سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

طلائیه فضای خاصی داشت ....... ایام هم ایام شکسته شدن پهلوی مادرمون فاطمه زهرا(س) بود . دلها همه هوایی .....

کم کم دور هم جمع شدیم ......

یکی از راوی ها-حاج کاظم آفاقی- اومد برامون صحبت کنه . ظاهرا از یک پا مشکل داشت. بسم الله رو که گفت .....

لحن کلامش . بغض گلوش... با تمام توانش سعی میکرد کلامش قطع نشه. انگار همه همسنگراش رو جلوی چشماش میدید. انگار تمام لحظه ها جاوی چشماش در حال اتفاق افتادن بود ......

به طلای ناب طلائیه خوش آمدین.به محل عروج بچه های با صفا خوش آمدین. انشالله خودشون هم یه نظری بکنن.

انشالله که با دید معنوی آمدین و با دید معنوی هم هر چی میخواهید بگیرید و ببرید. راستی می دونین در حوالی اینجایی که شما نشستین 800 نفر شهید رو پیدا کردن و بردن و البته فقط استخونهای اونها رو بردن . گوشت و پوست و خون و چشمان قشنگ این بچه ها زیر پاهای شماست .

اینجا منطقه جزایر مجنون، منطقه عملیات خیبر در روز سوم برج 12 سال 1362 با نام نامی رسول الله (ص). این عملیات در تابعیت قرارگاه 9 نبی(ص) آغاز شد.

اولین عملیات آبی-خاکی سپاه در طول دفاع مقدس، یعنی قبل از آن عملیاتی که هم توی آب باشه و هم خاک نداشت.

سه راه فتح ، دژبانی که رسیدید ، قبل از سه راه فتح ، پاسگاه برزگر . جاده یه مقدار حالت دوبانده داره. دوتا گردان از لشکر ما- لشکر 31 عاشورا، به فرماندهی شهید بزرگوار،شهید مهدی باکری. دوتا گردان هم از لشکر 8 نجف اشرف به فرماندهی شهید بزرگوار شهید احمد کاظمی. چهار گردان رو در اون باند هلکوپتر آماده کردن برای هلیبرن. یک روز قبل از عملیات خیبر . همین پشت هور . آخه این منطقه کلاً آب بود.قرار بود، هلیبرن بکنن تا دشمن را از عقب سردرگم بکنن و ما حداقل بتونیم برسیم اینجا . یه مقدار اومدیم بالا

کنار اون جاده ای که سید الشهدای فعلی . جاده خیبر که پل زده بودن مال اون زمانه.

حدود 13 کیلومتر توی آب آمدیم تا رسیدیم به این منطقه که اون موقع کلاً آب بود. خب چون آشنا نبودیم بچه های سپاه بدر ما رو میاوردن ، مشکل بود.

روزهای اول و دوم خبری نبود، یعنی هنوز دشمن نفهمیده بود که ما هماز عقب هم جلو اومدیم و جزیره رو گرفتیم.. آخرهای روز دوم و روز سوم بود که اینها حالیشون شد چه خبر شده. شروع کردن به پاتک. مجسم کنید ما نه عقبه داشتیم ، جاده نداشتیم. اینها هواپیما هاشون رو 50 تا 50 تا می فرستادن بالای سر ما و میزدن . کل لشکر رو میزدن طبق گفته های خود ماهرعبدالرشید(خدا لعنتش کنه)-فرمانده سپاه سوم عراق- میگفت یک میلیون و دویستا توپ انداختیم روی سرشون . نمیدونم چطور این ایرانیا زنده موندن. از زمین و هوا ........ از همه جا، از همه طرف می زدن.

روز سوم تموم شد.

سمت چپ ما بچه های لشکر 8 نجف اشرف (حاج احمد) . سمت راست ما بچه های لشکر 17 علی بن ابی طالب (حاج مهدی) بودن و ما این وسط . منطقه ما خیلی حساس بود.

در عرض 3 روز 5 تا گردان از لشکر ما هر کدوم به نوعی تلف شدن، مجروح و شهید و ....

من میخوام از روز چهارم براتون بگم . خدا رحمت کنه شهید میثمی رو میگفت اونهایی که توی عملیات خیبر بودن اگه عصر عاشورا رو درک کرده بودن یقینا اباعبدالله رو کمک میکردن.

من بهتون میگم قضیه از چه قرار بود............


نظر

حاجی از بزم و امشبی که شب لیلی و مجنونه میگفت .... میگفت .... از بعد از برگشتنمون....
سرم رو بلند کردم به اطرافم یه نیگاه انداختم. به سیم خاردارا .....به سرزمینی برگزیده ای که ما را برگزیده بود... و به سوغاتی فکر میکردم که میخواستم از شلمچه برا رفیق رفقا با خودم ببرم .....
از جام که بلند میشدم سنگینی باریا که حاجی میگفتا روو دوشم احساس میکردم . از اوون طرفم بغض راهی نفس کشیدنا بسته بود........
یوخده عقبتر نیشستم، یه جوری که نیگاهم بتونه دلما پرواز بدد... یه جوری که گوشام ...

