سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

اما بعد اتفاقاتتی توی این حین افتاد ، که ما تازه فهمیدیم که ..بابا قصه چیه !!!!!!!!!!!!!!
اجازه بدین من اول یکی از شلمچه بگم بعد از طلائیه ......
ما میخواستیم بیرون مرز . بریم جنازه شهدا رو پیدا کنیم. ما از ایران 7 نفر بودیم ، من و شهید پازوکی رحمت الله علیه و 5 تا  از بچه های دیگه که هستند ، توی همین طلائیه هم هستند. آقای ناجی. آقای طهماسبی...

شهید پازوکی
می رفتیم . از المک نرزی رد میشدیم ، می رفتیم توی خاک عراق کار میکردیم. وقتی میخواستیم بریم خب، مسیر طولانی بود، حدود 4-5 کیلومتر راه بود، توی این مسیر ما بیکار نمی نشستیم، در میاوردیم ، زیارت عاشورا می خوندیم.
عراقیا حدود 34-35 نفر بودن، یه مسئول داشتن به نام عبدالامیر. اهل تسنن، استخباراتی، بعثی بود و خیلی آدم سخت گیری بود.Evil Look Angry Smiley / Emoticon  این میگفت آقا شوما وارد خاک عراق میشین حقی اینکه عاشورا بخونین ندارین. باید گوش میکردیم. ما حرکت میکردیم و می رفتیم .. خب توی مسیر به جنازه شهدامون میرسیدیم.
بچه ها وقتی اینها رو پیدا میکردن، اینها رو بغل می کردن، می بوسیدن، بوشون می کردن، باهاشون حرف می زدن....
این میگفت: کار شما حرام حرام. شما حق ندارین جنازه ها رو ببوسین.
اما کاری که این میکرد و خیلی آتیش به جونی ما می انداخت ، توهینی بود که ابن نامرد به جنازه شهدای ما میکرد.
جمجمه شهدا که پیدا میشد این سرنیزه رو میکرد توی این جمجمه ها ........ می آورد بالا آ به عربی میگفت ..... میگفت: این سر گربه ست. این سر گربه ست.
 عزیزترین کسان ما که اصلاً دلیل زنده مونده ما فدا شدن اونها بودس.
میگفت اینها سر گربه ست. ما آتیش میگرفتیم. ولی چیزی نمی گفتیم . چیزی نمی تونستیم بهش بگیم .
 تا اینکه یه روز کاری کرد که ما قسم خوردیم. هیچ کجایی نگیم. فقط به تعبیر آقا مجید پازوکی. میگفت: دارد عرش خدا می لرزد. شلمچه گرد و خاکی به پا شده بودها ......... یه وضعی بود. اما ما هیچی نگفتیم و بغض کرده بودیم.
از مرز که وارد خاک خودمون شدیم. من سرم رو گذاشتم روی فرمون ماشین، شروع کردم به گریه کردن. مجید پازوکی هم با مشت زد روی داشبرد و سرش رو گذاشت رو داشبرد و شروع کرد به گریه کردن.......

         

(پینوشت)


گفتم مجید چیکار کنیم، یادی یه چیزی افتادم. گفتم مجید یاددس توی عملیات کربلای 4 . یادته توی سرمون خورده بود.شکست خورده بودیم. شکست بدی هم خورده بودیم.
رمز عملیات کربلای 5 قرار بود (لا حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم) باشد. گفتند: رمز عملیات رو بزارین یا زهرا.

گفتم مجید امشب باید بریم در خونه بی بی فاطمه زهرا(س).
داداشهای من . خواهرهای من این رو از من یادگار داشته باشین. از کسی که به حمدالله لطفی خدا یه مدتی شامل حالش شده بود .
ما توی جنگ یه چیزی رو باور داشتیم. باور داشتیم. و با جونمون قبول کرده بودیم :
اینکه اسم بی بی کلید هر قفل بسته ایست. هر کجا کارمون گیر می کرد. یه یا زهرا مشکل رو حل میکرد.
اینو که دارم میگم باور داشتیم. باور داشتیم.
گفتم مجید امشب باید بریم در خونه
بی بی .
هفت نفر بودیم. توی شلمچه یه دعا توسل گرفتیم. من توی دعا توسل  گفتم بی بی جان
...........  
 


::

جستجوگر نور شهید مجید پازوکی که پس از شهادت یار دیرینش شهید علی محمودوند ، او را به عنوان فرمانده تفحص لشکر 27 محمد رسول الله برگزیده بودند، پس از مرارت فراوان و تفحص در رمل های سوزان خوزستان ، در 17مهر 80 بر اثر انفجار در میدان مین به جمع یاران شهیدش پیوست و اکنون پس از گذشت 7سال از شهادتش همه به دنبال آنند که او که بود.

وبلاگ اختصاصی شهید مجید پازوکی


نظر

جناب احمدیان با بروبچه های وبلاگی آشنا بود. بچه هام خب اصرار، اصرار که، از خاطرات تفحص بگن ......
حاجی از جماعت عاشقان دلسوخته ... از جماعت بازماندگان جبهه و جنگ ... از نکته ها و ناگفته ها برامون گفت .

حاجی میگفت:  
بعد از جنگ اغلب بچه ها شل و شیت برگشتن شهرهاشون.

جنگ تموم شد. خیلی ها جنگ که تموم شد فکر کردن که جنگ واقعا تموم شدس. اما بچه هایی که مونده بودن، بچه هایی که از اینجا زنده برگشته بودن،آغاز جنگیدنشون بود.

خدا برای هیچ کسی نخواد. خدا برای هیچ مسافری نخواد ، که همسفرش توی سفر جا بمونه. ما زمان جنگ وقتی می خواستیم بیاییم، خب خصوصاً بچه های یک محل با هم حرکت می کردیم. مادرامون می یومدن ما رو به هم میسپردن، که مراقب همدیگه باشین. بعضاً توی کوچه ها آب پشت سرمون می ریختن، دیگه اون مادر ، مادر ما تنها نبود. اون مادر همگیمون بود.

 

جنگ که تموم شد، و برگشتیم، من خودم خونه شهید حسن منصوری ، کسی که مثل داداشم بود، هیچ وقت نرفتم. کسی که یک لحظه ما از هم جدا نبودیم، بعد از جنگ هنوز که هنوز یکبار نرفتم ، جرعت نکردم، مگه میشه بری؟

شاید مادرش هم ادب می کرد و هیچی بهت نمی گفت، ولی نگاهش از تو می پرسید حسن کجاست؟؟؟؟...

