سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

امشب یاد من و امثال من هم باشید ها ....بیاین یاد همدیگه کنیم ...
انشالله همگیمون درک کنیم .....

.

امیر نشست کنارمون و باهامون گرم گرفت:

انشاءالله که بهتون خوش گذشته باشه و تا این ساعت شب رو از برنامه به نحو احسن استفاده کرده باشین. به هر صورت یک شبیه که ازش خاطره می مونه براتون. تنها نکته ای که باید بهش توجه کنیم و سفارش من به شما اینه :
اینهایی که دیدین و در طول این روزها میبینید، محورهای مختلفی که میرین، طلائیه، هویزه، دهلاویه، چزابه، شلمچه، اروند، ... تکلیفمون اینه که اینها رو نگه نداریم، برای دوست، همکلاسی، همکار، خواهر ، برادر، پدر و مادر و ... تعریف کنیم آنچه که دیدیم رو.
تعریف کنیم که واقعا اینها چی کشیدن.........


این مطلبی که امشب براتون تعریف کردم حقیقت بود. واقعا دو تا دختر خانم پزشک با یک حالی نوشته بودنکه شما ، ما رو تازه با پدرهامون آشتی دادین. ما حالا این رزم شبانه رو که رفتیم فهمیدیم اینها چی کشیدن که شهید شدن. ما فکر میکردیم: همینجوری رفته بودن برای دل خودشون، برای خوشی خودشون، برای اینکه فیضی ببرن جبهه ای و شهادتی. و ما رو از داشتن نعمت پدر محروم کردن.
این دوتا دختر خانم نوشته بودن که : ما از دستشون ناراحت بودیم ، آخه ما هم دوست داشتیم روی زانوی پدر بشینیم. ما دوست داشتیم توی بغل پدرهامون بریم. ما دوست داشتیم دست نوازش پدر روی سرمون باشه. ولی از وقتی چشم باز کردیم پدر نداشتیم. و شما با اینکارتون، ما رو پدرهامون آشتی دادین، ما سر قبر پدرهامون نمی رفتیم ولی حالا به محض برگشتن به تهران اولین کاری که میکنیم اینه که بریم سر خاک پدرهامون و ازشون عذرخواهی کنیم.

چندسال پیش - زمان حیات شهید صیادشیرازی- شهید صیاد (خدا رحمتشکنه) یک سری بچه های مدرسه نیکان رو فرستاده بود . یک نامه ای هم داده بود که اولا : اینها رو با کامیون جابجا کنید( شما توی مناطق با اتوبوس جابجا میشین) و کلاه آهنی بهشون بدین، کوله پشتی و قمقمه و فاتسخه و سرنیزه و ...  و بعدشم : شبها جفت جفت بزارینشون نگهبانی بدن. (الآن شما راحت میرین می خوابین. سربازها می ایستن نگهبانی می دن) ....... خلاصه نوشته بود . به اینها سخت بگیرین.
روز آخر این برگه های نظرخواهی رو که بهشون داده بودیم پر کنن.
بچه راهنماییو نوشته بود:

 بسمه تعالی

فهمیدم.

 

این کارها که دوستان اینجا انجام میدن. این برنامه هایی که انجام میشه و شما توش شرکت می کنین همه آگاهی می ده، شناخت می ده. شهید صیاد -خدا رحمتش کنه- اسمش رو گذاشت هیئت معارف جنگ.
خیلی ها اومدن اینجا و معرفتها پیدا کردن. خیلی ها هم پرده ها از جلوی چشمهاشون کنار رفت .
شهید سید حسن سجادی نیاکی   خلبان هلکوپتر بود، و دوره خلبانیش رو هم ایتالیا دیده بود. ما از سال 53-54 با هم دوست بودیم.از قبل از انقلاب. جنگ که شد سال 59 ......


نظر

 همسر شهید میگفت: شوهرم که شهید شد، نمی تونستم به دخترم بگم.
یه دختر کوچیک داشتم.4-5 سالش بود. میگفت همیشه از من بهانه ی بابا رو میگرفت. خب باباش هم مفقودالاجسد بود. نیاورده بودنش همیشه بهش میگفتم: رفته مسافرت، میادش ، اگه هم نیادش میارنش.


یک شب زمستون، هوا خیلی سرد بود، برف اومده بود. نیمه های شب بلند شدم این طرف ، اون طرف رو نیگاه کردم دیدم نیست، اومدم از این اتاق به اون اتاق ، توی حیات... اومدم دیدم توی این هوای سرد در خونه رو باز کرده ، این صورت کوچیکش رو گذاشته رو آهن سرد درب خونه، چشمهاش رو بسته و از لابلای این پلکهاش داره اشک می ریزه. اومدم دخترم رو بغل کنم ببرم داخل خونه. چشمش رو باز کرد نصفه شبی میگه: مادر من رو نبر توی خونه، می ترسم بازم بابا بیاد و من خواب بمونم. آخه دلم برای بابا خیلی تنگ شده ........

امیر دربندی -معاون عقیدتی کل ارتش- اینها رو برامون گفت تا به قول معروف یوخده دلامون هوایی بشه . هوایی اهالی دوران جبهه و جنگ. بازمانده هاشون.....
سردار میگفت :
امشب شما اومدین رزم شبانه . امشب تمام این سربازها و افسرها حواسشون همگی جمع بود، مواظب بودن ، مراقب از دماغ کسی خون نیاد، مراقب بودن به کسی خراشی وارد نشه...
ولی یادمه شب عملیات این گلوله ها مستقیم........
یادمه یک شب رفته بودم سرخاکریز دهلاویه. دشمن یه تانک گذاشته بود ، باهاش نفر رو میزد. (تانک رو باهاش معمولا اهداف گروهی مثل خاکریزهای بتونی میزنن) خلاصه ، کسی سرش رو از خاکریز بالا می آورد چنان گلوله تانک سرش رو بالا میبرد که 4-5 کیلومتر اونطرفتر می انداخت که بدن علی اکبرش رو خودم دیدم که هنوز داره با رگهای بریده شده راه میره ...

