سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

امان ازوقتی که دل و قلم هر دو بشکنند!!...

نه میشود نوشت   . نه میتوان گفت.

روز آخری بود که توو نجف می موندیم. خیلی زود گذشته بود. یه بغض تلخی توو گلوم گیر کرده بود، آخه فکر میکردم اگه قبل از سفر اون حس و حالِ شیرین کربلایی شدن تمام وجودم رو نگرفته میتونم نجف پیداش کنم. دلم می خواست از مولا امیرالمومنین بلیط کربلایی شدنِ خودم رو بگیرم.

نشسته بودم توو صحن ، یه جوری که روو به قبله باشم و حضرت علی هم جلوی رووم، تا بتونم مفصل با مولا حرفهام رو بزنم. زیارت جامعه کبیره دلنشین بود و حرف دل بود به امیرالمومنین. ولی اون بغض من (اینکه انگار هنوز کربلایی نشدم.....) هنوز سرِ جاش مونده بود. سعی میکردم چشم و گوشم رو در اختیار داشته باشم، ولی سفرِ امسالم انگار حاشیه برای من زیادی داشت... ولی بازم آقاجون بازم شکر، دستم رو بگیرین و کمکم کنید تا سفر آینده زودتر اتفاق بیوفته و عمیق تر برای دلم.

 

شبِ آخر توو صحن امام علی برنامه ی وداع گذاشته بودن...

چهل روز مونده به عاشورا  


نظر

شب چهارشنبه بود و ماه رجب و ... از مسجد سهله که میزنی بیرون، محیط بسیار آشناست. شبیه شبهای چهارشنبه ای که بلند میشی میری به عشق آقا و صاحب الزمانت، مسجد جمکران. آره همه چیز آشناست. از دست فروشهای توو مسیر درب مسجد تا پاشنه ی درب اتوبوس گرفته تا...  انواع و اقسام اختلاطها و مباحث مطرح بین بچه هیئتی های همسفرت.

اون شب یگانه بود و ماندگار در عمق جان. اون شب توو مسیر برگشت از مسجد سهله تا نجف فقط به شب آخر توو صحن و سرای امیرالمومنین ع فکر میکردم. برای لحظه لحظه ی باقی مونده از نجف و زیارت آقا علی بن ابیطالب ع برنامه ریزی میکردم. باید کم کم به فکر کربلا باشم و مولا...

ایامی که دارم حرفش رو میزنم، اواسط اردیبهشت 93 بود و ماه رجب. داعشیها قیافه اومده بودن... اما سربازهای امام زمان همیشه راست قامت هستند و پشت سر سردار امام زمان.

  تحت فرمان ابالفضلیم و ارتش می شویم

 با مدد از مادرش کابوس داعش می شویم

 این بار حسین تنها نیست ....


نظر

روحانی کاروان، همون روحانی کاروان سفر قبلیمون بودن ولی ، زمین تا آسمون تفاوت در عملکرد بود. پارسال چون اکثر کاروان جوون بودن عملاً داشتن شاگرد تربیت میکردن(هرجا میرفتیم، توضیحات کاملی میدادن)، ولی امسال ظاراً قدرت دست حاج آقا و حاج خانوم هایی بود که همشون همه چیز بلد بودن شاید حتی بیش از روحانی کاروان!!... بنابراین لزومی نداشت خیلی چیزا توضیح و تفسیری داده بشه. شاید برای همین خلاصه ای از تمام مقاماتی که توو مسجد سهله بود رو توضیح دادن و همه مشغولِ به جا آوردن نمازها و دعاها و اعمالی شدن که برای زمان حضور در این مسجد مقدس توصیه شده.

نمازها رو خوندم و دعاها رو ... صفوف نماز جماعت مغرب و عشا داشت تشکیل میشد. شب چهارشنبه بود و مسجد شلوغ ، یه بغضی داشت توو گلوم ذره ذره بزرگ میشد، سعی میکردم قورتش بدم و روو خودِ مبارکم نیارم. گاهی با آه ... گاهی با یه قطره اشک از کنار چشم...

 

یابن الحَسَن روحی فِداک          مَتی ترانا وَ نَراک..........