آتیش به جونمون بود. توی کوچه ها که می رفتیم، به خدا می دیدیم، پدر فلان مفقودالاثر گوشه خیابون نشسته ، یه نیگاه بهت میکرد، این نگاه آتیشت می زد، آبت می کرد. دیدیم نمی شد زندگی کرد.
مگه میشد زندگی کرد؟ مگه میشد سفره پهن کرد؟
اینهایی رو که دارم میگم ، شاید بعضیا بگن زیادی دارد شلوغش میکنه ...........ولی
اما من از خدا میخوام هیچ کس به این درد دچار نشد. خیلی درد بدیه. میای آب بخوری ، یه لیوان برمیداری، میگیری زیر شیر آب، این شرشر آب رو که میشنوی، خودبه خود اشکت میریزه. نمی تونی بخو.ری. یاد بچه های بیت المقدس میوفتی. بچه هایی که وقتی ما برگشتیم از عملیات، این آقا رمضون وقتی آب یخ تعارفشون میکرد.اشکشون سرازیر بود. هیچ کس لب به آب نزد .بچه ها فقط نگاه به این آب یخ میکردن و گریه میکردن. آخه رفقاشون آب نخورده ، با لب تشنه شهید شدن.


خلاصه ، سفره زندگی ما پاشیده بود از همدیگه، نتونستیم. گفتیم ، پاشیم بریم دنبال جنازه هاشون ، لااقل یه چیزی از اینها برگردونیم.
سال 72 بود ما اومدیم اینجا، وارد این سرزمین شدیم.
هم خدا رو شاکرم که ندیدید، هم از طرفی بر خودم تکلیف میدونم بگم ما اینجا چی چی دیدیم. چون معلوم نیست چقدر دیگه ما زنده بمونیمکه ...
یه چیزی یادگار بموند.
ما وقتی از این جاده که اون زمان آسفالتهاش پکیده بود ، وارد این سرزمین شدیم....
دیدیم از اون یل خیبر شکن... از اون سرداران بزرگ ... از اون دلاوران حماسه ساز.... فقط یک مشت استخون باقی موندس.که ریخته بودنشون روی همدیگه. و عراقیا بعضاً روشون خاک هم نریخته بودن.
جنازه ها رو جمع می کردیم، می بردیم تحویل می دادیم. نصفی گونی میشدن.
اما بعد اتفاقاتتی توی این حین افتاد ، که ما تازه فهمیدیم که ...بابا قصه چیه !!!!!!!!!


نظر

من فقط همینا یادمس ، دیگه هیچی یادم نمیاد، هیچ کسی نمی توند ترسیمش کنه، اینی که میگم یادم نیمیاد، نیمیتونم وصفش کنم.
جهنمی از آتیش اینجا درست شد. این زمینی که ما نگاه میکردیم، قرمزی قرمز شده بود یعنی دوشکا، دولول، ... هرسلاحی که بگوی با اینا این دشتا پوشونده بودند .
تنها نقطه کوری که اینجابود همون حاشیه ای بود که ما داشتیم حرکت می کردیم. یه سنگری بود که دقیقا عراقیا، دولول قفل کرده بودن تونقطه کوری ما همون نقطه که ماداشتیم حرکت می کردیم.
یه لحظه یکی ازبچه ها آرپیچی زن پرید از ستون بیرون آ با اولین شلیکش صاف زد همونجایی که بایدمی زد این که دارم می گم بازلطفی خدابود چون ما تو اون شرایط توی اون وضعیت...؟ من مطمئنم کاری خودش نبود. هدف گیری این قدر دقیق که از اون برشی که -یک برشی خیلی کوچکی بود- که فقط سری لوله بیرون بود. صاف گلوله از همونجا واردشد و این سنگر از کار افتاد و از کار افتادن این سنگر باعث شد که بچه ها گردانی ما بتونن بریزن روی دژ، یعنی ما خط رو اول کار شکستم. بعد ازچند مرحله این خط شکسته شد. اینجا پُری سنگر بود همون دژ که پر از سنگر بود. آسنگراش چند متر به چند متر کنار همدیگه کانال داشت و خدا میدونه که اینجا چقدر نیرو بود.
که بعد خود عراقیا گفتند :....بعد جنگ گفته بودن برای ما .......که اگر یک ایرانی پاش به این سه راهی رسید هرچی سلاح هست آتش می ریزد رو اینجا و بعد من خودم بودم حس می کردم .
هرگلوله ای که می خوردجاش جای همون گلوله 100تا200 تادیگه گلوله می خورد. یه چیزی عجیبی دارم خدمت شما می گم ما سریعا اومدیم روی این دژ و تو کانال بچه هاریختن ویک سری بچه هام به این سمت .
یک سری هم بچه ها بسمتی که شما وارد شدین حرکت کردن و اینجا پاک سازی شد. بچه های گردان یامهدیِ ما اومدن جلو جایی که یه جاده می ره به سمت دکلی که پشت سرشماست . اون دکل بهداری عراقیا بود توی عملیات خیبر اینجا قرار بود، یا مهدی بیاد به سمت این دشت به ستون بره به سمت اون دکل و توی مسیر رو پاک سازی کنه. گردان امام محمد باقر هم از روی این دژ حرکت کنه و این سنگرها رو پاک سازی کنه و بره به سمت اون دکل. این بچه ها حرکت کنند و عراقیایی که توی این دشت بودن رو محاسره کنند.
این بچه ها کامل رفتن جلو . یه سنگر قرارگاه کله قندی شکل که پشت سرتون رو نگاه کنین پیداست این سنگر فرماندهی عراقیاست
شهید غلامی می گفت که من پشت بی سیم شنیدم که بچه ها اعلام کردن ما وارد این قرارگاه شدیم. یعنی پشت بی سیم گفته بودن که ما وارد این قرارگاه شده ایم و چند دقیقه بعد ارتباطی این بچه ها قطع می شد و دیگه هیچ ارتباطی برقرار نمیشه . گردانی یامهدی که وارد می شه تنها جایی که این تانکها هستند.
ددوتا سنگر کمین بود که عراقیا با آرپیجی 11 که تانک رو باهاش میزنن، چپ و راست بسته بودن به ستونِ گردان یا مهدی و اون رو زمینگیر کرده بودن و این الحاق صورت نگرفت. یعنی بچه های یا مهدی نتونستن به سمت دکل برن.و بچه ها عین یه خط نعلی شکل مونده بودن.