 سردار می گفت و می گفت و .......میگفت .
از شهید چمران می گفت و وصیت نامه و نوشته های آخر شهید چمران که از پاها و دستهاش خداحافظی کرده ...
از کنار رفتن پرده ها از جلوی چشم بعضی شهدای انقلاب میگفت ...
از رفتنش به اردکان یزد برای بررسی نامهای که خانواده ی یک شهید از لشکر 15 زرهی برای مقام معظم رهبر نوشته بودن. و اینکه از همسر شهید میشنوه که دختراش دلتنگ بابا هستن . اونقدر که راضی هستن به گرفتن و خاکسپاری پاره ای بازمانده از پدرشون تا اون رو خاکش کنن. تا بتونن دلتنگش که میشن برن سر خاک بابا و باهاش دردودل کنن. آخه پدرشون توی تانک سوخته و جزغاله شده . سردار برامون گفت که : تانکی که پر از موشک و راکت هست رو با اسلحه های ضد زرهی می زدن، سردار برامون گفت که وقتی تانکی که پر از موشک و راکت باشه آتیش بگیره دیگه چیزی از اونهایی که توش هستن نمی مونه ........
سردار از یادگاری هایی که دوتا دختر شهید توی همین دفترهای یادگاری دم در ورودی خوابگاه نوشتن برامون گفت. از اینکه این دوتا دختر براش نوشته بودن شما ما رو با پدرهامون آشتی دادین. دوتا دختری که توی دانشگاه شهید بهشتی تهران دانشجوی پزشکی بودن و ..........
سردار برامون گفت که این دوتا دختر بعد از برگشتن از رزم شبانه توی همین پادگان توی دفتر یادگاری نوشته بودن که ماها با پدرهامون قهر بودیم که چرا برای دل خودشون رفتن جبهه و ما رو از نعمت پدر داشتن محروم کردن ، که چرا پدرهامون ...... ولی حالا ........ به محض رسیدن به تهران اولین کاری که می کنیم، اینه که بریم سر خاک باباهامون و سرمون رو بزاریم روی خاکشون و .........
آره سردار خیلی حرفها برامون زد . نعمت بود........ رحمت بود ..... نمی دونم چی اسمش رو بزارم ولی شرکت کردن توی این رزم شبانه و شنیدن سخنان گهربار و ..... جگر آدم رو با یه ماده ی خاصی شستشو می ده .....
پیشنهاد میکنم ، حتما تجربش کنین . 
رزم شبانه که تمام شد، همه یه جورایی شکه و مات و مبهوت و  .....
منم که ترجیح می دادم بشینم یه گوشه ببینم اینایی که دیدم و شنیدم توی این دقایق و لحظه ها قابل حضم برای مخچه ی نازنین من هست یا نه ...........
خلاصه نشسته بودیم ......
حالا این وسطم یکی از این بروبچ هم احوالاتش بدشده بود و نمی دونم خونوادش اصفهان چجوری فهمیده بودن و سراغش رو از من میگرفتن ....... نه .خدایی تو خودت رو بزار جای من. زورکی می خوایی یه چیزایی رو حضم کنی حالا باید وسط جماعت سر در گریبان و غرق در عوالم روحانی میگشتم این آبجی خانوممونا پیداش می کردم .... پیداش کردم . گوشیا دادم دسش تا خانواده معظمشون خاطر جمع بشن که دخترشون حالش خبس . تا بلکی بزارن ما که از اقیانوس معنویت افتادیم برون دوباره شیرجه بزنیم بلکی یه چیزیم گیر ما بیاد .....
بروبچا داشتن پروپخش میشدن که خدا خیرش بدد، جناب کیانی رو . از سردار دعوت کردن بصورت خصوصی برای ما مثلا دست به قلمها صحبتی داشته باشن.
 


رفتیم توی صفهای مرتب و منظم ( آخرین بار سال آخر دبیرستان توی صف به این منظمی ایستاده بودم) برای اینکه بفهمم چی به چیه خودم رو جلوی صف جا دادم . البته به عنوان نفر دوم . چون بالاخره ترس و هیجان این حرفها هم بود...
البته فکر بد نکنینها .... من بچه باوجدانی هستم.، ولی خب خدا هم میگه الکی خودتون رو به کشتن ندیدن... خلاصه ایستادیم و
قرآن و مراسم معمول چنین برنامه هایی(سخنرانی فرماندهان و غیره و ذالک) برگزار گردید و برای اینکه ترس اولیه من و امثال من(ندید، بدیدها) بریزِد یه مانوری شبانه هم جلوی چشمامون اومدن. از همون مانورهای جنگی و ارتشی که توی تلوزیون گه گاهی نشون میدن ها.. الآن راس راسی جلوی چشمامون بود...

 

و بعد دعوت به حرکت به سمت مسیر معین شده جهت رزم شبانه . اولش بدوو، بدوو بود . ولی کم کم شروع شد یک چیزایی به چشم دیدیم که
 

همش بدوو، بدوو.... ایست. بدوو..ایست....بدوو، بدوو.... ایست، لابلاش هم گروپ، گروپ، گرووم......یکی از چپ یکی از راست..آره دیگه غیر قابل وصف ...غیر قابل وصف... غیر قابل وصف.