شور من و نوای من             آمدنت دعای من

مریض هجران شده ام                ظهور تو دوای من

ای همه ی زندگی ام          آینه ی خدای من

کعبه ی من زمزم من          مروه ی من صفای من

یابن الحَسَن روحی فِداک          مَتی ترانا وَ نَراک..........

ببین دل ِ هوایی ام          کبوتر بام تو شد. . ...

 

نشسته بودم توو صف نماز، در آستانه ی یکی از ورودی-خروجی ها قرار گرفته بودیم. زیر آسمون آبی و زیبا، داشت غروب میشد خدایا ، اینجا قرارس خونه آقا و مولامون بشه، یا زهرا... مهدیِ شما قراره اینجا ساکن بشن... هی..هی... به خدا اینقده آه و ناله داشتم که نهایت نداشت... خیلی هاش رو از همون اصفهان-قبل از سفر کد گذاری کرده بودم ، یعنی پایه های ثابت حاجتم رو شماره گذاری کرده بودم که یه وقت فراموشم نشه و بعد باخودم کلللی آه و ناله کنم که فلان جا که حالِ خوبی داشتم توو دعا یادم رفت فلان حاجتم رو به زبون بیارم... فقط لیست حاجاتم تک تک اضافه شده بود تا امروز که از نظر تعداد دوبرابر شده بود.

روزهای اول، دست به دعا که میشدم برای عرض حاجاتم میگفتم:
اون پنج تا حاجتم آ سلامتی پدر و مادر و خانواده و عمه و رفقا آ حاجاتی حج خانوم، حاجات همکار نازنازیم آ اون یکی همکار آباجیم آ اون یکی همکار آباجیم،... 

اما امروز :
اون ده تا حاجت اولیم آ سلامتی... 

میدونی با خودم عهد بسته بودم سعی خودم رو بکنم و حواسم رو جمع که دچار سردرگمی نشم. اللهم الرزقنا زیارت حج بیتک الحرام و زیارت قبر نبیک و زیارت ائمه المعصومین فی عامی هذا و فی کل عام رو یه خط درمیون دعاهام داشتم...

بعد از نماز عشا دلم نمی خواست از جام بلند بشم. دلم میخواست به هر بهونه ای شده آخرین نفری باشم که از مسجد میاد بیرون... نماز خوندن توو این مسجد لذت خاصی داره، یا الله، یا رحمن و یا رحیم ، خدایا میشه قطره ای از بارانی که در کهکشان رحمتت در حال چرخش هست رو شامل حال من کنی و دستهام رو با کشیدن بر روی پرده ی خانه کعبه مقتدر کنی؟... خدایا......  تشنه ام. تشنه ی چند رکعت نماز با معرفت در صحن مسجدالحرام... اللهم الرزقنا


نظر

 

ایوان نجف عجب صفایی دارد.   حیدر بنگر چه بارگاهی دارد

 نماز ظهر و عصر رو حرم امام علی ع خوندیم. توو صحن نشسته بودم و مناجات منظومه حضرت امیرالمومنین علی بن ابیطالب ع رو میخوندم:

لک الحمد یا ذاالجود و المجد والعلی            تبارکت تعطی من تشاء و تمنعُ

الهی و خلاقی و حرزی و موئلی                الیک لدی الاعسارِ وَ الیسرِ اَفزعُ... میدونی آدم توو صحن آقا امیرالمومنین یه حس و حال خاصی داره برای مناجاتی که میدونه آقا و مولاش قبلا خوندن...

بعداز نهار که راهی شدیم برای مسجد سهله، اتوبوس ما راه کج کرده بود و اومده بود مسجد حنانه.... ولی اتوبوس اولیه برای لحظاتش جور دیگه ای ارزشگذاری کرده بود و یک راست رفته بود مسجد سهله. خب مام قسمتمون این ریختی بود.

 داخل مسجد سهله که شدیم، حاج آقا(روحانی کاروان) و همسفریا وسط صحن منتظرمون بودن. جندتا از مقامها رو تعریف کردن و مشغول به جا آوردن نمازهای مستحبی شدیم... تا نماز مغرب و عشا مشغول بودیم. مسجد در حال ساخت و ساز بود.