عراقیا عقبه ی بچه ها رو هم بستن. درست شد؟
حالا توی جزیره هم بچه های 8 نجف که هلیبرن شده بودن گیر افتاده بودن. این بچه هایی هم که جلو رفته بودن گیر افتاده بودن .......اینجا دیگه جنگ وحشتناکی صورت گرفت و انصافاً بچه ها مردونه جنگیدن، درسته ما عقب نشینی کردیم ولی مقاومت بچه ها، جنگ بچه ها توی این منطقه، توی اون دو ، سه روز که اینجا بودن، باعث شد توان عراقیا برای فشار به جزایر کاسته بشه. و اگر این نبود و دشمن درگیر نمیشد و با بچه ها اینجا نمیجنگید، خیلی راحت کل بچه هایی که توی جزایر بودن رو قتل عام کرده بود . بچه های 8 نجف اشرف متاسفانه گیر افتادن و اغلب شهید شدن......
که سری قبل آقای غدیریان-جالب بود- اومده بود اینجا میگفت :( فلانی من از اون بچه هایی هستم که اون شب عقب گیر افتاده بودیم. حلال کن اون شب خیلی بهتون بدوبیراه گفتیم..که چرا شما نیومدین. و الآن که اومدم اینجا فهمیدم چه اتفاقی افتادس)
بچه های 8 نجف گیر افتادن . اما بچه ها با مقاومت خودشون سند حفظ جزایر رو اینجا امضاء کردن.
که شهید میثمی گفت: بچه هایی که طلائیه بودن اگر کربلا بودن می موندن.

     

این قصه طلائیه و قصه یاین مکان مقدسی که توش هستین........ یه صلوات نثار روح شهدا و امام شهدا.

خلاصه اینکه :
عملیات خیبر اولین عملیات آبی خاکی ایران بود.
که در ساعت 21:30 روز 3/12/1362 و با رمز مبارک یا رسول الله آغاز شد.
و در طی این عملیات14 کیلومتر از جزایر مجنون، 40 کیلومتر از خاک طلائیه، 100 کیلومتر از هور آزاد شد و
و البته یادمون نره رژیم بعث عراق ، اولین بار در عملیات خیبر بود که از مواد شیمیایی استفاده کرد.

حرف از عملیات خیبر زیاد هست. ولی حاجی-حاج محمد احمدیان- تند تند از همه جا نکته ها رو میگفت.

ولی من یادم موند و میمونه .......

حاج همت سرداری که در عملیات خیبر (هور الهویزه و جزایر مجنون) بعد از رشادتهای فراوان و کم نظیر همای شهادت بر سرش نشست و به لقاء حق تعالی رسید.
  


جنگ خیلی شدیدی اینجا بود تا حاج حسین - سردار شهیدحاج حسین خرازی فرمانده لشگر ما- بچه ها رو جمع کرد و گفت : بچه ها لشکرها رفتن توی جزیره ولشکر8 نجف هم هلیبرن شدس پشت عراقیا.
اینها گیر افتادن اونطرف، چون بچه های8 نجف تمام گیر افتادن و اگرخط طلائیه یعنی این سه راهی- اینجا که ایستادم- اگر این خط شکسته نشِد کل بچه های اونطرف قتل عام می شن و الآن باید بریم طلائیه عمل کنیم.
باچه نیرویی؟ نیرویی که توی زید اصلا براش روحیه ای نموده س بچه ها را سریعا سامان دهی کردن گردنها دوباره تشکیل شد. گردان خود ما گردان امام حسین بود. حاجی به بچه ها گفت :بچه ها ما داریم می ریم طلائیه عمل کنیم، بدونین رو این دژ که داریم می ریم (منظورش دژ جمهوری بود) یک نفر احتمال برگشتن ندِد.
سه تا گردان قرار بود همون اول کار عمل کنن، گفت چه بسا سه تا گردان همیدون(=همگی شما) شهید بشین. ولی این خط باید شکسته بشد.حاجی یه جمله گفت من عینی جمله را میگم. گفت: خدا وکیلی هر کی این عقب دل دارد، نیاد. خدا را من شاهد میگیرم، یک نفر رو برنگردوند.همه اومدن. 
ما حرکت کردیم روی دژ – رو دژ دو مرحله قبل از ما بچه های لشکر 27 محمد رسول الله عمل کرده بودن.
به بچه ها نگفتن که اینجا که دارین میرین، این جنازه هایی که اطراف شما افتادس، بچه ها و شهدای خودمونن. ما فکر میکردیم عراقیان. که بعد از اینکه منورها رو زدند دیدیم بچه های خودمونن.
مسیری حرکت ما هم چون، این منطقه که شما الآن اومدین دیدین، تانکهایی که توی این منطقه می بینین تانکهای بچه های 21 رمضان . نفربر هم مال خود ماست. مرحله قبل دشمن ما رو اینجا زمینگیر کرده بود و روی خود دژ هم ما نتونسته بودیم حرکت کنیم، و  خط رو بشکنیم. فقط تنها نقطه کوری که ما میتونستیم حرکت کنیم و بیاییم سمت سه راهی حاشیه ای بود که آب می خورد سینه خود دژ.
و عراقیا نمیتونستن مین گذاری کنن، چون آب میزد اینها رو میشست. تنها نقطه ای که ما میتونستیم حرکت کنیم و بیاییم سمت سه راهی، حاشیه دژ بود که آب میزد سینه دیوار. ما همین مسیر رو انتخاب کردیم و اومدیم جلو، یادمس اون شب خیلی سرد بود. من خودم دو تا اورکت روی هم پوشیده بودم، بچه ها همه اینطوری بودن اما توی مسیر جایی بود که لجن شده بود و ما سر میخوردیم میوفتادیم توی آب.
حالا سرمای هوا هست، اون استرسی خودی عملیاتم هست، بچه ها می رفتن داخلی آب یخی که اینجا بود. دیگه خوددون میدونید چه اتفاقی میوفتاد. یه شالاپ و شولوپی راه افتاده بود که خدا میدوند، ما با این لباسامونا- اورکتامونا در می آوردیم ، میانداختیم زیر پامون تا سرنخوریم آ توی گل فرو نریم.