یک کمی من رو یاد بمباروونای اون هشت سالی که الباقی بروبچ به چشم ندیده بودن ، انداخت. ولی یه چیزی توی دلمون رو قرص نگه داشته بود. اینکه: اینها همش مشقیس . اینا همش مالی رزمی شبانس . همه تیرها مشقیس آ غیره و ذالک. و........ البته ، همه از بالا سرمون رد میشدآ همه از دم مواظبند که خدای ناکرده ، هفت آسمون به میون نوکی دماغی کسی نخارد که یه وخت دستشا بکنه توی دماغش آ دماغش بخواد خون بیوفتد....
شبی باحالی بود. میونی کوه و در و دشت توی اون تاریکی یه جایگاهی درست کرده بودن تا به ماهایی که خیلی نه، یوخده فقط، قلبمون از کار افتاده بود، نفس تازه بدن... آ یوخده برامون حرفهای شنیدنی و البته قابل تامل بزنن........

در تمام مدت سعیِ من این بود که ...


نظر

 از شوش و سوسنگرد فقط عبور کردیم . از یکی دو خیابان اونطرف تر از مقبره دانیال نبی هم رد شدیم .... فرمودند وقت نداریم ، اما چون جزء برنامه بوده شما را یه جوری آوردیم که پس فردا توی وبلاگهاتون ننویسین ما مقبره دانیال نبی رو ندیدم. ایناهاش . پس دیدین . درست شد؟

خلاصه جهت تنظیم برنامه ها هم که شده بود، جایی توقف نداشتیم، تا پادگان میشداغ.

توی راه دوستان همگی دست به دست هم دادن ، جهت تقویت نیرو و قوا . دیگه توی رو دروایستی هم که شده بود مجبور شدن روو کنن هرآنچه در کیفهای خویش داشتند. از آجیل و لواشک گرفته تا میوه و انواع و اقسام خوراکی ها ....
بنده خدا مامان خانم(حاج خانم فضل الله نژاد) همه بچه ها رو مادری میکردند...

خبرش رسیده بود که در اتوبوس خواهران-خاندان کیانی- و در اتوبوس برادران جناب مدیر کل و کلیه وزراء و وکلا .بخور، بخورها داشته اند .


آره دیگه کمیته های مختلفه فعالیتهای متنوع داشته اند. گزارشات مفصلی تهیه گردید که در این وبلاگ مختصر و اندکی مفید جای عنوان آن نیست.

از کلی ماجرای حاشیه ای و غیر حاشیه ای که بگذریم....... بعد از غروب آفتاب بود که به پادگان میشداغ رسیدیم.

شب بود و تاریکی و ظلمات و بیابان و ... یه پادگان عجیب و غریب. به محض ورود چون داشت کم کم دیر وقت میشد ، اول از همه بروبچ به فکر نمازهاشون بودن، بعد با تذکر زودباشین  زود باشین عزیزانِ راهنما ، دویدیم برای اینکه به تناول شام برسیم.خلاصه دلی از عزا درآوردیم، جاتون خالی ... 

شام رو به سه سوت تناول فرمودیم و از اونجا راهی مراسم اجرای عظیم و جالب انگیزناک رزم شبانه. من و خیلی از بروبچ مثل من اولین بارشون بود توی چنین موقعیتهایی سنکوب میکردن.

 

در تمام مدت سعیِ من این بود که ...


نظر

دهلاویه محل جراحت شهید دکتر چمران.
 

اینجا هم راوی نداشتیم . رفتیم توی مجموعه فرهنگی که در محل ساختن. نمایشگاه بود . رفتم داخل نمایشگاه . اول مدارک علمی مختلف دکتر توجهم رو جلب کرد . آرم بعضی از موسسات برام آشنا بود ...

یه دوری زدم ولی بیشتر از همه توجهم به راوی ثابتی که توی سالن برای حاضرین از دکتر میگفت جلب شد ...

چمران از قلب بیروت سوخته و خراب تا قله های بلند کوههای جبل عامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانیهای بسیاری به یادگار گذاشته و همیشه در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته است .

 فعالیتهای اجتماعی:
دکتر مصطفی چمران  از 15 سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانی، در مسجد هدایت، و در درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری و بعضی از اساتید دیگر شرکت می کرد و از اولین اعضای انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسی دوران مصدق از مجلس چهاردهم تا ملی شدن صنعت نفت شرکت داشت . بعد از کودتای ننگین 28 مرداد و سقوط دولت دکتر مصدق در لوای یک گروه سیاسی  سخت ترین مبارزه ها و مسئولیتهای او علیه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ایران، بدون خستگی و با همه قدرت خود، علیه نظام طاغوتی شاه جنگید و خطرناک ترین مأموریتها را در سخت ترین شرایط با پیروزی به انجام رسانید..

.

حضور در لبنان:
بعد از وفات عبد الناصر، ایجاد پایگاه چریکی مستقل برای تعلیم مبارزان ایرانی، ضرورت پیدا می کند ، از این رو دکتر چمران رهسپار لبنان می شود تا چنین پایگاهی را ایجاد کند.
او به کمک امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان، حرکت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پی ریزی می نماید...


چمران و انقلاب اسلامی ایران:
دکتر چمران با پیروزی انقلاب اسلامی بعد از 21 سال هجرت، به وطن باز می گردد. همه تجربیات انقلابی و علمی خود را در خدمت انقلاب می گذارد. خاموش و آرام ولی فعالانه و قاطعانه به سازندگی می پردازد و همه تلاش خود را صرف تربیت اولین گروههای پاسداران انقلاب در سعد آباد می کند. سپس در شغل معاونت نخست وزیری ، روز و شب خود را به خطر می اندازد تا سریع تر مسأله کردستان را فیصله دهد .او در قضیه فراموش ناشدنی « پاوه » قدرت ایمان و اراده آهنین  و شجاعت و فدا کاری خود را  بر همگان ثابت می کند ....

