما چندمین باردونس میایین پاوه؟
بنده به نمایندگی از بروبچا، با صدای نسبتاً بلندی عرض کردم: اکثر بار اولمونس.
ادامه دادن:
شما اومدین جبهه میانی و غرب رو زیارت کردین که در کرمانشاه هستش و فردا میرین به سمت کردستان و فردا، پسفردا هم به سمت شمال غربی کشور میرین. انشالله که مورد توجه و عنایت خاص شهدا قرار بگیرین. یک صلوات ختم کنید.

ما الآن وارد منطقه پاوه شدیم. پاوه جزء کدام استان هست؟؟؟
بروبچا هرکدوم یه چیزی جواب داد. تا بالاخره خودی جناب عباسی فرمودن: پاوه جزء استان کرمانشاه است. 

خب شاگردی آقا مقام معظم رهبری رو میکنیم:
هر کس دلش برای اسلام و قرآن می تپد باید این مناطق را به عنوان عرصه ی فداکاریها و رشادتهای جوانان این مملکت گرامی بدارد. 
اگر روایت دفاع مقدس درست انجام شود، اثرات ماندگاری خواهد داشت و اگر درست روایت نشود و مغرضانه روایت شود، قضیه برعکس خواهد شد.
خب از جغرافیای غرب براتون بگم؟از نبردهای حماسه ساز فرماندهان دلاوران غرب بگم؟ که همه در غرب بودن...
همه در غرب بودند: از محمد بروجردی تا احمد متوسلین، از حاج همت تا باکریها و احمد کاظمی و آقا مهدی زین الدین و اخویش ، مجید زین الدین.... هر فرماندهی که توی ذهنتون بیاد ، یا هر فرماندهی که بهش ارادت دارین ، اولین نقطه و اولین جایی که بودند، غرب بوده.

دیروز کجاها رفتید؟؟؟؟؟؟
میخوایین بگیم و معرفی کنیم ، جاهایی رو که دیروز رفتین و ازش رد شدین رو؟ 
اولین :نقطه و مکانی که شما ازش رد شدین چی بوده؟ یادمان عملیات مرصاد.، که الآن نمیرسیم و وقتی نیست که ازش براتون بگم.
بعدی: سرپل ذهاب و ....
یکی از نکات مهم و با ارزشی که دوستان در کاروانهای راهیان نور همیشه میخوان؛ سیره ی فرماندهان است. خب این رو هم متاسفانه وقتی برای گفتنش نداریم. همین پاوه که شما دارین میرین. فرمانده سپاهش یکیش شهید همت بوده، و ... میدونین اولین شهید پاوه کی بوده؟...اصلا میدونین چرا به اینجا میگن پاوه؟... دانشجویان این مملکت!!!!! شما که باید بدونید (بنده خدا خبر نداشت ما هنرمندان این مملکتیم و البته یوخدمونم سیاهی لشکریم
)

خب بعد از مرصاد بریم به سمت اسلام آباد غرب ...  جایی که یه عده پاسدار رو گرفتن  آتیش زدن و به طرز فجیعی ... و بقیه رو هم شهید کردن.
بعدش کدوم شهر ؟ کرند غرب، یا دالاهو. بعد از دالاهو بهتون گفتن پاتاق کجاست؟؟؟....منطقه ی استراتژیک پاتاق کجاست؟...جایی که اگر حتی یک خانم مسن فقط با یک اسلحه بایسته میتونه مانع ورود یک تانک از لشکر عظیم دشمن بشه. به خاطر سوق الجیشی بودن منطقه.....
میدونی ؟ داش یکی یکی حالیمون میکرد...... که برامون نگفتن : از گیلان غرب .... از خانم فرنگیس حیدرپور و روستای مقاومت..... از پادگان ابوذر ... تنگه حاجیان ... مریوان....
میدونی ؟ داش یکی یکی حالیمون میکرد، که چقده ما حالیمون نبودس آ اینا مارا توو اتوبوسی پرده کشیده بینی شهرا چرخوندندا مشغولمون کردند به دیدنی فیلمهای کوتاشون یا تناولی لواشک آ پفک آ بستنی........  