اومدیم تا نزدیکی سه راهی که لطفی خدا شاملی حالمون شد آ یه بلدوزر از خودی عراقیا اونجا بود که داشت دیواری دژ رو میشکافت -که الآن اون بلدوزر عراقی رو بردن- این که شوما میبینین لودری مالی خودمونس، از ایناس که صبح عملیات آوردن تا اینجا خاکریز بزنن.یه بلدوزر اینجا بود، اون بلدوزر رو بردن از اینجا نیستش، عراقیا داشتن با بلدوزر دیوار دژ رو میشکافتن، تا آب این سد رو رها کنن توی اون دشت تا جلوی حرکت زرهی ما رو بگیرن. همین سر و صدای بلدوزر باعث شد که ما بتونیم آروم آروم خودمونا بهش برسونیم. سمتی راستی بلدوزر سه تا عراقی بودن که داشتن مین کار میگذاشتن آ یه عراقی که تامینی اینها بود، وایساده بود. یکی از بچه ها پرید و راننده رو کشت. یه لحظه اون عراقی که تامین اینها بود، متوجه شد.یه رگبار با کلاشی که داشت بست و پرید اونطرف خاکریز و این تخریبچی ها شروع کردن به فرار...

 


نظر

حاج آقا محمد احمدیان حال خاصی داشت.

ما رو به نگاه دیگه ای مورد توجه قرار داده بود. یه جورایی انگار احساس مسئولیت بیشتری میکرد. بروبچه های وبلاگی رو میشناخت، عرصه ی وبلاگ نویسی براش آشنا بود. می دونست بروبچه ها خیلی تشنه شنیدن هستن و این عطش میتونه همینجا کمی فروکش کنه. گاهی فکر میکردم به همین خاطر با سرعت تمام تند تند برامون میگه و سعی میکنه کامل هم بگه با جزئیات تند تند نکته های ریز و درشت صحنه ها رو بیان کنه ......

حاجی بعد از خاطره شهید سید مسعود رشیدی. از موقعیت منطقه گفت .....
الآن دقیقا روبروی من. اون منطقه وسیعی که شما نگاه میکنید این منطقه منطقه هور العظیم که یه کمی که جلوتر برینبه سمت شهر هویزه میشه هور الهویزه. به سمت عمق که برین میشه دریاچه امٌ نعاک .
که اون هور محور دو تا عملیات بود - بدر و خیبر-
جایی که ما ایستادیم، طلائیه، و این دژی که الآن از روش اومدین، و اینطرف ، فقط محور یک عملیات - محور عملیات خیبر-.
این سمت ما که خب منطقه ای هست که می ره به سمت کوشک، زید، ایستگاه حسینیه و خرمشهر و شلمچه ... اونطرفی که شما خودتون رفتین و دیشب هم اونجا بودین.

 
تووی عملیات خیبر ما سه تا محور داشتیم:


-یه محور که بروبچه های آذربایجان بودن . لشکر 31 عاشورا. که عزیزمون(حاج گاظم) براتون گفتن، که قرار بود، با قایق از داخل هور عبور کنن و و برن سمت جزایر.
-یکی هم بچه های لشکر 8 نجف اشرف. بچه های نجف آباد اصفهان. که قرار بود اینها رو هلیبرن کنن پشتی عراقیا
بچه های لشکر 27 محمد رسول الله . بچه های تهران. که قرار بود روی همین دژ حرکت کنن- دژ جمهوری- و بیان این سه راهی رو بگیرن و این منطقه را برن جلو به سمت کانال سوئیپ و وصل بشن به بچه هایی که از طریق آب اومده بودن و بچه هایی که هلیبرن شده بودن.
-و یکی هم بچه های لشکر ما . لشکر 14 امام حسین. بچه های اصفهان. که ما قرار بود توی زید با بچه های ارتش عمل کنیم.


دو اتفاقی عجیب افتاد:
یکی ما توی زید کارمون گره خورد و خط شکسته نشد و تعداد زیادی از بچه های ما شهید شدن و عملیات حسب ظاهر و به تعبیر دنیایی ما شکست خورد،توی اون محور .
توی طلائیه رو هم فعلا نمی گم تا بریم اونطرف...
بچه هایی که با قایق رفته بودن تونسته بودن برن جزایر رو بگیرن. از این طرفم که بچه ها هلیبرن شده بودن پشت عراقیا.زیدم که گفتم کلا تموم شد عملیاتش.
ما رو کشوندن سمت عقب، گفتن آقاجون طلائیه کار گیر کرده، بروبچه های لشکر محمد رسول الله دو شب زدن به خط . توی دو مرحله زدن به این سه راهی(جایی که این گودی هست)
 این عقبشم دژ بود .یعنی یه جاده خیلی بلندی که بینش کانال بود و سنگر کمین و میدون مین .به سمت عقب این دژ این دژ جمهوری بود.بچه هادوبار زده بودن به اینجا و عراقیها تو این دژ مقاومت کرده بودن. اون سمتی دژ کاملا آب گرفتگی بود آ این طرف حالت باتلاق مانند و کانال و موانعی که خیلی زیاد بود.
من بعد از جنگ رفتم توی دلی حور،یازده ردیف موانع که: والمری هایی بود که با نبشی کار گذاشته بودن آ از آب بالا بود تا قایق نتوند ردبشد. یارده ردیف موانع فقط من شمردم، خدا وکیلی چیزه ساده ای نیست من آلان فکرشا می کنم تنم می لرزه . یازده ردیف پشت سرهم دیگه –یعنی 11مرحله عملیات – 11 مرحله جنگیدن تا بتونی فقط به اینجا برسی.
خب دو مرحله بچه های 27 عمل کردن که نتونستن خط روبشکنن


جنگ خیلی شدیدی اینجا بود تا اینکه بچه هایی که مالی خودی ما بودن حاج حسین - سردار شهیدحاج حسین خرازی فرمانده لشگر ما- بچه ها رو جمع کرد و گفت :..................


نظر

گفتیم یا ابالفضل عراقیا بردنش. جلوتر رفتیم صدا زدیم : آقا مسعود!.دیدیم جواب نمیدد. گفتیم : نه . زیادی بهش سخت گرفتیم . رفدس پناهنده شدس.

به خدا از این فکرا می کردیم. خب که به سنگر نزدیک شدیم دیدیم خوابی خوابس آ صدا خروپفش بالا. حالا با یه مکافاتی بلندش کردیم از خواب. تا بیدار شداز خواب زد زیری گریه. ساعتی 2 نصف شب . بیدار شدس آ زدس زیری گریه .
گفتم: چدس؟
گفت : من فردا صبح شهید میشم.
ما زدیم زیری خنده . گفتیم : مایی که جنوب آ کردستان دیگه از دستمون خسته شدن تا حالا چنین ادعایی نداشتیم. این از راه رسیده آ نرسیده میگد من فردا صبح شهید میشم. گفتیم خب اگه فردا صبحی شهید شدی مارم دعا کن . رفتیم سنگر. خب سنگری ایشونم با سنگری ما یکی بود دیگه . دیدم این دارد گریه میکنه. گفتیم آقا مسعود ما از سری شب تاحالا نخوابیدیم. می خوایم بخوابیم. بالاغیرتاً یا برو بیرون گریه کن یا بیا بیگیر بخواب. ایشون رفت تو دهنه سنگر نشست به گریه کردن. ساعتی جهار و رب صبح تکی عراقیا شروع شد.