شهادت :
در سی ام خرداد ماه 1360 یعنی یک ماه پس از پیروزی ارتفاعات الله اکبر، چمران در جلسه فوق العاده شورای عالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت الله اشراقی شرکت و از عدم تحرک و سکون نیروهاانتقاد کرد و پیشنهاد های نظامی خود را از جمله حمله به بستان را ارائه داد. این آخرین جلسه شورای عالی دفاع بود که  در آن شرکت داشت و فردای آن روز، روز غم انگیز و بسیار سخت و هولناکی بود......


پیام تسلیت امام به مناسبت شهادت دکتر چمران:

بسم ‏الله الرحمن الرحیم

انالله وانّاالیه راجعون

شهادت انسان‏ساز سردار پرافتخار اسلام، و مجاهد بیدار و متعهد راه تعالی و پیوستن به «ملاء اعلی»، دکتر مصطفی چمران را به پیشگاه ولی‏عصر ارواحنا فداه تسلیت و تبریک عرض می‏کنم. تسلیت از آنرو، که ملت شهیدپرور ما سربازی را از دست داد، که در جبهه‏های نبرد با باطل، چه در لبنان و چه در ایران، حماسه می‏آفرید و سرلوحه مرام او اسلام عزیز و پبروزی حق بر باطل بود. او جنگجویی پرهیزگار و معلمی متعهد بود، که کشور اسلامی ما به او و امثال او احتیاج مبرم داشت و تبریک از آنرو که اسلام بزرگ چنین فرزندانی تقدیم ملت‏ها و توده ‏های مستضعف می‏کند و سردارانی همچون او در دامن تربیت خود پرورش می‏دهد. مگر چنین نیست که زندگی عقیده و جهاد در راه آن است؟ ...


نظر

میلاد سعید بانوی دو عالم . فاطمه زهرا(س) رو پیشاپیش تبریک عرض میکنم.

 

رفتیم هویزه...

قتله گاه دانشجویان فرهیخته و رشید ایران اسلامی. دانشجویان شهید انقلاب. شهید علم الهدی و یارانش.
وقت زیادی نداشتیم. بر سر مزار شهدا رفتیم.  التماس دعا و دعا برای شادی روح بلندمرتبه شهدای دانشجو و ...
 کاش اینجا بیشتر وقت می گذاشتیم...
وقتی که علم الهدی و یارانش در محاصره کامل تانکهای دشمن قرار گرفتند، کمبود آب، غذا، مهمات، تجهیزات و بالاخره نیروهای عاشورایی و کربلایی . محمدحسین علم الهدی و یارانش مردانه ایستادند و به شهادت رسیدند و بدن مطهرشان زیر تانکها له شد ... له شد ...

  

اومدم بیام برم به سمتی اتوبوسها که متوجه نمایشگاه محصولات فرهنگی شدم . گفتم بزار ندیده نرفته باشم . رفتم یه نیگاه کوتاه بندازم . آخه من اوستام ... حوصله تک تک تحلیل و برسی نمودن ندارم . نمایشگاهِ وجدانن پرمحتوایی بود ولی آخه توی چنین فروشگاه و نمایشگاهی که نمی تونی به سه سوت انتخاب کنی و خرید کنی ........برای خرید . صفی بود به طول دیوار چین . ......
هرچه بود یک کتاب و یک سی دی انتخاب کردم و رفتم توی صف خرید . (آخه میدونی یه کوپن 2000 تومنی داشتم. نمی شد که حرومش کنم) باید پول می ریختم به حساب و از کوپن هم استفاده میکردم . ....
خلاصه مدتی طول کشید .برای دوست خبرنگارمونم خرید انجام دادیم. ولی کتابهایی که برای خودم و مادر بچه های قلم می خواستم بخرم لحظه آخر فرمودن نیست. تمام کردیم ....
حسابش رو بکن . از یک طرف مدام دارن اعلام میکنن اتوبوستون داره حرکت میکنه . مجبور میشی به جای شصتاد نفر بری توی صف بایستی. بعد از شصتاد ساعت انتظار وقتی نوبتت میشه میگن هر چی سفارش دادی هست به جز اون کتابی که برای خودت می خواستی ...... اونم کتابی که براش پول به حساب ریختی . می مونی چه کنی.... حالا مدام هم دارن توی گوشت هوار میکشن که اتوبوس داره راه میوفته .


اتوبوس داره راه میوفته .

یکی از فروشنده ها وقتی دید اینجوری وایسادم و هنک کردم . و کم کم عصبانی . یک کتاب از لب پیشخون برداشت یه نیگاه به قیمتش انداخت و گفت می خوایی به جای اون دوتا کتاب از این دوتا بهت بدم؟. .....
نه خدا وکیلی باید چی جوابش می دادم؟ ...
یه نیگاه انداختم به سراندرپاش . خودش فهمید باید در دهن مبارکش رو چیکار کنه  ......
راهم رو کشیدم و اومدم بیرون.

خدایی شما حساب کنین یک اصفهانی در چنین موقعیتی چه حالی ممکنه بهش دست بده؟ ...
عصبانیتم جدا. شرمندگی جلوی حاج خانم هم روش . باید می رفتم میگفتم . شرمنده پولتون رو به باد دادم . کتاب هم هیچ .....

راستی اینقدر توی حس بودم یادم رفتم بگم ..
عکاس باشی اردوی پارسال رو هم رویت فرمودیم. ظاهرا از هویزه به بعد با کاروان ما همراه گشته بودن. خب از این پس میشه از عکسهای حرفه ای تری استفاده کرد ...
جسارت نشه ها . منظورم به غیر حرفه ای بودن خانم عکاس اردو نبود. حرفم این بود که در چنین اردویی که در مناطق نظامی برگزار میشه . حضرات آقایون هوارتا سک و سوراخ می تونن برن و بایستن برای عکاسی که خانمها رو اجازت نمی فرمایند..........
خلاصه .....سوار شدیم . با باری از احساساتِ یه جوری ....
و به سمت دهلاویه حرکت کردیم .