یکی از رفقایی که این روزها توو همسفریام پیدا کرده بودم بیرون مسجد موندگار شده بود. قبل از نماز یه سر بهش زدم، بنده ی خدا همونجا مشغول دعا و زیارت خوندن شده بود. تا نماز مغرب و عشا مسجد سهله بودیم، روحانی کاروان برامون حرفهای شنیدنی زیاد داشت...


نظر

هنوز با علامه قاضی یه عالمه حرف داشتم. که راهی شدیم سمت قطعه ای از وادی السلام که به مقام امام زمان(عج) معروف بود.

 

دعای عهد خوندیم و نماز حاجت(نماز امام زمان). دعای ندبه ... اینجا وقتی از تشرفها به محضر آقا اباصالح المهدی(عج) برای آدم میگن، اذکار دعای ندبه بیشتر تاثیر میکنه. روحانی کاروان از یکی از تشرفهای معروف این مکان برامون گفتن. تشرفی که ناقلش حاج آقا میر جهانی هستن(اصفهان- در مقبره ی آیت الله مجلسی دفن هستن).

مرحوم آقای میرجهانی ملازم محضر آقاسید ابوالحسن اصفهانی_از مراجع بزرگ شیعه_ بودن.

آقای میر جهانی فرمودن : یه زمانی در بلاد اسلام صحبتی منتشر شد که یکی از علمای بزرگ اهل سنت مطلبی نوشته و وجود امام زمان عج رو منکر شده بود. خیلی هم محکم و اهل سنت هم منتظر دفاع و جواب از سوی اهل شیعه بودن, و قاعدة منتظر جواب از مرجع شیعه بودند. (کاری نداریم که الآن اینقدر همه ی امور قاتی و بهم ریخته هست که خیلی چیزها رعایت نمیشه و...)

آقای میر جهانی گفتند: این شبهه منتشر شد, تا اینکه یکی از علمای یمن بنام بحرالعلوم یَمانی , نامه ای نوشت برای مرحوم آیت الله العظمای اصفهانی که:( شمایی که ادعایی دارین جواب بدین به این شبهه). نامه رسید.

من آن زمان منشی آقا بودم. نامه را باز کردم و آوردم خدمت آقا و پرسیدم : آقا جواب چی میفرمایید.

فرمودن: براش بنویس اگر منکر امام زمانی پاشو بیا نجف تا امام زمان رو بهت نشون بدم.

آقای میرجهانی گفتن: خیلی جا خوردم. پرسیدم آقا بنویسم؟ آقا فرمودن : میگم بنویس.

رفتم با آقازاده ها و دامادهاشون مشورت کردم] همه گفتن نه ننویس.حالا نظرها چیه اگه بنویسی و بیان و چیزی نبینن اونوخت دیگه... ولی آقا اسرار کردن که بنویسم.

آقای میرجهانی گفتند: نوشتم و فرستادم, با این امید که یا نامه بدستشون نرسه و یا این حضرات به شوخی بگیرن و اعتنایی به نامه نکنند. مدتی گذشت(یک ماه. دوماه..) توی صحن حضرت امیرالمومنین نماز به امامت آقا برگزار میشد.بین دو نماز مغرب و عشا یکنفر آمد و خبر داد که آقای بحرالعلوم با پسرش اومده تووی فلان مسافر خونه و میخوان بیان خدمت آقا. رفتم خدمت آقا عرض کردم , فرمودن مانعی نداره بهشون بگین باشن همونجا ما امشب میریم دیدنشون.

بعد از نماز عشا با دست و پای لرزون همراه آقا راهی شدیم سمت مسافر خونه , دیدن بحرالعلوم و پسرش.آقا اونشب خیلی باهاشون گرم گرفتن و آقای بحرالعلوم و پسرش رو برای فردا شب دعوت کردن که فردا شب تشریف بیارین منزل ما. 