نظر

راهی شدیم. با دلهایی که همه رنگ آسمانی شدن گرفته بود از لب مرز خسروی. جایی که زائران امام حسین و شهیدان کربلا را دادییم، راهی شدیم. همگی، احساس خوبی داشتیم.
جناب کیانی، جهت تکمیل این احساس خوب، وسطی راه، همه کاروانا مهمونی بستنی کرد. از اونجا که بنده علاقه ی ویژه ای به بستنی داشتم، به اون رفیقی که بستنیا را بینی بروبچا پخش میکرد ، عرض کردم:(آباجی ، اگه بستنیا روی دستت مون ، ما در خدمتیم، آخه میدونی که بستنی اگه بموند ، آب میشد آ فاصد). خلاصه دوتا بستنی را به سه سوت تناول نمودیم. از اونجایی که براثر تناوبی بستنی کسبی انرژی کرده بودم ، راه افتادم به بروبچا سر بزنم. رفتم سمتی جلوی اتوبوس، ببینم اوضاع اونجا چیطورس. صحنه جالبی بود. سرکار خانمی کیانی مشغولی تناولی بستنیشون بودند آ آقای کیانی مشغولی گپ آ گفتگو با راننده بودند. در صورتی که جلوشون دوتا بستنی دست نخورده که درحالی آب شدن بودند بود. ( خدا میدونِد تا اون لحظه حسابی چندتا بستنی را رسیده بودند!!!)
خلاصه لابلای مکالمه شون با حضرتی راننده ، با اشاره به بستنیا ، خدمتشون عرض کردم :( اضافس؟ بِبِرم؟؟) یه نیگاه کردند آ فرمودند بله بفرمائید. خب منم ورداشتم آ اومدم آ تناول نمودم. (جهتی کسبی انرژی مطلوب بود)
بعدی کلیییییییی وقت ، انگار حج خانومی کیانی، بششون سنگین اومده بود. هی تیکه مینداختند. خب مام رفتیم آ یه صدا ضبظ کردیم تا بلکی سند آ مدرکی داشته باشیم که این بستنیایی را که داشت آب میشدا با اجازه خودی خودی آقای کیانی تناول فرمودیم.
شب برگشتیم توو همون استراحتگاه. بانوان هم اتاقیمون(سرکار خانم دهقان و سرکار خانوم ژیانپور) میخواستن حمام رفته و کلییییییی لباس از فرزندان گرامیشون بشورن، که باید تا صبح می خشکید. ولی آب یخ بود. من که عمراً حالی حمام نداشتم.
ساعتا کوک کردم بلکی صبح کله سحری قبل از راه افتادن ، دوش بگیرم. که نظافت از ایمان است و این حرفا. خلاصه برای اینکه کله سحر بیدار بشیم من ساعتی تلفنی همراهما تنظیم کردم که از 20 دقیقه قبل از اذان به فاصله 5 دقیقه از هم زنگ بزنه.( از اونجا که صفری ما یوخدشم معنوی بود. فایل صوتی -دعای عهد - رو گذاشتم برای صدای زنگ). اولین صدایی که بلند شد بیدار شدم ولی حسش نبود بلند بشم. دومی .بلند شدم و آماده شدم برم حمام. تلفن رو گذاشتم بالای سر خانمها و رفتم....... یکی دو بار صدای دعا رو شنیدم . ولی بعد وقتی بیشتر از 5-6 بار شد با خودم گفتم :(حتما اشتباه میکنم ......)
خدا به سری کسی بد نیارد. وقتی برگشتم با چهره ی عجیب و غریب خانمها روبرو شدم ظاهراً ساعت 5 دقیقه به 5 دقیقه دعای عهد براشون میخوندس. آ این تکرارا تمومیم نداشدس. این بندگانی خداوم بلد نبودند این گوشیا چیکارش کنن.ماجرا را برا من که تعریف میکردند با مزه بود .......ولی معلوم بود برا خودشون زجر آور بودس.
خلاصه کله سحری بدوو بدوو راه افتادیم بریم پاوه. ساک و زنبیل به دست.


نظر

رسیدیم. مرزی خسرویا میگم . رسیدیم. راسش بی وضو که نیمیشد پامونا بزاریم روی خاک چنین جایی.... اومدیم پایین . راه افتادیم دنبال روحانی کاروانمون حج آقا سلیمی. انگار یه بلندگو قیفیم داشتن . صداش کم بود ، ولی خب میساختیم. حج آقا شروع کرد به نوحه خونی آ مداحی.:آقا جان .....
   روی نیاز من تو، مهر نماز من تو              ای که ز داغ حسرتت، سینه پر آه میکنم
منظر چشم من بُود، نقشه کربلای تو       سیر نمی شوم از آن، هر چه نگاه میکنم

 تا رسیدیم لبی مرز.یه  زیارتی عاشورا دسته جمعی خوندیم، که سرحالمون کرد، اساسی. آی جادون خالی ..... به یادی خیلیادون بودم . می دونی!!!!! از شاخص ترین لحظاتی این اردوی نسبتا معنوی بود.
جادون خالی .......
خدا عوضی خیرش بدد این حج آقا را.