نظر

اومدیم توی طلائیه.12 فرودین بود. روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود و ایام عید نوروز .

روز قبلش یک کاروان اومده بودن منطقه، که همه خانواده ی شهدا بودن.
منو صدا زدن که بیا یک پدر پیری بیرون سراغ شما رو میگیره.
من توی سنگر بودم. رفتم . دیدم یه پیرمرد با عصا روی دژ داره آروم ، آروم راه می ره . منو که دید، گفت: آقا شما از بچه های تفحص هستین؟
گفتم : بله ، بفرمائید. در خدمتیم.
گفت: فلانی ، مادرش مرد. از بس انتظار کشید. منم دیگه چشمام بینائیش رو داره از دست میده ، بابا یه استخون به من نشون بدین. بو کنم و جون بدم . همین.
سرم پایین بود. چی بهش بگم.
بچه کوچیک بود. بچه شهید محمد نصر، میگفت: وقتی بابام رفت ، من چهارده روزم بوده ، الآن چهارده سالمه. آقا دلم برای بابام تنگ شده.
باید سرم زیر باشه. جوابی ندارم بدم. به خدا شرمنده ام . به خدا شرمندگی رو دلم مونده ....
حاجی بغض کرده بود . بچه ها خیلی هاشون تازه حال حاجی رو درک میکردن... آخه خودشونم از خانواده همون مفقودالاثر هایی بودن که از حاجی و امثال حاج محمد احمدیان انتظارها داشتن و دارن ......
حاجی با سوز خاصی از دختری میگفت که براش نامه نوشته بود که آقای فلانی : پسرعموم نامزد من بوده. عملیات 4 رفته بر نگشته...... تکلیف ما رو معلوم کنین . من چیکار کنم؟
حاجی از شب میلاد آقا امام رضا(ع) میگفت که شب بچه ها جشن گرفتن. شب ولادت توی سنگر بچه های عاشورا.
سه ساعت طول کشید ، به من گفتن : فلانی تو بخون. نمی دونم چرا به دلم افتاد ، اینطوری بخونم.
گفتم: آقاجون. یاابالفضل تمام زندگیم مال حسینه. دلم همواره دنبال حسینه ......
گفتم : آقاجون اون لحظه که تیر خورد به مشک آبتون ، شما مزه ی شرمندگی رو چشیدین . آقا امروز منم شرمنده ی اینها شدم. شرمنده این پدر شدم. شرمنده این بچه شدم ...
من چیکار کنم؟ جواب باید بدم به اون خواهری که هنوز منتظر نامزدش نشسته .
گفتم آقا ابالفضل ، شما نپسند ما شرمنده ی اینها باشیم.



شب جشن تمام شد. خوابیدیم. صبح پا شدیم . میخواستیم حرکت کنیم ، گفتم بچه ها امروز با چه رمزی کار رو شروع کنیم ؟
گفتن :
بگو یاابالفضل.
گفتم: امروز روز تولد آقا امام رضاست.
گفتن: بگو یا ابالفضل.
شما رو به خدا هرکسی به هر نیتی این سفر رو آغاز کرده الآن توی دلش بگه یاابالفضل...
حرکت کردیم.رفتیم اون پشت سرتون . اونجایی که مقتل بچه های گردان امام محمد باقر(ع) .....
(حاحی انگار یه لحظه کوهی روی شونه هاش فشار آورده بود... )گفت : بزار بگم :.......
حالا که تا اینجا رو گفتم بزار اینم بگم . ( خدایی داشته باشین میون بروبچه های ما بچه شهید . خواهر شهید . برادر شهید ......زیاد بود......)

ولی حاجی آخرش گفت:
به نقل از شهید محسن همتی. که از آزادگان دفاع مقدس بود. شهید همتی برای حاجی گفته بوده که :
آره فلانی کنار این جاده . ما رو که داشتن می بردن عقب میدیدیم . این بچه هایی که زخمی شده بودن رو .....یکیشون رو هم تیر خلاص نزدن. پرسیدم : یعنی چی؟ گفت: نیازی به تیر خلاصی نبود. عراقیا با قنداقه ی تفنگشون مزدن توی سر بچه ها و جمجمه شون رو می ترکوندن. و حرکت میکردن .........

دیگه فریاد حاجی به آسمون بلند شده بود .:....بابا با بچه های ما اینجوری تا کردن ........

و بعد ادامه داد:.......
ما شروع کردیم به کار کردن.
زمین رو میکندیم و می رفتیم جلو. نزدیک هفت متر خاکبرداری می کردیم تا برسیم به پیکر شهدا.
رسیدیم به اولین شهید .
این که میخوام بگم . کارت شناسایش و وصیت نامش که نوشته پیش منه . موجود هست 