تکی که قبل از تک سقوط فاو عراقیا به ما زدن . میخواستن توانی ما رو بسنجند آ از ما اسیر بگیرن. تا تکی اصلیشونا بزنن.

ساعتی جهار و رب صبح بود، عراقیا تک زدن آ پدی ما را گرفتن. یه جنگی خیلی وحشتناکی صورت گرفت. که تا حالا من چنین آتیشی سنگینی ندیده بودم. چون منطقه محدود بود ، دشمنم با فسفری آ با ..... انواع و اقسام سلاحها می ریخت رو پد. اینقده آتیش سنگین بود آ دود آ گردآخاک به پا شده بود که ما دستمونا جلو می گرفتیم تا به کسی نخوریم. چشم نیم متری خودشا نمیدید. این شرایط که تا ساعتی سه و نیم بعد از ظهر طول کشید . یک سری بچه هام مثلی آقای عبدالله علیمی و ...دیگران هم اسیر شدن. ما زدیم بچه ها رو هم آزاد کردیم ...
می گم خیلی مفصلس. می خوام به اونجایی برسم که ...
ساعتی سه و نیم تغریبا عراقیا ورداشتن رفتن عقب . آ خط آروم شد.
ما به عنوانی کارشناسی که پدافند دیدس. خط دیدیس .. رفتیم آمار بگیریم. گفتیم ببینیم چند تا شهید و زخمی دادیم . ما فکر میکردیم حداقل 70-80 تا شهید باید داده باشیم.
اومدن گفتن فقط یک نفر.
گفتم : این آتیش؟؟؟؟؟؟؟
گفتن: باه یک نفر.
گفتم: کی هست؟
گفتن: نمی شناسیمش.
گفتم از بچه های گردان خودمونس؟
گفتن : بله توی محیطی گردانی خودمون بودس.
گفتم : بیاریندش. تویوتا اومد پیشی من . دیدم از عقبش دارد همینطور خون میرد . رفتم دیدم تیر خوردس پشتی سرش. آ سوراخ کردس. آ تموم کردس. رفتم بغلش کردم . بوسیدمش . یک چیز بهش گفتم.
شهید سید مسعود رشیدی
دلم میخواد شومام که نشستین روی خاکهای طلائیه همینو بهشون بگین.
گفتم آقا مسعود چیکار کردی؟؟؟؟
شهید مسعود رشیدی. بچه خیابونی هفتونی اصفان. 23 روز از روزی که از خونه اومد بیرون تا روزی که جنازش برگشت.
سلام کردن بلد نبود. به کوجا رسید ؟ در عرض بیست و سه روز به جایی رسید که شب توی سنگر کمین اومدن بهش گفتن. تو فردا مهمونی مایی.
همیشه غصه میخورد . میگم خاک توو سرت کنم. یه عمر دویدی. یه عمر فکر کردی داری مدیریت میکنی . یه عمر فکر کردی آدم میسازی......
اما آقا مسعود .... اما آقا مسعود اومد . اون کسی که به تعبیر تو شاید نماز خوندنم بلد نبود. چیکار کرد که بهش گفتن آقا مسعود تو فردا مهمونی مایی.
داداش می گم ترسو بود. کوجا شهید شد؟ توو نزدیکترین نقطه درگیری با عراقیا.

گفتم خدایا چی چی بهش نشون دادی که نه تنها پس نزد ، رفت به استقبالش.

اصلاً راهیان نور یعنی همین. اصلاً فلسفه حضور شوما روی این خاک یعنی همین که از خوددون بپرسیند و بریند ببینید چه اتفاقی افتادس . مگه اینجا چی چی داشدس که این بچه ها را به اینجا ، به چنین درجاتی رسوندس.
این علامت سوالی ذهنی منم هست. اینجا سعی می کنیم به جوابی این سوال برسیم..........


حرفای حاج کاظم آفاقی که تمام شد ........آقای کیانی دنبال حاج محمد احمدیان می گشت تا باز برامون از منطقه بگه ... ولی ظاهرا پیداش نمی کرد .... من اما توی حال خودم بودم . یعنی سعی می کردم توی حال خودم باشم . یکدفعه دیدم بچه ها بلند شدن دارن میرن سمت دیگه ای . من اما ...... دلم نمیومد از جام بلند بشم . دلم می خواست یه فرصتی داشتم این وسط باز تووی حرف های حاج کاظم تامل کنم......دلم نمیومد از جام بلند بشم ............حاجی کاش باز هم ....
بچه ها داشتن دور میشدن . بلند شدم . دنبال شون. از روی جاده ای که بلند تر بود . و از اونجا بهتر میشد منطقه رو دید داشتیم می رفتیم .... یه گوشه ای نشستیم . آقای کیانی با بزرگوار دیگری به نام حاج محمد احمدیان - از اهالی تفحص شهدا - تشریف آوردن.حاجی شروع کرد از منطقه گفتن البته تذکر داد قبلش یه خاطره براتون میگم تا حال و هوادون عوض بشد، بعد سعی میکنم از موقعیت منطقه و اتفاقاتی که شب عملیات خیبر افتاد بگم.
یه چیزی این وسط برام جذاب تر بود . اینم اینکه ایشونم اصفانی بود آ لحجه غلیظظظظظظ .