چقدر سخته آدم چنین جایی زیر بارون رحمت الهی قرار بیگیرد ولی نه گوشش، نه چشمش، نه ....... همه شرمنده باشن آ سرافکنده از بی لیاقتیشون. چقدر سخته .....
میدونی؟!....تووی چنین حالتی نوحه سرایی بزرگواری که از تووی جمع بلند میشد، آدما سبک میکنه، ... ناخدآگاه همه همناله میشند....
جوانان بنی هاشم بیایید ، علی را بر سر خیمه رسانید

خدا داند که من طاقت ندارم . علی را بر سر خیمه رسانم........

آقاجون با دست خالی اومدم و چشم به فضل و کرم شما دارم .....

..........

قدمهامون سنگین برداشته میشد...
جو عجیب و غریبی بود....سواری ماشینا شدیم. هرکسی توی حس و حالی خودش بود
هنوز جوگیر بودیم آحسابی معنویتی شلمچه مارا گرفته بود که رسیدیم به پادگانی حاج حمید. یه پادگان توو بری بیابون. رسیده آ نرسیده تذکرات شروع شد که آروومتر باشین الباقی بروبچهای کاروانها خسبیده اند .......
خلاصه در فضایی نسبتا ساکت آ آرووم شام تناول گردید. اما یه چیزی توو این پادگان ، نسبتا جالب ، کمی ترسناک ، اندکی تعجب زا آ یوخده اعصاب خورد کن بود. حالا عرض میکنم چی چی بود.......
سرویسی بهداشتی.
خب آره . سرویسی بهداشتیشون اووون کله بیابون بود. آ مسیرم با یه طناب جاده کشی شده بود تا با گرفتن آ دنبال کردن طناب برسیم به امارت مجلل آ بی در و پیکری سرویسی بهداشتیشون.
حالا غیر از اینکه تالاری اندیشه(دبلیو سی) نسبتا تمیز بود. ولی حسابشا بکن ما نصفی شبی با چه احساس امنیتی!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ رفته بودیم تا لنگه جورابهای معطرمونا بشوریم...
به هر مصیبتی بود شبا به صبح تحویل دادیمآ صبحانه رو هم با سرعت هرچه تمامتر تناول فرمودیم آ آماده ی حرکت ... که فرمودن:...
فرمودن نخیر نمیشد به همین سادگی . اینجا پادگانس آ شومام کاروانی راهیانی نور باید بالاخره خاطره خوبی از پادگان داشته باشین .( حالا هرچی ما بگیم ما از شوما خیلی خیلی ممنونیم . کسی ول کنی ماجرا نبود) خلاصه برنامه صبحگاه پادگان حمید رو هم مشارکت نموده . و خاطره ها از آن به یادگار برداشتیم آ مستفیض شدیم.........
راهی سرزمین طلائیه شدیم . آره قبل از ظهر بود که پامون به طلای ناب طلائیه رسید....
قرار بود بریم همون وسطها جمع بشیم تا راوی بیاد ....
( با عرض معذرت. جسارتا . مطلب زیر . دیدن این صحنه ها مربوط به لحظات ورودمان به خاک عطرآگین شلمچه هستن)
.. توی مسیر . توی مسیر چشمهامون یکی از اون صحنه های ناب رو شکار کرد......... بچه هایی که آسمانی شده بودن . بچه هایی که اسمشون توی لیس آقا رفته بود ، داشتن به آقا التماس می کردن برای همراه شدن با آقاشون.....
(این صحنه وصف ناشدنیه . فقط اونهایی که دیدن براشون یادآوری میشه و شاید .......)

بسی گفتند و گفتیم از شهیدان شهیدان را شهیدان میشناسند


نظر

غروب جمعه بود، دلم گرفته بود، توی سرزمین شلمچه، بعد از نماز مغرب و عشاء شاهد غروب بودن......خدا وکیلی دل آدم رو بدجور می گرفت.

نیومدن آقا و سرورمون رو ... نیومدن اباصالح المهدی(عج) رو خیلی سخت و سوزناک حسش میکردی، لمسش میکردی...

جمع شدیم گوشه ای کنار سیم خاردارها...

سید-خادم شهدا- یه چیزایی رو یادآوری کرد و حاج حسین یکتا-دبیر ستاد مرکزی راهیان نور- پروازمون داد....