 شهید ابالفضل خدایار ، گردان امام محمدباقر ، گروهان حبیب، بچه کاشون. من تا دیدم وصیت نامش رو ، گریه م افتاده بود. توی وصیت نامش نوشته بود این را شب عملیات می نویسم و داخل جیبم میگذارم، یعنی آخرین لحظاتی که داره میاد طلائیه برای عملیات . عملیاتی که میدونه برگشتی توش نیست، فقط و فقط به خواهر و برادرهاش سفارش پدر و مادرش رو کرده.
خیلی عجیبه شهید ابالفضل خدایار .بچه ها میگفتن : ببین دیشب متوسل شدیم به حضرت ابالفضل، امروز با نام ابالفضل شروع کردیم، اسم اولین شهیدی هم که پیدا کردیم ابالفضل بودس.
گفتم : صبر کنین، ببینیم اگه شهید بعدی هم اسمش ابالفضل بود ، هم اینکه اتفاقی نبودس، هم اینکه
اینجا گوشه ای از حرم آقا ابالفضل .
شروع کردیم به خاکبرداری و کندن.
یکدفعه دیدم ، آقای گنجی و بقیه بروبچه پریدن توی گودال ، منم پاکت بیل رو گذاشتم کنار و اومدم پایین ، دیدم یه دست بود از مچ بریده شده . توی مشتش هنوز جیره های شب عملیات (پسته و بادوم ...) هنوز تو دستش بود. این دست رو آوردن بالا گفتن فلانی اینم دستش ، هنوز میگی قبول نداری امروز ، روز عباس ؟
گفتم : بزارین ببینم اسمش چیه.
خاک رو تراشیدیم تا برسیم به پیکر شهید. که دیدم یه آب زلالی بیرون زد . نفهمیدم از کجا بود. اول فکر کردیم آب قمقمه ست . بعد دیدیم نه ، قمقمه که خشک و سوراخه، ولی آخرشم نفهمیدیم آب از کجا بود. من که فقط دنبال اسم شهید بودم. وقتی رسیدم به پلاک . شماره پلاک رو استعلام کردیم...........
من دستم رو بردم بالا . شهید ابالفضل ابالفضلی- گردان امام محمدباقر-گروهان حبیبب- گفتم بچه ها من میگفتم اگه ابالفضل بود ، اینجا گوشه ای از حرم آقاست. اما این ابالفضل ابالفضلی بود. یعنی آقا جون شک نکنین . شک نکنین . اینجا خود حرم آقای ماست. حرم آقامون.
خدا کنه هیچ کس به این درد دچار نشه . ببینه بچه هایی رو که روی خاک افتادن و دارن دست و پا میزنن . میگم خدایا مگه میشه ؟ مگه میشه یه زائر روی خاک بیوفته ، دست و پا بزنه و آقا نیاد بالای سرش؟؟؟
نوار شهید اسدی هست. توی همین عملیات خیبر وقتی تیر می خوره می گه : وای مادر. مادرش رو صدا می زنه . بابا این طبیعت روزگاره. خب وقتی مادرش نیست بیاد بالای سرشون و زخم اینها رو ببند،  کی میاد بالای سرشون؟ مگه میشه بی بی نیاد؟ نمیگم دیدم اومدنها............!!
میگم مگه میشه نیان. 
من امروز جایی نشستم، روی خاکی نشستم که دلم میگه بی بی اومده اینجا. سر این بچه ها رو بغل گرفته. امروز روی خاکی نشستم که وقتی می دونم بچه هایی که تیر خوردن.

داداش خدا نخواد برای کسی ، وقتی تیر و ترکش بخوره، این لبهاش خشک میشه. آب میخواد.
مگه میشه کسی که زائر آقا اباعبدالله باشد . آب بخواد. لب تشنه باشد. آ ساقی کربلا نیاد بالای سرش.
خدایا شکرت . منو روی خاکی نشوندی که یقین دارم ..
و امیدوارم همتون یقین داشته باشین که قدمگاه ساقی کربلاست.
یقین داریم این کسی که این حرم به نامش بنا شده . اینجا به نامش ثبت شده ....ما رو دست خالی از موقعیت بیرون نمیبره.
این دعا ذکر همیشگی منه.:

تو ای صفای ضمیرم ، چرا نمی آیی.

چرا بهانه نگیرم ، چرا نمی آیی.

آقا..کربلا می رم . مشهد می رم . مدینه میرم .. آقا بهانه ی من شمایی. من دارم دنبال شما میگردم . خدا نکنه آقا ولی ........ ولی...

ولی اگر حجاب ظهورت وجود تار من است

خدا کند که بمیرم . ........خدا کند که بمیرم ، چرا نمی آیی.....

انشالله همگیمون آقامون رو توی این سرزمین ببینیم و پاک از این سرزمین خارج بشیم. 

 ******************************44

اقامه نماز ظهر و عصر افتخاری بود که شهدای سرزمین طلائیه به ما داده بودند. رخمتی الهی.....
ظهر بود . آفتاب عمود توی فرق مبارک می تابید
خلاصه آدم هم مادی و هم معنوی پخته میشد.
ماشینها آماده یرفتن و دلها و چشمها رمقی برای کنده شدن نداشتند ...
خیلی ها دلهاشون موند ........... جا موند.........

سوار ماشینها شدیم و به سوی هویزه رهسپار.

 

و اما در اتوبوس. چشمها باز شد . بوی خوش غذا.....
غذایی که سرو شد. لوبیا پلو با زیتون. ماست و نوشابه ای جنوبی.
که خب بازار خرید و فروش نوشابه های خنک داغ شده بود.. بنده خودم از زور گرما  مجبور شدم یکی دوتا نوشابه به قیمت نیم کیلو پسته و بادام بخرم.... 
میدونم همش ضرر بودس ،   ولی خب چیکار کنم. گرما امون نمی داد....
بعد از نهار این جسمهای خسته و برشته ی ما داشت جان میگرفت . بروبچ جهت آسودگی و راحتی خواهران بزرگوار یک پرده کشیدند وسط اتوبوس و قسمت متاهلین را از قسمت خواهران و بانوان گرامی جدا نمودند. ( نه که فکر کنی منم این وسط کاری کردما......نه. من اصولا آرووم یه گوشه نیشسته بودم) یک موکت پهن کردیم وسط و راحت...
فقط نمی دونم این اتوبوس ما چه هیزم تری به این حضرات بزرگان. جناب مجاهد و الباقی مسئولین.....فروخته بود که همه اتوبوسها، هم اتوبوس آقایون  و هم اتوبوس خانمها  آب سردکن داشتن به جز ما.........

ای خدا .عدالتت رو شکر .....