حاجی اینجوری شروع کرد:
من این خاطره ای رو که میخوام برادون بگما با سند و مدرک میگم . آ آدرس دقیق تا شومایی که میدونم اهل تحقیق هستین برین آ پیداش کنین آ ببینین درستی روایت رو . بدونین سری مزاری این شهیدم که برین این جگرادون حال میاد . صفای بخصوصی بهتون میده . حال و هوادون عوض میشه . شک نکنین.
ما اواخر جنگ، در منطقه فاو، پدافند داشتیم. منم یه مسئولیتی داشتم . اواخری کار خب به اون صورت نیرویی هم نمیومد جبهه. من یادمه پشتی بی سیم به فرمانده گردانمون-حسین- گفتم: حسین جان  ما توو بد موقعیتی هستیم. نیرو دیگه به اون صورت نداریم . اغلب سنگرای نگهبانیمونم تک نفرس آ اگه امکانش هست به ما یه نیرو بدین .
حاجی یه معذرت خواهی هم کرد که زیادی خودمونیس آ توو حرف زدن صاف و ساده حرف میزند.
حسین بیدرام -از روستای گرگاب(شاهین شهر) اصفهان- گفت  محمد جان کسی دیگه نیست با همین بسازین .
خب ما اغلب سنگر های نگهبانی رو تک نفره گذاشته بودیم اما حساسترین نقطه یه جا داشتیم توی دل خور عبدالله ... یک جاده می رفت توی آب آ این سنگری کمین ما بود . ما اینجارم تک نفره گذاشته بودیم . این خیلی خطرناک بود. ما مدام اصرار داشتیم که حسین لااقل به ما یه نیرو بدین که این سنگری کمینمون رو تعدادی نیروشا بیشتر کنیم.
یه روز خوشحالمون کرد که یه تعداد نیرو دارن میان.
ساعت حدود یازده بود . نزدیکای ظهر بود. داشتم تو خط می چرخیدم و سرکشی می کردم به بچه ها ی توی خط. دیدم از اون دور یه نفر دارد میاد .دیدم این بنده خدا، این دگما باز، بندا پوتینش باز، گت نکرده، این اورکتشم انداخته بود رو شوناش آ اسلحه کلاششم مثلی بیلی آبیاری کشاورزی انداخته بود گلی کولش . اومدی پیشی ما و - عینی خودش میگم-

گفت: آبُلِکُم . حقیقتش ما جا خوردیم . گفتیم خدایا ، بچه ما همه نماز شب خون ، دعای عهد، زیارتی عاشورا... این اصلاً سلام کردنم بلد نیست. با خودمون گفتیم خب یادش میدیم. طوری نیس.
گفتیم: سلام علیکم اخوی. با خودمون گفتیم خب سلام کردنا یادش دادیم. ایشونم خودشا از تا ننداخت.
گفت: اخوی این آطاقی ما کوجاس.- ما اصفانیا با اطاق میگیم آطاق-
گفتم : داداش این خطا که شوما اینجا نیگا میکنی ، این خطی اولی فاو- ام القصرس . این ور ایرانیان، اون ور عراقیا. از این خط بالا بری تیر میخوری . اتاق نداریم. سنگر داریم.
گفت : داداش، یه جا نشونی ما بده، کپه مرگمونا بزاریم. خسته ایم.

ما بودیم آ آقای اکبر سنایی-زندس- توی خیابونی کهندژی اصفهان. گفتم اکبر این بنده خدا انگار به هیچ صراطی مستقیم نیست، این باید بیاد پیشی خودمون، آدمش کنیم-بعضی موقع ها ما فکر می کردیم ما چون خیلی اهلی الهی من قشنگم و سرمون کج بودسا اینا..... فکر میکردیم کاری ما درسس- گفتیم ایشون بیاد توی سنگر، پیشی خودی ما.

 اومد توو سنگر پیشی خودی ما آ جالب بود وقتی میخواست نماز بخونه، مهر رو می انداخت و با پاش استُپ میداد. همینطوری بود پیشی خدا، اصلاً این حرفا را با خدا نداشت. خیلی خودمونی با خدا حرف میزد. ما دیدیم اصلاً توو این عالما نیست. مام فکر کردیم خب هر روز داریم براش میگیم: اصول دین 5 تاس و فروع دین ....
ما مدام براش میگفتیم ، آ فکر میکردیم اینا داریم آدمش میکنیم.( براخودمون میگفتیم) اینم کاری خودشا میکرد.

یه شب داشتم توو خط می چرخیدم، دیدم  ااااِ این آقا آسمونا بسس به رگبار.
من دویدم ، پیشش آ گفتم: بلند شو ببینم. پاشو مستقیم بزن.
گفت: مگه دیونم؟
گفتم: یعنی چه؟
گفت: خب من اگه بلند شم میخورد تو ملاجم.
گفتم : الهی بخورد. همینس.
گفت: نه داداش . ما نشستیم کفی این سنگر آ تیر میزنیم. تا عراقیا بدونن آدم اینجا هست. جلو نیان.

با خودم گفتم : بابا این انگار ترسوم هست. گفتم خب حالا درسش میکنم. ایشونا تک و تنها بردمش تو سنگری کمین. توو دلی خور عبدالله. گفتم حالا بِکش . خدا از سری ما بگذرد.

ساعتی 12 تا 2 ایشون نگهبان بود. ساعتی 2 تا 4 آقای مهندس مهدی میرزایی-دانشگاه صنعتی اصفهان- زندس-

ما آقا مهدیا برش داشتیم رفتیم سمتی سنگر کمین. نزدیکی سنگر کمین که رسیدیم خب باید ایشون ایست میداد. دیدیم هیچی نمیگد....


نظر

حاج کاظم از حاج همت که میگفت ،....از قطع شدن دست سردار حسین خرازی که میگفت ، از .... چشمهاش پر از اشک بود . لحن کلام بغض آلود بود ، ولی...

ولی کلامش رو ادامه میداد تا قطره ای از آنچه در اقیانوس دلش نهفته داره برای ما بروبچه های -به قولی قلم به دست- جنگ ندیده و انقلاب ندیده و . منتقل کنه.حاج کاظم از این خاک و عطر و خاصیتش و نکته هایی میکفت که به قولی آموختنی نیست. درک کردنیه.....

حاجی میگفت:

باور کنید این چندین سالی که ما اینجا هستیم، هر کسی اومده اینجا ، هر چی خواسته از شهدا گرفته و رفته . اینجا که نشستین، حوالی همین نقطه ، محل قطع شدن دست مبارک سردار حاج حسین خرازی . بر اثر انفجار خمپاره. یه مقدار بالاتر که بریم محل شهادت سردار بزرگ شهید حاج محمد ابراهیم همت . حتما دیدین یا شنیدین که خانومش میگه . روز آخر که اومد با ما خداحافظی کنه، اصلا به ما محل نمی گذاشت. صبح که داشت می رفت ، گفتم نامرد حالا من هیچی، لااقل این مهدی رو بگیر یه نوازشی بکن، حالش رو بپرس. دیدم گریه میکنه، میگه فلانی دیگه من بر نمیگردم. بچه ها رو بعد از خدا سپردم به تو .

حاج کاظم آفاقی از شهدای اومدن و مظلومانه جنگیدن و مظلومانه شهید شدن میگفت . از مظلومیت شهدای عملیات خیبر و اینکه مظلومترین بودن چون امکانات پدافندی توی جزیره نبود و عقبه ای هم نداشتن.