فردا شب شد و تشریف آوردن و شام و پذیرایی انجام شد . من رو صدا کردن و گفتن بگو چراغ کش بیاد(اون زمان چراغ کش داشتن تووی مسیرها) چراغ کش امد و راهی شدیم.چندقدم سمت وادی السلام نرفته بودیم که گفتن همه برگردن, فقط بحرالعلوم و پسرش و چراغ کش , به من هم گفتن برگرد. فقط میدونیم اومدن سمت مقام امام زمان.

آقای میرجهانی میگن: نزدیکای سحر بود . دیدم پسر بحرالعلوم میزنه توو سرش گریه میکنه و بیتاب شده و میاد. رفتم سمتش و گرفتم و پرسیدم چیطور شده. گفت که چراغ کش رو هم رد کردن و ما رفتیم توو. از چاه آب کشیدن و .. به منهم گفتن که بیرون بایست. و با پدرم ایستادن به نماز.

ایستادم بیرون و یکدفعه دیدم صدای گریه بلند شد و صدای آسدابوالحسن رفت بالا که آقاجان...یابن الحسن.یابن الحسن بداد شیعه برسید... توی این حرفها یکدفعه دیدم , تمام وادی مثل روز روشن شد و خورشیدی از وسط این اتاق طلوع کرد و ...یکدفعه پدرم فریادی کشید و خاموش شد و آسید ابوالحسن اصفهانی منو صدا کردن , که فلانی بیا بابات رو بهوش بیار و ...

(نه اینکه ترسیده باشه. نه. تحمل این مقام رو نداشته.) کمی آب زدم به صورت پدرم و پدرم بهوش آمد و خودش رو رووی پاهای آقا انداخت و گفت میخوام دوباره شهادتین بگم و .. اشهدان علی ولی الله  گفتن و شیعه شدن و ما بیرون آمدیم.

آقای میرجهانی میگفتند: پدر و پسر شیعه شدن و برگشتند و جمعی بدست این پدروپسر شیعه شدن.

خوب جایی اومدین.گل تقدیم شما

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(21).jpg

.. بعد از مقام صاحب الزمان، یه سری زدیم به حاج آقا شرکت و بعد دیگه راهی هتل شدیم. توو مسیر از وادی السلام تا هتل تمام پر بود از دکُه هایی که صبحانه میدادن. شیر داغ، چایی، کله پاچه...

 

 این روزهای کربلا

برای صبحانه دیر رسیده بودیم، ولی خدا خیرشون بدد که صبحانه بهمون دادن... یه وقت استراحت داشتیم و ظاهرا برای بعدازظهر برنامه گذاشته بودن بریم مسجد سهله. خدا را شکر...


سر مزار آیة الله قاضی طباطبایی خیلی حسرت داشتم. می دونستم آدم بزرگیست که نمیشناسمش. می دونستم که خیلی ها اومدن ازش کمک خواستن و کمک گرفتن. وقت کم داشتم. میخواستم بشینم سرمزارش و باهاش خلوت کنم. از طرفی هم میترسیدم از صحبتهای روحانی کاروان غافل بشم و کلامش رو از دست بدم. چاره ای نبود، سعی میکردم هر دوتا رو داشته باشم.

رفتیم سر مزار عالم و دانشمند بزرگ سیدعلی قاضی طباطبایی.

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/vaadi/vadi%2092.07%20(22).jpg

آیةالله قاضی طباطبایی متولد تبریز هستن ولی از سن 26 سالگی مشرف شدن نجف. 27 سالگی به درجه اجتهاد رسیدن. و در سن 83 سالگی در نجف اشرف وفات کردن. و در قبرستان خانوادگیشون در وادی السلام به خاک سپرده شدن.

آیةالله قاضی طباطبایی سه نسل شاگرد پرورش دادن.

*. آقای بهجت 17 سالشون بوده که میان نجف محضر آیةالله قاضی و بعد به دلایلی برمیگردن پیش پدرشون.

**. علامه طباطبایی اول جوونیشون میان به مدرسه صدرِنجف , هنوز هم  آیةالله قاضی طباطبایی رو نمیشناختن. ایشون میفرمایند دیدم یک مرد بزرگ و نورانی اومدن از کنار من رد بشن زدن روی شونه ی من و اسمم رو پرسیدن و بعدفرمودن: (جوون دنیا میخوایی نماز شب-آخرت میخوایی نماز شب) و این اولین دستورالعمل آیةالله قاضی طباطبایی به مرحوم علامه طباطبایی.