حاجی از منطقه گفت، از عملیاتها،از دانشگاه انسان سازی، از شهدا، از ویژگیهای اخلاقی شهدا، از کارت دعوتهایی که شهدا برای تک تکمون فرستادن و بعد ما پامون به اینجا باز شده،از همتشون توی نیت پاکی که داشتن و ایستادگیشون در راه خدا، از صداقت شهدا توی بله ای که به امام زمانشون دادن، از حال و هوای دلهای رقیقشون، از خوابهای صادقی گفت که ادامه ی واقعیتهای ارزشمند بودن، از شهدایی گفت که به یه هوایی اومدن و به یه حالی کار رو تموم کردن، از اینکه شهدا واقعا با خدا عهد بستن-در یک مکان خدایی- با یک مرگ خدایی- با یک فرمانده ی خدایی.......خلاصه از شهدایی گفت که همه چیزشون خدایی بود.

حاجی میگفت: وقتی اون مامانی که با کلفتی، با کارگری بچه یکی یدونش رو بزرگ کرده رو بهش میگه مامان برو جبهه خدا به همراهت، برو که آب توی دل آقا سید روح الله- امام خمینی تکون نخوره. اومد و شهید شد روی همین خاکها افتاد. با خون اینها که نمیشه بازی کرد.

اگه مهمونی خصوصی شده، حتما کار خصوصی باهاتون داشتن، حتما حرف خصوصی باهاتون دارن،... حواست رو جمع کن، به حواس پرت چیزی نمی دن ها . دوست من صبح رفتی پای رود فرات وضو گرفتی یا نه ، نمیدونم. رشته دلت رو دادی دست امام زمان یا نه، نمیدونم. ولی اون بسیجی شب عملیات سر طناب رو از جلوی صف غواصها رها کرده بود توی آب بهش گفتن این سر طناب چرا رهاست؟ گفت ما که نمیتونیم با این فشار آب از رودخونه رد بشیم، سر طناب رو گذاشتم تا امام زمان بگیر و ما رو تا اونطرف برسونه.........

حاجی میگفت: ما به امام زمان یه بله دادیم ، راست گفتیم. ما از این بله گفتن ضرر ندیدیم.

شما هم از این بله های راستین بگین.

اینجا شلمچه است. اینجا کوچه تنگ آشتی کنون دل با خداست.

اینجا هر چی ازش بخوایی بهت میده. اینجا هر چی خواستن گرفتن. تو چی میخوایی که نشه؟!......

اینجا هرکی هرکی نبوده.....اینجا جلسات ما عین شور و شعور . این جلسات و این روی خاک نشستن ها همش با برنامه قبلی اجرا میشه.......

حواست جمع باشه........

با وضو پای سیستمت بشین و با نوشته هات اون گوشه ی عالم رو نشونه بگیر.......

زور نزن که مخاطب جمع کنی . یک نفر زور زد اونهم پشت در خونه آقا امیرالمونین . چنان زور زد با پا که پهلوی مادرمون رو شکست........

توی این دنیا چیزی زوری بدست نمیاد. تو خودت باید هادی باشی تا این نور رو از اینجا بگیری و به همه جا برسونی. تازه باید ذخیره برای خودت هم داشته باشی.

کاش این اردوی بلاگ تا پلاک رو نیومده بودی. کاش نیومده بوی پیش شهدا که چنین بار سنگینی رو روی دوشت بزارن........

توی ابر کامپیوتر خدا هیچی گم نمیشه.

شهدا و امام زمان به هیچکس بدهکار نمیمونن. اونها یه نظر به من و شما میکنن بعد ما میاییم اینجا .

بچه ها مواظب باشیم که آقا با هیچکس شوخی نداره ها ......

ما باید طوری توسل بکنیم و پاش وایسیم. ما باید طوری برنامه ریزی کنیم، که احساس کنیم اسممون رفت توی دفتر خصوصی آقا......


نظر

غروب جمعه آخر سال بود. از ظهر یه غم ، یه داغ سوزنده ای به جونم... به دلم ..به دلمون نشسته بود. از دیدن یه غروب جمعه دیگه بدون آقامون........

غروب آخرین جمعه سال بود.

در حالی صحبتهای حاج آقا یکتا رو میشنیدم، در حالی از عنایات شهدا بهرمند میشدم که روی خاکهای معطر شلمچه نشسته بودم، دستهام رو روی خاکها که می گذاشتم می لرزید. شلمچه کوچه تنگ آشتی کنون دلها با خدا........ به کارت دعوت، به کارتهای دعوتی فکر میکردم که شهدا برای تک تکمون فرستاده بودن.

حاج آقا یکتا از شهدا میگفت. شهدایی که از اقشار مختلف این جامعه بودن و به دست امام پاشون به جبهه ها باز شد. جبهه ای که امام اون رو دانشگاه انسان سازی میدونست........تحولاتی توشون دیده میشد و به عرش می رسیدن .

از اینکه شهدا صداقت داشتن. پای بله ای که به امام زمانشون گفتن محکم ایستادن، و از اینکه نتیجش چی شد؟؟؟؟........

از شهیدی برامون گفت که ظاهری غیر مذهبی داشت ولی.......