حیجی میگفت امکانات پدافندی که نداشتیمتوی جزیره . عزیزان هوانیروز خدا خیرشون بده ، توی عملیات خیبر امکانات می آوردن . اینها میومدن مینشستن. تا هواپیماهای عراقی دور بشن .............ویا همینطور توی هوا -هواپیماهای- عراقیها میزدنشون.

از خط ما یه تویوتای صورمه ای رنگ بود که مهمات رو می آورد مجروح و شهیدا رو میبرد توی باند هلیکوپتر و می رفت ....

یه روز حداقل 35 تا از شهدای گردان ما رو گذاشته بودن توی شینوک .... شینوک که بلند شد ... یک موشک عراقی ها زدن بهش ... ما فقط دیدیم یه صدای انفجار شدیدی اومد و منطقه پر از خون و ......

به هر کدوم از ما یه نایلون دادن گفتن برین این جساد پاره پاره شده شهدا رو جمع کنید بفرستیم برای خانواده هاشون..................

حاجی دیگه توان ادامه دادن نداشت ....... صلواتی نثار روح امام امت - خمینی کبیر (قدس سره) و تمامی شهدای اسلام .و صلواتی برای سلامتی امام زمان (عج) و صدقه سر امام زمان سلامتی تمامی جانبازان اسلام. 


نظر

نمی دونم چه توفیقی حاصل شده . نمیدونم قرار سر چه سفره ی رحمتی بشینیم که .....

ایامی که به اردوی بلاگ تا پلاک رفته بودیم دقیقا مصادف بود با ایم سیلی خوردن و شکسته شدن پهلوی مادرمون حضرا فاطمه زهرا(س) و حالا که مشغول نوشتن اون خاطرات، حالا که نوبت به طلائیه رسیده، حالا که نوبت به ....... رسیده، ایام شهادت خانم صدیقه طاهره(س).

بیاین متوسل بشیم به خود خانم . از خودش بخواهیم هر آنچه داغ فراقش سینه هامون رو سوزناک کرده .............

بیاین از خود خانم بخواهیم سفارش ما رو در درگاهی الهی بکنه، تا ما هم بتونیم توان و لیاقت درک حقایق اسلام ناب محمدی(ص) رو ...... قوت و قدرت و لیاقت یاور آقا اباصالح المهدی، گل نرگس، یوسف زهرا، آرزوی فاطمه،قائم آل محمد،حضرت بقیه الله الاعظم (عج) رو بهمون عنایت کنن..........

بیاین بشینیم پایین پای خانم. سرمون رو بزاریم روی زانوان خسته خانم و آنچه دردودل ناگفتنی داریم براشون بگیم و ازشون یاری بخواهیم.

میده .........حتما میده.........

حاجی راست میگفت ............حاج کاظم آفاقی اون وفت که از طلای ناب طلائیه میگفت....

وقتی از شهید حمید و مهدی باکری میگفت، اشک از چشماش می جوشید.

اونوقتی که از لحظه شهادت حمید باکری میگفتو عکس العمل حاج مهدی باکری در لحظه ای که این خبر رو شنید...............

حاج کاظم اینطور تعریف میکرد که:

حاج احمد کاظمی و آقا حمید رفتن کنار کانال نشستن به صحبت ..... که یه خمپاره لامذهب اومد نشست وسطشون. طوفانی به پا شد. چند لحظه که گذشت و خاکها کنار رفت . دیدیم آقا حمید اون وسط دراز کشیده، فهمیدیم به قول بیسیم چی حمید آسمانی شده. حاج احمد هم 3-4 تا ترکش به دست چپش خورده. بروبچه هاش برش داشتن ببرنش عقب . مدام بر میگشت میگفت. بچه ها حمید رو بیارین. حمید رو بیارین ، نزارین اینجا بمونه ها ... ما دیدیم آخه چطوری. ما همگی زمینگیر بودیم. ولی به هر جوری بود سعی کردیم یه مقداری هم پاهاش رو گرفتیم و کشیدیم ....ولی نمیشد.

فرمانده گردان ما شهید اکبر جوادی بود. توی بیسیم به حاج مهدی گفت: حاجی سرت سلامت، حمید آسمانی شد. ولی من دادم بچه ها حمید رو بیارن عقب .

حالا درس اینجاست عزیزان اهل قلم.

آقا مهدی تا شنید........-الله اکبر- آقا مهدی تا شنید، گفت: اکبر مگه بقیه بچه ها رو آوردین عقب؟

خب ایشونم فرمانده بود دیگه. دروغ که نمیتونست بگه. از باب اطیعوا الله و اطیعو ا رسول .... ، در اطاعت محض بود. با گریه گفت: نه شرمنده . به خدا زمینگیر هستیم. نمیتونیم بیاریمشون. آقا مهدی گفت: من اکبر بهت سفارش میکنم، اول بچه های دیگه رو بیارین عقب بعد اگه فرصت شد، آخر سر حمید رو بیار. نه من راضی هستم ، نه حمید که به خاطر ما 2 تا از بچه ها بمونن.

عزیزان شوما اومدین، اول صبح هم هست ، هوا هم گرم این چفیه ها رو انداختین روی سرتون که آفتاب نخورین.

اینجا هنوز بعد از 26 سال، فرمانده ما به همراه نیروهاش هستن ، توی جزیره. ما نتونستیم بیاریمشون. موندن کنار پل، پل حمید. هنوز اینجا هستن. آقا حمید هم الآن اینجاست. و بخاطر این طلائیه طلای ناب شده ، باور کنید.

یه شهید داشتیم به اسم شهید بهمن کدخدایی. قبل از عملیات توی موقعیت بودیم دیدیم شیرینی آورده دارن پخش میکنن. گفتیم مال کیه . گفتن مال بهمن. پرسیدیم بهمن این شیرینی چیه؟ گفت هیچی بفرمایید . اینو از تبریز برام آوردن ، بفرمایید بخورین. پرسیدیم خب بگو دیگه مال چیه . فهمیدیم خدا بهش یه دختر داده ..

اومد و رفت توی عملیات ، شهید شد . بچه ش رو هم ندید. حالا هم همینجاست . مفقود الجسد شده. معاون گردان بود. دخترش تازگی یه نامه نوشته بود برای باباش. توی روزنامه دیدم . 

نوشته بود : بابا ، ای کاش من هم یک نامه از تو داشتم.............