حالا از آیةالله قاضی طباطبایی میخواییم که کمکمون کنند موفق باشیم در نماز شب. خیلی از زائرای  اهل معنا دودستی متوسل میشن به آقا...


نظر

صبحش بعد از نماز صبح ساعت شیش وعده کردن توو حرم و رفتیم سمت وادی السلام.  بنظرم میومد وادی السلام رو هم به سبک تخت پولاد اصفهان دارن خلوت می کنن. بعضی قسمتهاش رو صاف کرده بودن و تمیز، سنگها رو برداشته بودن...

اول رفتیم سر پیامبران بزرگواری که توو وادی السلام خاک بودن. حضرت هود و صالح.

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/vaadi/vadi%2092.07%20(18).jpg

حضرت هود(علیه السلام) که پیامبر قوم عاد بود.
و
حضرت صالح(علیه السلام) که پیامبر قوم ثمود بود.

بعد از زیارت هم کمی نشستیم تا روحانی کاروان ازقوم عاد و قوم ثمود برامون گفتن:

اینکه قوم عاد, مردمی ثروتمند و نیرومند بودند و عمرهای طولانی ,درآمدهای سرشار و سرزمینی آباد داشتند. حضرت هود(علیه السلام) زحمات بسیار کشید و همواره اونها رو به پرستش خدای یکتا دعوت میکرد.ولی اونها حضرت هود رو اذیت میکردند.
اونها کم کم غافل شدند و به سرکشی , طغیان و بت پرستی پرداختند... عاقبت قهر خدا نمایان شد , باران نبارید, قحطی آمد و خشکسالی همه جا را گرفت...

اینکه قوم عاد به سبب گناهان خودشون نابود شدن و خداوند سرزمین و املاکشون رو به قوم ثمود ارزانی داشت. قوم ثمود اون سرزمین رو بیش از پیش آباد کردن. اونها هم مثل قوم عاد در ناز و نعمت به سر میبردند. خداوند حضرت صالح(علیه السلام) را بر آنها مبعوث کرد. اما اونها ایشون رو به تمسخر گرفتند و سرزنش کردند. تنها عده ی کمی از مردم خردمند به او ایمان آوردند و توانگران خودسر از او معجزه میخواستن. بااینکه حضرت صالح از دل کوه شتری رو برانگیخت باز هم بهانه ها آوردند و ایمان نیاوردند. هم شتر رو کشتند و قصد حمله به حضرت صالح و یارانش رو داشتند که مورد قهر الهی قرار گرفتند. صاعقه ای آمد و همه در خانه های خودشون جان باختند.

بعد از اون راهی مزار علامه قاضی . با آقای قاضی خیلی کار داشتم، یه عالمه حرف، دورتادور قبر نشسته بودیم، روی سکوها، حاج آقا از آقای قاضی تعریف می کردن.

من هم هردو رو داشتم، یعنی هم حرفهام رو با آقای قاضی درمیون می گذاشتم ، هم لابلاش به صحبتهای حاج اقا گوش میدادم (چیکار کنم زمونه زمونه ی قحطی زمانس) . یه عهدی با آقای قاضی بستم و برای رسیدن به حاجتم قول دادم روزی یه سوره یس هدیه بهشون بخونم. حاجتم از اوناش نیست که یه روز بیام اینجا توو وبم براتون بگم که رسیدم-رسیدم به حاجتم رسیدم. نه ..... حاجتی ست که آروم آروم و قدم به قدم باید به دست بیاد. به امید خدا. شومام دعا کنید ظرفیت رسیدن به اون حاجت رو پیدا کنم و لیاقتش رو بهم بدهند. بگو الهی آمین.


 

امشب آخرین شب مراسمِ... مراسم عزاداری حضرت سیدالشهدا. امام حسین(ع). مراسمی که خانواده ی مهندس محمدرضا کمیلی به جای مراسم چهلمین روز درگذشت براش گرفتن. 