حاجی از قول حاج رحیم پور ازغدی میگفت:

که شب عملیات کربلای 4 همینجا (شلمچه) ساعت 10 شب عملیات شروع شد. میگفت، رفتم یه سر به داداشم بزنم . لباس غواصی پوشیده بود آماده بود تا بزنن به نیزارهای ساحل جزیره گوارین و .... برن جلو (داداش حاج رحیم مفقودالاثر شد) . پیشش ایستاده بودم توجهم جلب شد به سنگری که خراب شده بود و استخون پایی که با پوتینش اونجا بود. گفتم داداش این چیه؟ گفت نمیدونی؟ گفتم نه من که تازه اومدم از چیزی خبر ندارم. گفت:

ایندفعه که از مشهد راهی شدیم صاحب این پا و استخون همراهمون اومده بود. حال و هواش با ما خیلی فرق می کرد . اوایل که اصلا نماز نمی خوند. ولی کاری بودها ...... بعد از مدتی هم که نماز خون شد . توی نیت نمازش به جای اینکه بگه دو رکعت نماز می خوانم برای نزدیکی به خدا .... می گفت : دو رکعت نماز می خوان برای روو کم کنی این جوونا الله اکبر .از اون لات و لوتیاش بودا.....(ببین امام عجب آدمهایی رو آورد اینجا انسانشون کرد و پروازشون داد)

خلاصه چند شبی گذشت و توی این شبها بچه ها مشغول بودن . شبی و دعایی و عبادتی و توی قبر نشستن و مناجات کردنی و ....این بنده خدا هم زیر و رو شد . دید ا اینجا عجب دانشگاهیه ها ........

می گفت: داداش رفتیم برای آموزش قواصی . دیدم رفته پشت نخلها لباس عوض میکنه . رفتم پیشش گفتم چرا اینجا؟ گفت بهت می گم ولی صداش رو در نیاریها. من از بس که نقش و نگار روی بدنم خالکوبی کردم خجالت میکشم جلوی بقیه لباسم رو عوض کنم. تازه این که چیزی نیست . یه حرفی بهت می زنم برای هیچکس نگوو. گفتم چی؟ گفت از خدا خواستم خدایا اگه قراره منم ببری . اگه قراره تن منهم بره روی سنگ غسالخونه کنار بدن ترگل ورگل این بچه بسیجیا و اینا خجالت زده بشن به خاطر بدن من. یه کاری کن هیچی از تن و بدن من نمونه . که بخواد مایه خجالتم بشه .

داداش همون هم شد گلوله صاف خورد بالای سنگرش توی مغز سرش . چنان متلاشی شد که فقط ازش همین یه استخون پا و یه لنگه پوتین مونده.........

خیلیها دیر اومدن ولی زود رسیدن


نظر

صابخونه برنامه ی ما رو به گونه ای تنظیم کرده که غروب جمعه شلمچه باشیم. چراش رو من نمی دونم !!!!!!!!!باید به دلهامون رجوع کنیم... قسمت این بود که ساعتی در شلمچه باشیم که احدی نیست. یک مهمونی خاص خاص، ویژه ویژه.

حاج آقا یکتا هم از حکم ولاییشون استفاده کردن و فرمودن من باهاشون کار دارم، اینا دست به قلمند، قراره یه حرفهایی رو به گوش خیلی ها در سراسر کشور که نه سراسر دنیا برسونن. حالا این شما و این شهدایی که دارین لباستون رو با غبار پیکرهاشون متبرک میکنید و این حاج حسین یکتا-دبیر ستاد راهیان نور- ......... اینها رو سید-خادم شهدا- اول بهمون گفت تا هم آماده شنیدنمون کرده باشه و هم یادمون بیاره اینجا لحظه ها رو باید دریابیم. اینجا نفس نفسمون رو باید ارزشگزاری کنیم. اینجا .......

حاجی شروع کرد .........

بسم الله الرحمن الرحیم و الحمدالله ...........

خیر مقدم . و شکر خدایی را که ما رو هم در شام جمعه شلمچه در مقتل شهیدان به فیض رسوند. شکر به خاطر کارت دعوتهایی که به تک تکمون دادن.

به قول سید شما نسل دست اندرکار و نسل دست در آتش جبهه فرهنگ هستین . اهل ادب همیشه گمشده هایی دارن .........

اینجا شلمچه ست . روبروتون شلمچه عراق. یه شلمچه ایران داریم، یه شلمچه عراق. دست چپ عراق دست راست هم عراق.

ما در دال مرزی هستیم. یکی از زوایای قائمه مرزی با عراق. دست چپمون اروند کنار –فرات و دجله- جزیره ام الرساس و ..

عملیاتهایی که اینجا انجام شده :

عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر بود، ایران از پشت عراق جاده بصره-خرمشهر رو بست تا نیروهای عراقی توی خرمشهر گیر افتادن، اونطرف هم چون آب بود نمیتونستن فرار کنن.