هر چه بود لطف و مرحمت الهی بود. شکر . عوضش ما فیض بیشتری بردیم . بیشتر تشنگی رو احساس کردیم ....
رسیدیم به هویزه ........

 


نظر

نشسته بودم ..نشسته بودیم . روی خاکهای معطر طلائیه . و حاجی برامون میگفت ....

همه یه جورایی توی حس بودیم. هر کس توی دنیای خودش با خدای خودش  . با فاطمه زهرا ،یا با کسی که سالها درد دوریش رو چشیده بود ......مشغول بودن .
منم توی حس بودم که یکی از بروبچ از کنارم بلند شد ... ناخداگاه چشمم همراهیش کرد.با چشمهایی که دلش میخواست بارونی باشه ...ولی از شدت گرما خشک شده بود ...
گوشم به حاجی بود ولی چشمم اون دوستی رو که بلند شده بود رو همراهی میکرد ......فکرم توی دنیای دیگه ای بود . توی دنیای شهدایی که این روزها گه گاهی میارن به نام شهدای گمنام....... به فکر ..... که نگاهم دقیق تر شد . جالب بود .

اینا دوتایی مشغول شکار لحظه ها بودن . یه سوسک توی اون کویر داغ داشت زیر سایه نواری شکلی که اطراف یک تخته سنگ رو پوشونده بود رو قدم میزد . و خانم عکاس باشی ما . به همراه رفیق خبرنگارشون مشغول ثبت و شکار صحنه های ناب از زوایای مختلف چنین سوسک قدری بودن. آخه سوسکم  ..سوک بوداااااا از اون سوسک فاضلابیا که من و تو دیدیم نبود
... سوسک بود .....

خب خانم عکاسباشیمونم حق داشت . چنین لحظات نابی کمتر گیرش مییومد .....

خلاصه وسطا حرفای حاجی رفته بودم توو نخی این سوسکی سیاه و گنده و خوشگل .

 

بعد از رخسار سوسک عظیم و شکیل . شچممان به عکاسان و فیلمبرداران متعددی که از بروبچ و حاجی و میدان و دژ و ...... ثبت اثر مینمودند مزین گردید . تازه یادمان افتاد که هیییی یه عکاس باشی آشناهم نداریم که بعد بشد عکساشا کش رفت حداقل واسه یادگاری .........

البته کلا اندر چنین سفرهایی باید از عکاس جماعت دوری ورزید .
نیمیشد دیگه . جور در نیمیاد.
اندر چنین سفرهایی که گاهی آدم میخواد خودشا زورکیم که شدس به آدم مثبتها بچسبوند آ هی با خودش خلوت کند آ خدای خودش . نیمیشد با عکاس جماعت روی خوش نشان دهد.
میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چون لحظات زیادی برات پیش میاد که میخوایی خودت باشی و خودت ...دور از دنیای اطرافت ....... ولی یکدفعه اندر احوالات خویشتنی که یه حس غریبی بهت میگد یه چشمی یه جایی دزدی وارد خلوتت شده . رو بر میگردونی میبینی عکاس باشی دارد لنزشا رو تو تنظیم میکند......اونوقتس که از عمق جا تحریک میشی که یه تیکه آجر برداری آ محکم بکوبی وسطی لنزی اون دوربینی دی100 ش  تا دیگه از این هنرها به خرج ندد.
و اما....... حاصل چی میشه؟ در همان لحظه عکاس باشی از تو یه عکس گرفته که .....
یا برای گالری لررو هاردی منتخب میشه .
یا برای همایش آینه ی عبرت مناسبه .
یا برای نمایشگاه گل آقا ........
یا .............

خلاصه مشهور میشی .


گفتم بی بی جان من با اینا بزرگ شدم، بی بی من با اینا به سن قانونی رسیدم، بی بی من کنار اینا جنگیدم، ..........
می دونم همه این بروبچه ها رو میشناسی، ولی میخوام یه چیزی رو یادت بیارم. بی بی جون اینها همون بچه هایی هستن که شب عملیات عشقشون بستن پیشونی بند یا زهرا بود. شاهد بودم من ...
بی بی جون اینها همون بچه هایی هستن که هر کجا می خواستیم عملیات کنیم، نمی گفتن اینجا کجای عراقه ، می پرسیدن از اینجا تا کربلای امام حسین(ع) چقدر راه هست. بی بی جون اینها زائرای فرزند تو هستن. حالا دارن بهشون اینجوری توهین می کنن.........

دعای توسل تموم شد.
صبح می خواستیم وارد خاک عراق بشیم. عجیب بود. دیدیم عبدالامیر اومد نشست کنار من و گفت فلانی امروز می خوام یه جایی ببرمت به نام خاکریز مرگ. محلش ندادم. اسرار کرد. نگاهشم نکردم( خدا میخواست چیز نشونم بددا) محلش ندادم. هی اسرار کرد که شما خیلی اینجا شهید دارین....
به من گفت فلانی والله قسم من خودم اینجا آدم کشتم. (حالا توهینهای روز قبلش رو داشته باشین)ما ازش چه ذهنیتی داشتیم....
بعد شروع کرد به گفتن که من خودم اینجا اینجوری شد که اونجوری کشتم...
گفتم خفه شو. خب می ریم. کار میکنیم.
رفتیم یه خاکریز خیلی بلندی بود.یه کانال نفر رو روش بود. این کانال رو خراب کردیم.