 

 

 

پدر و مادرِ بزرگوارِ مهندس همسفرمون بودن.

نظر

یکی-دو ساعتی از ظهر گذشته بود که به رستورانِ هتل رسیدیم...تبسم سر میز نهار، روبروم دوتا حاج خانوم جا افتاده و کامل نشسته بودن، از همون حاج خانومهایی که اگه حواست جمع نباشه و بگیرنت به حرف، فقط با همون چهار کلام اولی که از دهان مبارکت بیرون میاد میتونن هفت جد و آبادت رو هم شناسایی کنن و شماره شناسنامه هاشون رو بزارن کف دستت، از همون مدل اصیل اصفاهانی که توو تمام کوچه.پس کوچه ها فک و فامیل و آشنا دارن. مادربزرگ خدابیامرز خودم هم همین مدلی بودن(با همه ی این اصفهانیا یه رگه ی فامیلی داشتن). خلاصه من فقط سعی کردم زیادی پر حرفی نکنم تا بیسوادیم لو نره، از اونطرفم زیادی ساکت نشینم که شک نکنن که این خانم مشکل شنوایی و کلامی داره.

دوتا حاج خانم داشتن سبک اداره ی کاروان توسط روحانی کاروان رو نقد میکردن. آخ که چقدر دلم میخواست جیغ بزنم بگم آخه این چه روحانی کاروانیه که اصلا کاری به کار ملت نداره نه روضه ی درستی، نه ... فقط یه جمله شروع کردم که: پارسال چون کاروان جوون بودن حاج آقا همه ی تاریخ اسلام رو کامل میگفتن و روضه و سخنرانی هم ضمنش داشتن و ... جمله تمام نشده بود که حاج خانوم اومد وسط کلامم که بله درسته پارسال اگه اینطور میکردن همه جوان بودن و ناآشنا ولی امسال که نباید وقت خانمها و آقایون تلف بشه. دهنم باز مونده بود و خدا رو صدهزار بار شکر کردم که جمله ی من ناتمام مونده بود. این دوتا حاج خانم اعتراض داشتن که حاج آقا نباید وقت ما رو با سخنرانیهای تاریخ اسلام گفتن تلف کنن، ما همش رو کاملتر بلدیم. و من واروونه ی این کلام که چرا تاریخ اسلامهایی رو که بلد هستن رو نمیگن حاج آقا. خدارو شکر جمله ی من تمام نشده بود. دیدی گفتم اگه مراقب کلامت نباشی ضایع میشی جلوی این حاج خانومها.

خدا رو شکر.

اول سعی کردم دهان باز مونده ی خودم رو جمع کنم و قیافم رو شبیه آدمهای کاملا موافق کنم، بعدش برای اینکه بیشتر ضایع نشم به سه سوت بشقاب غذا رو قورتش دادم و بلند شدم. تشکر کردم از لطفشون و التماس دعا و جیم شدم. میگم این حج خانوما یوخده خطرناکن. داشتم میرفتم سمت اتاق و حساب کتاب میکردم. من هم تاریخ اسلام گفتن روحانی کاروان رو میخوام و هم میخوام به دعا و زیارت خوندنهای کاملی که توصیه شدم عمل کنم. برای همین وقت کم میارم. نمیدونم یک هفته بی خوابی رو دووم میارم یا نه.... 

آره . آره درسته باید همیشه اولین حاجتم روبروی آقا امیرالمومنین این باشه که ظرفیتم بیشتر بشه برای درک و استفاده  ی لحظات عمر . بخصوص لحظه لحظه ی این سفر، برای یکی مثل من معلوم نیست دیگه بازهم ببینم این چنین سفرهایی رو... اللهم الرزقنی...

بعد از کمی استراحت، بعدازظهر برای نماز مغرب و عشا حرم حضرت امیرالمومنین بودیم. نشسته بودم توو ایول طلای آقا. مناجات امیرالمومنین توو مسجد کوفه خیلی به دلم نشسته بود: با بند بندش حس و حال خوبی داشتم...

مولای یا مولای ، انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولی...