عملیات کربلای 4- جزیره های مینو،ام الرساس و گوارین ... آبادان .......

عملیات کربلای 5- نقطه شروعش از همین روبرومون و یه مقدار بالاتر جاده شهید صفوی – 5 ضلعی ها، نونی شکلها، کانال پرورش ماهی و .....

عملیات کربلای 8 – تکمیلی عملیات کربلای 5 ......

این مختصری بود از وضعیت منطقه و عملیاتهایی که توش انجام شده .

اما ما به یه چیزایی اعتقاد داریم. چه دفعه اولتون باشه چه دفعه صدمتون، نه رزقتون بوده نه قسمتتون، نیومدین اینجا مگه اینکه دعوت شده باشین . اومدنتون به اینجا فقط با دعوت بوده ، فقط دعوت.

شب قبل برای دانشجویان پزشکی اصفهان در پادگان دژ داشتم صحبت می کردم . همین جمله رو عرض کردم، خانوم دانشجویی اومد جلو و گفت حاج آقا درست میگین دعوته.

( می خواستم بیام، ولی مامانم میگفت نه. به قول بعضیا: میری با این بچه بسیجیا از راه به در میشی) من حالم اساسی گرفته بود، از خونه زدم بیرون . سر یکی از کوچه ها توجهم جلب شد به پلاک سر کوچه که روش اسم شهیدی رو نوشته بودن. ایستادم جلوش. خیلی جدی بهش گفتم . اگه تو شهیدی و شهید راه خدا. و اونجا هم مقتل شماست. تو خودت مامانم رو راضی کن . شب خوابیده بودم. من این شهید رو نه دیده بودم و نه میشناختم. بهم گفت ما دل مامانت رو نرم کردیم فردا صبح کارات رو بکن و بیا. فردا صبحش از مادرم پرسیدم برم؟ گفت : چه کنم از دست تو . دست که بر نمیداری . باشه برو..........


 

بعد از ظهر شده بود، کلهم اجمعین سوار بر مرکبهای سراسری شهری(اتوبوس واحد) راهی حوزه ی رای گیری شدیم. به یکی از حوزه های شهری خرمشهر رسیدیم، پیاده شده و نشده، با اخم و تخم و خط و نشون و مانع و سرباز و ................روبرو شدیم.

ما رفته بودیم به یکی از کاندیداهای نمایندگی مجلس در شهر خرمشهر که توی جمعمون توصیه می شد رای بدیم. نه میشناختیمش، نه حتی بلد بودیم اسمشو درست و کامل بنویسیم. بخاطر همین نکته ی نسبتا کوچولو هم بود که حضرات نگذاشتن توی اون حوزه رای بدیم.

ما هم افتاده بودیم روی دنده چپ و محکم میگفتیم رای دادن به کاندیدا (مهر خوردن توی شناسنامه هامون) حق مسلم ماست. برگشتیمبه پادگان دژ و همونجا ایستادیم تا مسئولین و ناظرین حوزه راضی بشن به رای دادن ما. به کی؟!......... خودمم نمیدونم. یه بنده خدایی بود که میگفتن آدم خوبیس.........

خب حالا بازم جا شکرش باقیس که انتخاب نشد. چون واقعا باید چارسال با وجدان درد زندگی میکردیم.برا چی چی؟!.... معلومس . چون با دستا خودمون کسیا که نیمی شناختیم نیشونده بودیم روو صندلی مجلس تا برا یه شهری دیگه (غیری شهری خودمون) قانونگذار باشد. نمی دونم این چه فکری بود کردیم .

هر چی بود که گذشت. فکر کنم به خیر هم گذشت.

بعد از تمام این ماجراها ....راهی دیار عاشقان، سرزمین عارفان، صحنه بزرگنمایی دلیرمردان ، شلمچه شدیم.

نماز مغرب و عشاء رو توی نمازخونه ای که اونجا برپا شده بود خوندیم. به جماعت . در ازدحام جمعیت ....

                 

غروب بود. اومدم بیرون نمازخونه .... نشسته بودم روی خاکهای معطر. من بودم . سرزمین پر جاذبه ی شلمچه و انواع و اقسام نواهایی که به گوشم نمی رسید . جلوی چشمام ظاهر بودن . قابل لمس....... داشت یه اتفاقایی می افتاد....... سعی میکردم تا اونجایی که از پسش بر میام به دلم، به دلی که داشت عشق رو تجربه میکرد جولان بدم ..............


نظر

 

 اروندا بدون اینکه آتیشش عتشی من برای شنیدن فرو بیشیند ترک کردیم . از کناری اروند که بلند شدیم ، تشنه بودم. تشنه شنیدن، ولی کسی به فکر رفع عتش نبود انگار...