        


بعدی کلی عشق و حال برگشتیم سمتی اتوبوسا .... یوخده اونورترمون یه کاروان اومده بودن داشتن کارا اداریشونا میکردند که راهی بشن. راهی سرزمین عشق و امید و ایثار. کربلا-نجف-سامرا-کاظمین........... رفدیم جادون خالی کلی خوش آ بش با راهیان سرزمین کربلا.


نظر


با نام رضا به سینه ها گل بزنید     با اشک به بارگاه او پل بزنید.
فرمود که هر زمان گرفتار شدید     بر دامن ما دست توسل بزنید
 امشب شبی بیاد موندنیس، خدا کنه ، توانی درک کردنشا داشته باشیم.
راستی جادون خالی شبی عیدیه رفته بودیم دفتر توسعه وبلاگهای دینی

 

نهارا رفدیم توو یه رستورانی های کلاسی کُردی تناول فرمودیم. جادون خالی چسبید. قصرشیرینیام دستپخدشون خبس. الحمدالله. بروبچا ماوم که خب بلدند از فرصتهاشون استفاده کنن. ناهار و روزنامه و جدول و .....اما زود فرصتی تناول غذا آ شیطونی خلاص شد. 
راه افتادیم برا مرزی خسروی.(همون مرزی که آزادگان ازش واردی کشور میشدن) 
توو راه، داخل اتوبوس سردار اصفهانی برامون از خیلی چیزا گفتن:

اینجا مرز خسروی است. قسمتی از مرز مشترک ما با کشور عراق.از قصر شیرین تا اینجا اگر دقت فرموده باشید،کنار جاده آثار 8 سال دفاع مقدس خیلی کم به چشم میخورد. به علت سالهایی که از جنگ گذشته . باران و کشاورزیهایی که انجام شده خیلی از آثار از بین رفته . آثار بسیار کمی به جا مونده.
انشالله اگر خدا کمک کنه ، دوستان دارن هماهنگ میکنن تا بریم مرز خسروی_ مسیری که آزادگان ما وارد شدند_ رو شما خواهران و برادران بزرگوار ببینید.
رژیم بعثی عراق از همین مرز حرکت خودش رو به داخل کشور شروع کرد. تا خود قصرشیرین اومد ، با همون صحبتهایی که برادر بزرگوارمون در سرپل ذهاب کردند. دشمن اکثر روستاها رو با خاک یکسان کرد، خودِ قصرشیرین که اکثرش از بین رفته بود، تمام این ساخت و سازهایی که شما توی جاده دیدین همه جدید هستند. در مسیری که میومدیم اگر دقت کرده باشین، به جز یکی دو قسمت ، همه رو بازسازی کردند و آثار بسیار کمی از تجاوز رژیم بعث عراق باقی مونده. توی همین شهر قصرشیرین ، خیلی از کودکان، پیرمردها و پیرزنها، زنها و مردهایی که توی شهر باقی مونده بودن زیر تانکها از بین رفتند.
اتفاقاتی که در این منطقه در اون زمان رخ داد از فجایع بزرگی هست که تاریخ بشر به خودش دیده............
انشالله در مسیری که پشت سر میگذاریم به کناره ها توجه و دقت زیاد داشته باشید تا بتونین حوادثی را که شنیدین و میشنوید که در این مناطق اتفاق افتاده را به چشم ببینین . هر چند خیلی آثار از بین رفته باشه.
برنامه گیلان غرب رو هم چون وقتی برامون باقی نمونده بود ، حذف کردیم. تا انشالله بعد از برنامه مرز خسروی بریم تنگه مرصاد ، اونجا و برادران میان صحبت میکنن.
در برنامه گیلان غرب هم ما چند تا مطلب برای روایت کردن داشتیم: 
1-
یک آثاری از تانکهایی که از دشمن آورده بود و همونجا منهدم شده بود و هنوز وجود داشت رو نشونتون بدیم. - جایی که بسیاری از عراقی های متجاوز کشته شدن- 
2- از روستایی براتون بگیم به نام روستای مقاومت .... روستایی که خانم حیدرپور و فرزندشون تنهایی جلوی تانکهای لشکر بعث رو برای ساعتها گرفتند و مقاومت کردند.
متاسفانه ما نتونستیم بریم گیلان غرب، برنامه داشتیم که بریم گیلان غرب و حتما ایشون رو هم زیارت کنیم که متاسفانه برنامه ردیف نشد. در مسیر برگشت به سرپل ذهاب روستایی هست بنام ......... که اینجا محل شهادت شهید شیرودی هست.