مولای یا مولای ، انت العزیز و انا الذلیل و هل یرحم الذلیل الا العزیز...

مولای یا مولای ، انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الحقیر الا العظیم....

مولای یا مولای ، انت الجواد و انا البخیل و هل یرحم البخیل الا الجواد......

هنوز نشسته بودم توو صحن حرم امام علی(ع) . دلم نمیومدم بلندشم برم ، ولی بروبچها دم ورودی داشتن جمع میشدن تا برگردیم هتل. یاد کلام حضرت آیت الله بهجت افتادم...

در محضر آیت‌الله بهجت :
سالک‌ الی‌الله به تکاپو می‌افتد و خود را به زحمت می‌اندازد و پا روی نفس می‌گذارد و خواسته‌های خدا را بر خواسته‌های خود ترجیح می‌دهد.
ایستادم گوشه ی صحن و یه زیارت به نیابت بزرگواری خوندم که هنوز نیومده زیارت. بغض سنگینی گلوم رو به درد آورده بود، آخه دیدم بعضیا واقعا چطوری پا روو نفسشون میگذارن، خودشون رو از خیلی لذتها حتی معنوی محروم میکنن تا دیگرانی که محتاجتر هستن حاجت روا بشن، هرچی فکرش رو میکردم من که تصورشم نمیتونستم بکنم یه روزی مثل این آدم بزرگها بشم... طرف دم رفتنش به زیارت، سفرش کنسل شد، دلسوختگی رو توو عمق چشمهاش می دیدی، با دلی سوخته زیارت عاشورا می خوند... ولی خیلی راحت هزینه ی زیارت یه بنده ی خدا رو داد و راهیش کرد.... دعاش کنین. خدایی بیاین با هم دعا کنیم خدا سایه چنین بزرگانی رو همیشه برسرمون پایدار بدارد و حاجت رواشون کنه.

نظر

سعی کردیم توو بیشتر جایگاه هایی که به یاد اولیای الهی توو صحن مسجد کوفه مقام بنا کردن نماز نافله ای بخونیم.

 بعد از نماز جماعت ظهروعصر زدیم از مسجد کوفه بیرون. حال و هوای خوبی داشتم. اینکه توو مکان مقدسی حضور داشتم و نماز خوندم که بزرگترین پیامبران الهی و امامان معصوم، عابدین و صالحین خداوند با خدای خودشون راز و نیاز کردن... سعی میکردم با جاری کردن اذکار و خوندن دعاهایی که بهم توصیه شده بود اون حال و هوا رو توو دلم ساکن و پایدار کنم.

اتوبوس که به سمت هتل راه افتاد اولش خوب بود، یعنی همه آرووم بودن و هرکسی با بغل_دستی خودش مشغول حرف زدن. ولی ظاهراً مداح کاروان زیادی جو گیر شده بود. نمیدونم با مدیر کاروانمون چی تنظیم کرده بودن که بلندگو رو گرفت دستش و بسم الله....شروع کرد به یه سبک خاصی ...

 با خودم گفتم طوری نیست باید یه چنین صحنه هایی رو هم ببینی تا تفاوت کاروان تا کاروان برات جلوه کنه. قدر بشناسی. طوری نیست حالا امشب که رفتی حرم آقا امیرالمومنین ع از عمق جان برای موفقیت روز افزون همسفرای پارسالت دعا کن و توو دعا کردنت از آقا امیرالمومنین ع بخواه لیاقت زیارت هرساله ی چهارده معصوم رو با بهترین کاروان ممکن بهت بدهند تا بتونی هرسال بیشتر و بهتر و عمیقتر از سال قبل به درک زیارات برسی.

دلم می خواست لحظه هام رو تلف نکنم. حواسم باشه کجا اومدم. بیش از هرچیزی کیفیت بهره وری هام رو روزافزون کنم. روزهای اول سفر بودیم. ظاهرا زیاد هم نباید روو برنامه های نوحه و زیارت خوندن کاروان حساب باز کنم، جای شکرش باقیست توو گوشیم چندتا فایل صوتی داشتم ... 

اللهم الرزقنا توفیق طاعه...