کفی پامونم که

یوخده به دل گرفتم آ بلند شدم، اومدم به سمتی اتوبوسا. حضراتی بزرگون همگی به فکری تنظیمی برناماشون بودن. این وسطم که حضرتی گلدختر آ جنابی رسپنا چیلیک چیلیک برنامه های کاربردیشونا با بولوتوس می فرستادن برا بروبچی که کلاسی گوشیاشون یوخده بالاتر بود.یکیم مثلی من گوشیش باکلاس بودا ولی حافظش پر شده بود آ مجبور بود گوشیشا با یه فلش مموری بدد دستی یه مهندسی لب تاب به دست مثلی جنابی مداد کاغذی تا بلکی این باری حافظش یوخده سبک شد. اما دریغ .....

دریغ که این مهندسی بحرالعلوم لطف کرده بودن آ فقط چارتاعکساشا خالی کرده بودن توو لب تاپ، اونم لب تاپی که ویروسی شدس ....

بگذریم که وقتی فهمیدم اینا نیومدس تو فلش میخواستم بزنم توو مغزی سری خودم که الک الکی عکسام رفت روو هوا.

بازم بگذریم . به پادگانی دژ رسیده و نرسیده سفره ها پهن شد آ نهار اومد وسط ، تا با سرعتی تموم میل بشد ، بلکی گروهی بعدی که توو راه بودن منتظری ما نشند.

 ما اومده بودیم برا خوردن و خوابیدن(استراحت) تا بعد از ظهر بریم جهت ادعاء وظیفه ملی مون  رای دادن

ناهار با سرعتی هر چه تمام تر صرف شد . بروبچ یوخدشون رفتن بخوابن. یوخدشون مشغولی اس-ام-اس بازی . یوخدشونم عکاسی. یوخدشونم مشغولی نوشتن . یوخدشونم مثلی ما( خانم بچه های قلم(مادرآقای بچه های قلم)- خانم فرشته ها- خانم هادی - خانم .......) مشغولی مباحثه ی علمی- احتماعی- اقتصادی- ....... اما این وسط بعضیا  

اما این وسطبعضیام فقط به قصد سقایی(نه که فکر کنین به نیتی دیگه ایا ......) وسطی بحث و گفتگو یه لیوانی بزرگ آب دسشون گرفتن آ اومدن وسطی جمع  آ آب تعارف میکنن....

حاج خانم بچه های قلم(مادر) تشکر فرمودن آ خانم هادی هم برای اینکه ختم کلام بشد لیوانی آب را گرفتن آ تناول فرمودن. رفیقی سقایی ما تا داشتن از وسطی جمع میرفتن تازه یادشون اومد که اااااااا حواسشون نبودس انگشتشونا توو آبی این لیوانه شسته بودن .......

ما به روو خودمون نیوردیم.

بحث داشت دوباره گرم میشد که دوباره لیوانی آب به دست وارد شدن آ مشغولی تعارف کردن به تک تکمون. این دفعه خودم لیوانا گرفدم آ خوردم. رفیقی سقایی ما تا داشتن از وسطی جمع میرفتن تازه یادشون اومد که اااااااا حواسشون نبودس لیوانا با ته مونده های بقیه لیوانهای پای کلمن پر کرده بودن.......

ما بازم به روو خودمون نیوردیم.

بحث داشت دوباره گرم میشد که دوباره لیوانی آب به دست وارد شدن آ مشغولی تعارف کردن به تک تکمون. این دفعه رفیقمونا صداش کردم آ لیوانا ازشون گرفتم آ لبی تاخورده ی پاچه های مبارک شلوارشونا گرفتم آ لیوانا جلو چشمان گرد شده بزرگان توش خالی کردم. ایشونم با آرامش وایسادن و نیگاه کردن آ بعد با همون پاچه های پر آب برگشتن ......

پس از لحظاتی .....

الباقیش قصه ای ناگفتنیست ....... یادش بخیر. 

 

زیر نوشت آ پینوشت آ...........

عکسهای درخواستی

  


نظر

یه چیزهایی درباره اروندکنار و والفجر هشت شنیده بودم:...

روز 20 بهمن سالروز آغاز عملیات والفجر 8 است. این عملیات در سال 1364 انجام شد.

اروند کنار یکی از بخش های آبادان است که در جنوب شرقی آبادان و در انتهای جاده ی آسفالت آبادان -اروند کنار واقع شده است. این منطقه شاهد یکی از موفق ترین و بزرگترین نبردهای دوران دفاع مقدس می باشد. در عملیات والفجر 8 غواصان خط شکن شبانه از اروندکنار گذشته، خط دشمن را شکسته و موفق به آزادسازی منطقه فاو شدند. هدف از این عملیات تصرف فاو و تهدید بصره از جنوب،انسداد راه ورود عراق به خلیج فارس بوده است. این عملیات ضربه مهلکی بر کمر ارتش بعث وارد آورد.