شهید پازوکی


اولین شهید یه بچه 17-18 ساله بود این بچه تازه محاسن در آورده بود. بچه تهران بود. این رو که میخوام بگم نمی دونم چندنفر از شما گرمای تابستان شلمچه رو احساس کردین، پوست آدم زنده رو میکنه. این پیکر شهید بعد از نزدیک 15-16 سال سالم ، سالم مونده بود، من عکس کارتی که توی جیبش بود رو درآوردم ، یه مسواکک تاشو هم توی جیبش بود اونم برداشتم و خاکهای روی صورتش رو پاک کردم ، عکس روی کارت با چهره نورانی خودش مو نمیزد. 15-16 سال گذشته ........
می خواستم ببوسمش جرات نکردم، من فقط بغلش کردم گرفتم گذاشتمش کنار.
شهید دومی روی برونکارد خوابیده بود ، سرش و پاهاش باند پیچی شده بود، اینم بغلش کردیم گذاشتیمش کنار آخه متلاشی شده بود.
شهید سومی پشت برانکارد افتاده بود. کلاً متلاشی شده بود ، همه بچه ها حواسمون به شهید سومی بود، یکی سرنیزه می زد، یکی گونی می آورد یکی خاک ها رو با دست کنار میزد ، یکی ......هیچکدوم حواسمون به عراقیا نبود.
من این شهید رو-همون سومی رو- بغل کردم وقتی برگشتم یه چیزی دیدم .
یه چیزی دیدم که این همش توی جونمه که نکنه ...........
وقتی برگشتم دیدم عبدالامیر ، اهل تسننِ ، بعثیِ ، استخباراتی که خودش قسم خورده که اینجا آدم کشته .....دو زانو به حالت تشهد توی نماز، پایین پای شهید بزرگوار- شهید اولی- نشسته بود و دست به کف پای این شهید می کشید و به صورتش می مالید. من بغضم ترکید . سرش داد کشیدم . که عبدالامیر حرام . حرام.(یعنی تو که میگفتی حرام) گفت : حاجی لا .. لا ... اولیاءالله. این اولیاء خداست...

من تازه فهمیدم چرا جنازه ها ی این بچه ها اینجا مونده.
اینا موندن که به دشمنشون بگن ، بابا ببینین شما با کیا جنگیدین. شوما کیا رو به خاک و خون کشیدین.
به خدا دلیلش این بوده .اینا موندن تا به عبدالامیرها حالی کنن....
خود عبدالامیر میگفت . حاجی دعا کن خدا ما رو ببخشه . ببین ما کیا رو کشتیم. و باز قشنگترش از اون به من میگفت عاشورا بخون...
بابا اهل تسنن بود، عاشورا خونش کردن.از اون قشنگتر چیز دیگه ای بود، من میگفتم : گلی گم کرده ام می جویم او را ، به هر گل می رسم می بویم او را حسین جانم .حسین جانم ....حسین جان .
اینم میگفت حسین جانم .حسین جانم ....حسین جان ...
بابا استخون شکسته هایی که میارن توی شهر و خیلی هامون میگیم. ولش کن چیزی توش نیست.....
حقم داریم. آخه مگه میشه از اون یل خیبر شکن ....از اون سردار رشید ..........تابوتی به این سبکی جا بمونه؟ چیزی داخل این تابوت نیست.


داداش من ، دشمنِ خودشون رو حسینی کردن و رفتن ......

قصه اینه


نظر

حاجی از خانم فاطمه زهرا(س). بی بی دو عالم می گفت ......
و من دوباره داغ دلم تازه شده بود ....

                                    
یادم اومده بود از خانه امیرالمومنین:
خانه را جاروب میکرد و لیک لب را میگزید

روی پا نه . خویش را روی زمین ها میکشید.

گردهای خانه را . وقتی به جارو میگرفت

گاه گاهی هر دو دستش را .  به پهلو میگرفت.

آنچنان صبوری کرد و صبوری کرد و صبوری ....در مقابل آنان که کمر بر پاک کردن اسلام . رسالت پدر بزرگوارش بسته بودند . تا آن روز که نمی دانم چطور تونستن  

مدینه فاطمه را روز روشن آزردند . چه شد جنازه ی او را شبانه می بردند ؟!...
 

نمی دونم. نمی تونم . توانش رو ندارم ... از خانم بنویسم . از نکته هایی که می تونیم بگیریم .......
از درسهایی که می تونیم از زندگیشون بگیریم .....

خانومم دلم گرفته . دلم برای خودم میسوزه . آره برای خودم . برای خودم ......
شما که خب اگه اونهمه بهتون ظلم شد . اگه زندگی اونقدر بهتون سخت گذشت . خب آخه صبوریش رو هم داشتین . تاب تحمل داشتین ........اما من ........

نمی تونم

نمی تونم .

در برابر یکدهم.... نه یکصدم اون سختی ها هم از پا میوفتم . اینها حقیقته . اینها حقیقت روشن . من تحمل ندارم . یعنی اگه زمانی هم داشتم حالا تموم شده .......

دلم نمی خواد اینجا دروغ بگم . پس یواشکی میگم گاهی حتی تاب تحمل شنیدن و تصور سختی هایی که شما تحمل کردین رو هم ندارم ...
آخه همه سختی ها و فشار های زندگی شما فقط همون فشار در و دیوار نبود که ....

غم از دست دادن پدر.
هنوز خاک مرقدش خشک نشده ظلمی عظیم که بر امیرالمونین شد  در اون مثلا نشست بزرگانشون.
هنوز جواب این رو نداده . قضیه فدک.

هنوز سند فدک اومده و نیومده . پس گرفتنش به ضرب سیلی- وسط کوچه-.......

هنوز جای سیلی برطرف نشده . آتش زدن درب خانه و ..............

نه .نه ........ تفسیر و تحلیل که نه . تیتروار هم بیانش سنگینه .

اونوقت من ؟!!!!!!!!!!!......

هنوز یادنگرفتم چطور خودم رو برای یاری رسوندن به یاران و فرماندهان منتقمل زهرا(س) ....... اباصالح المهدی(عج) آماده کنم . داره دیر میشه . باید به فکر بیوفتم ....

باید به فکر بیوفتم .