بزرگ شده ، اسمش سمیه س . ما باهاشون رفت و آمد خانوادگی داریم. فرستادم ، اومد. گفتم سمیه اینو برای چی نوشتی؟(دانشجوی دانشگاه .....) سمیه گفت: حاج کاظم، شما که نتونستین بابای منو بیارین. موند توی جزایر مجنون. من اون وقتی که توی مدرسه شاهد درس میخوندم . این بچه های شهید بهم پز میدادن . عکس باباشونو نشونم میدادن که بغلشون کرده و عکس گرفته . یا بعضیاشون نامه های باباشون رو نشونم میدادن که اسم اونهارو هم توی نامش آورده .......

من میگم بابا آخه تو چطور بابایی هستی که من حتی یه نامه از تو ندارم.

..............................


نظر

همه دنیا یه طرف              ام ابیها یه طرف

همه هستی یه طرف     حضرت زهرا یه طرف

حاج کاظم آفاقی-از بروبچه های تفحص لشکر 31 عاشورا- چشمهاش پر اشک می شد و به روی خودش نمی آورد.نمی گذاشت کلامش قطع بشه.چشمهای پر از اشکش رو به دشتی که قبلا پر آب بودنش رو دیده بود می دوخت.......

چشم میدوخت و از روزهای عملیات خیبر میگفت . از شهید مهدی باکری، از شهید حمید باکری،از شهید احمد کاظمی، از شهید الیاس اکبری، ....می گفت.

 

از روز سوم و چهارم عملیات، اون زمانی که عراقی ها خیلی فشار آورده بودن و بچه های ما مهمات کمی داشتن میگفت.

حاج کاظم میگفت :....

عراقی ها از سمت پلی که اونجا بود و بعدها پل حمید باکری نامیدن شروع کردن به صورت زرهی به سمت ما اومدن. حدود 160 تا تانکبود. برای زدنشون آرپیجی لازم بود.چون برای تانک کمتر از آرپیجی فایده ای نداره.

قبل از پاتک عراقی ها خیلی به ما نزدیک بودن، ما هم اونقدر نزدیک بودیم که یه جاهایی فاصله اونقدر کم میشد که نهایتا به 10 متر می رسید.

حاج کاظم میگفت:والیبال که بازی کردی؟ عراقی ها نارنجک می انداختن ، می افتاد توی خاکریز ما، اونی که می تونستیم رو بر می داشتیم و دوباره پرت میکردیم سمت خودشون. اونی که نمی تونستیم خب می افتاد توی خاکریز ما بین بچه ها، و این بچه های نازنین جلوی چشم خودمون پرپر میشدن........از بس که نزدیک بود ما وقت نمی کردیم همون لحظه برگردیم عقب ببینیم کی زخمی شده ، کی شهید.

شهید الیاس اکبرییه بچه بسیجی 15 یا 16 ساله بود که خودا در موردش به وعده خودش عمل کرد. همه زمین گیر بودیم، نمی تونستیم سرمون رو بیاریم بالا، گاه و بی گاه تیر اندازی میکردیمو دوباره مب خوابیدیم.

این بنده خدا بلند شد و با آرپیجی زد و خورد به برجک تانک و آتش گرفت. برجک تانک یکی از نقاط حساس تانک که به محض خوردن گوله آرپیجی بهش آتیش میگیره تانک. این عراقی های بدبخت ، خیال کردن برای ما مهمات رسیده . همشون پیاده شدن و د  بدوو......الفرار........

اما اینم بگم، تا آرپیجی رو زد. یه تانک با توپ مستقیم زد به این بنده خدا ....ما دیگه الیاس رو ندیدیم. هرچی اینطرف و نگاه .اونطرف رو نگاه کردیم هیچ اثری از الیاس نبود مگر گوشت و استخونی که ازش روی زمین پخش شده بود. گفتم، جان به قربانت یا حسین. بچه ها عبای علی اکبرِ حسین رو بیارین ببریم عقب. یه گونی آوردیم جمعش کردیم فرستادیم عقب.......

حاج مهدی اومد گفت: کی تانک بلده بیاره عقب، گفتیم حاجی ما کلاش هم تازه یاد گرفتیم....گفت بیاین جلو ببینین تانک یه دنده داره یه اهرم، هر کدوم که روشنه، اهرمش رو بکشین بالا و بیارین به طرف خودمون. یه تعدادی از بچه ها که زرنگتر بودن تانکها رو آوردن عقب......... منطقه حدود 2 ساعتی خلوت شد. یه بعد از ظهری بود....

حالا درس اینجاست . درس در رابطه مدیریت شهید مهدی باکری در دفاع مقدس - عملیات خیبر.

شهید حمید باکری هم جانشین لشکر ما بود ، هم داداش کوچیک حاج مهدی باکری. حمید باکری بلند شد نماز بخونه. کنار کانال سوئیپ. هر چی بچه ها التماسش کردن آقا حمید بشین بخون. گفت به من کاری نداشته باشین. حالا همگی ما زمین گیر بودیم ها . ولی آقا حمید با طمانینه ویژه ای نمازش رو خوند...

همون حمید که خانومش میگفت بعد از شهادتش بچه ها اومدن گفتن توی خط دیدیم چشمهای آقا حمید خونیه گفتیم نکنه ترکش خورده، ازش پرسیدیم حمید آقا ترکش خوردی؟ گفت : نه از بس نخوابیدم رگ چشمم پاره شده. خانومش میگفت : وقتی شنیدم آقا حمید شهید شده ، گفتم الهی شکر حالا دیگه چشمای حمید میتونه استراحت کنه.

نماز آقا حمید داشت تمام میشد که دیدم بچه ها شروع کردن به تیراندازی ، دویدم سمتشون ازشون پرسیدم چی شده؟ گفتن عراقیا از سمت چپ دارن نزدیک میشن. آقا حمید با عجله نمازش رو تموم کرد و گفت فلانی بهشون بگو دست نگه دارن اینا خودی هستن ، مثل اینکه از قبل هماهنگی کرده بود که بیان ......

دیدیم سه ، چهار نفر دارن نیم خیز نیم خیز میان .

دیدیم به به حاج احمد کاظمی بود و سه ، چهارتا از بچه های باصفا مثل خودش. گشتیم دنبال سنگر براشون. حاج کاظم میگفت : دنبال سنگر برای ما نباشین ، شما مواظب آقا حمید باشین که نوربالا میزنه. نشستن یه گوشه ای کنار کانال .....

خلاصه سه، چهار دقیقه ای نشستن کنار هم و با هم صحبت کردن که یه گلوله ی لا مذهب اومد و خورد وسط جمع اینها...

طوفانی به پا شد . خاکها هم نشست .دیدیم بله،...

حاج احمد 4-5 تا ترکش به دست چپش خورده و.

 حمید باکری به قول بچه ها آسمانی شده ........