اگر عراق را سرزمینی مثلثی شکل فرض نماییم، فاو در منتهی‌الیه ضلع شرقی آن چسبیده به خلیج‌فارس قرار دارد. مهمترین شهر عراق نزدیک به فاو، بصره می‌باشد. ضمن آنکه شهرهای ابوالحسیب، زیبر، صفوان و ام‌القصر همگی در این منطقه واقع شده‌اند.

وجود شهرهای ایرانی آبادان، خرمشهر و محدوده شلمچه و اروندرود نیز در این منطقه بیش از پیش بر اهمیت آن افزوده است. کشور کویت نیز کمترین فاصله با این منطقه حساس را دارد. همچنین نزدیکی به جزیره بونیان، هورعبدالله و پایانه‌های نفتی الامیه و الوکر واقع در خلیج‌فارس بر اهمیت و حساسیت آن افزوده است.
عارضه مهم این منطقه رودخانه خروشان اروند است که از تلاقی دو رودخانه دجله و فرات سرچشمه گرفته و در عرض 400 – 1600 متر متغیر بوده و از جزر و مدهای بسیار شدیدی برخوردار است.

ساحل شرقی اروندرود در دهانه خلیج‌فارس مکان آرایش و مبداء حرکت رزمندگان اسلام جهت انجام عملیات و تحقق فتحی دیگر است.

نام عملیات والفجر 8، محل عملیات منطقه فاو. اهداف عملیات: قطع ید دشمن از دریا و تامین امنیت راه‌های دریایی خلیج‌فارس و دور نمودن آتش دشمن از شهرهای مرزی جمهوری اسلامی ایران، ‌تسخیر پایگاه‌های موشکی و تاسیسات مخابراتی رژیم صهیونیستی بغداد، قطع شریان صدور نفت از طریق اسکله‌های الامیه و الوکر، وارد کردن ضربه اقتصادی و نظامی بر دشمن و در نهایت شکست رویای پوچ ضربه‌ناپذیری او در این منطقه همراه با نمایش قدرت و توان رزمی ظفرمندان لشکر اسلام. در منتهی‌الیه باختری خلیج‌فارس باریکه است که از سویی به اروندرود و از سوی دیگر به آبراه موجود در حد فاصل خاک عراق و جزیره بوبیان کویت می‌پیوندد.

این منطقه‌ای است که به طور عمومی بدان منطقه فاو گفته می‌شود. فاو علاوه بر نقش استراتژیک و اهمیت نظامی خود دارای ارزش اقتصادی فراوان در روند ارزش اقتصاد عراق است به طوریکه در جغرافیای منطقه، شهر فاو به عروس بحر معروف است. نخلستان‌های بسیار گسترده خرما، پایگاه‌های عظیم نفت، شاهرگ ارتباطی اسکله‌های الوکر و الامیه و فرآورده‌های بی‌شمار دیگر نظیر حنا و نمک فاو را ارزش استثنایی بخشیده است. به عبارتی کوتاه می‌توان شهر فاو را شهر خرما، نمک ونفت معرفی کرد.

فتح فاو در عملیات والفجر 8 برای جهانیان باور کردنی نبود. عبور از اروند و مقابله با دشمن که در سنگرهای مطمئن به انتظار نشسته است غیرقابل باور بود و پس از فتح فاو رسانه‌های بیگانه به نفع رژیم صدام تبلیغات واهی کردند. با دعوت از تمام خبرنگاران برای بازدید از فاو و حضور این خبرنگاران در فاو منطقه عملیاتیوالفجر 8 که مصادف با ددمنشی‌های صدام در استفاده از سلاح‌های شیمیایی بر علیه رزمندگان اسلام بود تمام تبلیغات دشمن را نقش بر آب کرد و تمام خبرنگاران از نزدیک شاهد سقوط شهر فاو توسط رزمندگان اسلام بودند.

 ساخت پل بعثت و سدهای خاکی بر روی بهمن شیر از توانمندی‌های بسیار بالای مهندسی جنگ حکایت دارد که رزمندگان اسلام دوشادوش برادران جهاد سازندگی به طور شبانه‌روزی کارهای مهندسی را انجام می‌دادند.

 ساخت پل بعثت از نصب 5000 لوله در عمق 18 متری اروند به طول 400 تا 1600 و به عرض 12 متر در بستر رودخانه نصب شد و سپس جاده خاکی به ارتفاع 1 متر برای عبور انواع وسایل سبک و سنگین در طول شبانه روز راه‌اندازی گردید و پس از هر بمباران لوله‌ها تعویض و تردد از روی پل امکان‌پذیر بود. علاوه بر پل بعثت ساخت پل‌های خیبری و دبه‌ای برای حمل ونقل وسایل وتردد رزمندگان از کارهای قابل توجه مهندسی جنگ بود.

 ولی شنیدن کی بود مانند دیدن ........

 

کاش یکی از رزمندگانی که توی همون عملیات والفجر 8 بوده الآن اینجا بود و برام مفصل شرح می داد ......
نشستیم کنار اروند ، راستش خیلی هوایی بودم . راوی جدید کاروان هم نمی دونم حالا چرا از داماد صدام و مسجدی بوسورش براش ساخته بودا ........... شماره پلاکی ماشینای اونوری آبا .... اینا برامون تعریف می کرد ....

  .

 من چشمهام قفل شده بود توی موجهای کوتاه اروند .....سعی میکردم پیداشون کنم . سعی می کردم سر طنابی رو که بروبچها موقع رفتن به اونطرف آب به کمرهاشون بستن رو پیدا کنم ....
کف پاهام هنوز درد می کرد ...............


اروند...

پاهام که به زمین این منطقه آشنا شد، نمی دونم چرا، ولی............

پاهام یکباره به صحرای کربلا جوش خورد.قدم که برمیداشتم کف پاهام که با تیزی ریگهای روی زمین درد به جان می انداخت، حضرت رقیه(س) رو توی صحرای کربلا روبروم می دیدم. قدم که برمیداشتم...بچه های پا برهنه رو میدیدم که از ترس سربازای ابن زیاد پا برهنه روی ریگها و خارهای کف صحرا تا توان دارن می دون. هر کدومشون به یک سمت .

قدم که بر میداشتم . درد رو که کف پا احساس می کردم.......

التماس میکردم به حضرت رقیه(س) بیا بیرون . بیا بیرون خیمه . آتیش گرفته ها . بیا بیرون ............ بیا بیا عمه جان رو پیدا کن ........ بیا عمه زینب رو پیدا کن . بدو.............بدو سمت عمه ............ از عمه جدا نشی ها .......این سربازها رحم ندارن. رقیه جان نترس . نترس ........... عمه زینب رو پیدا کن . کنارش که باشی اتفاقی نمی یوفته .......... رقیه جان آروم باش .فقط حواست رو جمع کن دامن عمه از دستت رها نشه ها ....... بدو .............. 

بعضی وقتا آدم رو توو آتیش می زارن
اگه شعله ور نشه از توو آتیش در میارن

میشه تووی معرکه باشی و بی خبر بیرون بیای؟
پا تووی آتیش بزاری، هیزم تر  بیرون بیای؟


نظر

 محفل، محفل عشق و صفا بود. در جوار پیکر شهدایی غریب
شهدایی که سالها زائری جز آقا و سرورشون. اباصالح المهدی(عج) نداشتن.
شهداییکه شبهای جمعه.......
محفل، محفل عشق بود و عشقبازی...
محفل، محفل حسینی بود...
و چه سخت بود جدا شدن از این عزیزان دل ....
جدا شدیم، ولی دلها همه موندن.
دلهای توی معراجی شهدا جاموندن........
همه بروبچا آروم بودن. راه افتادیم سمتی پادگانی دژ. شبی جمعه را تو پادگان بودیم.
از زیری قرآن رد شدیم و واردی پادگان شدیم. خوابگاه و خادمین شهدا و شام و .....خور و پف.
البته بروبچ با صفا دعا کمیلشون ترک نشده بودا...
شبی جمعه را که میدونی... می شناسی؟ شبی گپ و گفتگو با آقا صاحب الزمانس.
شبی دردودل با گل نرگس، یوسف زهرا، مهدی فاطمه، حضرت بقیه الله (عج)...
شبی جمعه را که دیگه خوددون میدونین هر چی به نیمه شب نزیکتر می شی قلبا تندتر میزند....
اما این شبی جمعه ........ تا اومد صبح بشد.... خوش گذشت حسابی. لذت بخش بود. میدونی!؟...شاید یکی از لذت بخش ترین شبایی بود که توو سال گذرونده بودم. خلاصه بهترین احساسهای ناب گذشت.و صبح امید طلوع کرد. صبح جمعه..........

بعد از نماز صبح اومدم بیرون- (شکر خدا همه نمازها توی این سفر به جماعت برگزار میشد). توو فضای بازی که برامون با با گونی صورش کرده بودن. یه حیاط چی..... ال یاسین می چسبید... بروبچ با صفا هم ندبه هاشون به راه بود. آخه می دونی اونایی که دل و جونشون با آقاشون محکم جوش خوردس تمام روزا هفته را به امیدی طلوع صبح امید-صبح جمعه میگذرونن. خوش به سعادتشون-خوش به سعادتدون- آ التماسی دعا، اونم به شدت.

البته این صبحی جمعه ، یه جورای دیگه ای هم مهم بید..........صبح روز 24/12/86 روزی انتخاباتی مجلسی شورایی اسلامی.... که یوخده ماجرایی رای دادنی ما خنده دار آ قابلی توجه شده بود.ماجراش باحالس متنی بعدی برادون میارمش.

 تا یادم نرفدس بگم که ما توو یه برنامه نسبتا مفصل صبحگاه پادگان دژ هم  شرکت نمودیم آ بعدش راهی شدیم. راهی سواحل اروند........داشتیم می رفتیم جایی که .........