سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

روزی اولی عید بود.سال تحویل شده بود آ من باری اولی بود که چنین لحظاتیا دور از خانواده بودم.

خب البته ........
همیشه اولین ساعات اولین روز سال همگی آماده میشدیم و راه میوفتادیم سمتی خونه مادر(مادربزرگ) ولی امسال.......امسال دیگه مادر نبود. دیگه مادر نبود تا همه ی فامیل روز اولشون رو با بوسه بر دستهای هنرمند آ آغوشی گرم مادر شروع کنند. آره ...........نبود. شاید اگه اصفهان بودم. حالا با خانواده راه میوفتادیم سمتی باغ رضوان . سری مزاری مادر....... آه از غم تنهایی......

اما حالا . اینجا. خرمشهر . کناری برآبچای خادم..... صبح با بروبچا راه افتادیم سمتی هویزه. صفایی داشت. حسابشا بکن.صبح روز عید نوروزت بالا سری شهید باشی. جادون خالی. جا خیلیا خالی . به یادی خیلی از بروبچا بودم آ بودیم......
ولی من هنوز توو فکری رفتن بودم. توو فکری شوش آ چنانه آ خانوم احمدی آ دوتا برآبچای چنانه.

ظهر برگشتیم طرفی خرمشهر. بروبچا رفتند استراحت. نشسته بودیم با دوتا از خانومهایی که مسئول بخش خواهران بودن.خاونم ملکی آ خانوم نادی. خانوم ملکی شروع کرد.... خب منم ادامه دادم. گفتند آ گفتم آ . تا رسیدیم به این جمله که حالشا داری ؟ عرض کردم :من؟؟؟
 من آماده ام.....

خلاصه برادون بگم که به سه سوت نکشید که من آ خانوم نادی بلند شدیم . شال آ کلا کردیم آ بریم برا زیارت دانیال نبی آ حضرت علی بن مهزیار. به نیم ساعت نکشید که سواری اتوبوس بودیم سمتی اهواز. تلفن زدم به رفیق شفیقم که شوش زندگی میکرد . با هم قرار گذاشتیم که شب مهمونشون بشیم. غروب بود که رسیدیم شوش. نمازی مغرب آ عشا را کناری حضرت دانیال نبی خوندیم. من باری اولم بود اینجا زیارت میومدم.


دم دمای غروب بود که خانمهای متاهل سفره ی هفت سینشونا برداشتندآ با آقایونشون تشریف بردن شلمچه تا لحظات بیادماندنی تحویلی سالشونا نزدیکترین نقطه ی ایران به کربلا باشن.

مام کم کم به فکری سال تحویل افتادیم آ درست کردنی یه سفره هفت سین. یه چفیه پهن کردیم. قرآن . آب آ ایینه آ هفت سینِ سلام در قرآن براش جور کردیم. کناری هرکدومشم یه سیب. داشتیم هفت سینمونا میچیدیم که خانومی آقای تقی آبادی که پیشمون مونده بود رفتند آ جهتی شیرین کام کردنمون یوخده شیرینی کرمانی آ یوخدم پشمکی یزدی برامون آوردن. 

سال تحویلی باحالی داشتیم. عجیب غریب بود آ شیرین.

یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبراللیل والنهار
یا محول الحولوالاحوال
حول حالنا الی احسن الحال

ما هفتا دختر این هفت آیه را بینی خودمون قسمت کردیم. یکی یه سیبم قسمتمون شد. بعد از اجرای کُلیییییییی مراسمات فرهنگی(همخوانی های مذهبی آ غیری مذهبی) ا معنوی(زیارت ال یاسین آ دعای توسل آ...) برا ثبتی لحظاتی تحویلی سالمونم که شدس, شروع کردیم به عکاسی. خلاصه هرچی هنری عکاسی داشتم آ داشتند بکار گرفتیم بلکی یه آلبومی وزینی بشِد. منم با پیرن گل گلیم یه عکسی خوشگل انداختم.

پیامی آقارم گوش کردیم. امسال سالی جهادی اقتصادی شد. خب باید حواسما جمع کنم توو کارآ بار آ اموری زندگانی. با چشم آ گوشی باز.....


نظر

بروبچا بعداز اجرای مفصلی مراسمی نهار رفتن برا رفعی خستگی, بخسبند(=بخوابند) . منم رفتم یه سری به بروبچا اتاقی همسایه یه سری بزنم. باحال بود. داشتن ابزاری سفره هفت سینشونا درست می کردن. جادون خالی یه آلبومی کامل از مراحلی ساخت آ سازشون تکمیل کردم.

ولی...
بزارین برا شومام تعریف کنم که وسطی ساخت آ ساز یکیشون حوس کرد بره آبی تنگی ماهیاشونا عوض کنه. ماهیا را برد آ آبشونا عوض کرد آ آورد آ کلی تعریف کرد که ببینین چقدر تنگ ماهیا قشنگ شد, آ حالا که آبشون تمیزس میشد گذاشت توو سفره. داشتم ازشون عکس می گرفتم که دیدم آآآآآآآ ای دادبیداد , ماهیا یکی یکی اومدن روو آب آ بیحرکت.........آ نمی دونستیم چیکار کنیم. به ذهنم رسید شاید از آبش بودس. گفتم بزار آبشونا عوض کنم . آبی تمیز آ مونده مخصوصی ماهی که دمی دست نداشتیم, ظرفیم نبود دمی دست. لیوانی توو دستما یه نیگاه انداختم. شربتی خاکشیرشا یه ضرب سر کشیدم آ دوویدم سری دستشویی. شستمش آ همینجوری از شیر آبش کردم آ ماهیا را انداختم تووش. با مزه بود... کم کم بال بال زدن. حرکت کردن......وای که دلم آرووم شد. تازه از حچ خانومی که آبی تنگی ماهیا را عوض کرده بود پرسیدم که از کوجا آب آورده بودن؟ فرمودن از کلمن آب یخ!!!!!!! والا دهنم همونجوری واز موند.

از زمزمه ی حرفای خانمها(خانمهای متاهل), فهمیدم دارن برنامه شونا ردیف می کنند تا برای سال تحویل شلمچه باشن. سفره هفت سینشونم داشتن برای اونجا جور میکردن.

اولش از اینکه ما 5-6 تا تنها میموندیم اینجا........ از اینکه من امسال عجب لحظه ی سال تحویلی دارم یه نفسی عمیقی کشیدم که البته بیشتر شبیه به آهی سنگین بود....... ولی بعد یوخده برا خودم سبک آ سنگین کردم دیدم نه... به خودم گفتم آهای دختر!!!!! یوخده قدرشناسیم خوبسا. شکر هزاران هزار مرتبه شکر برای داشتن چنین لحظات شیرین آ بیاد موندنی. برا داشتنی چنین لحظاتی با ارزش آ قیمتی.

جادون خالی چه شبی داشتیم ما .........

سلام علی ال یاسین.

سلام علی.....

 


صبحی آخرین روزی سالس.
خانواده ی جانشین فرماندهی پایگاهی ..(نیمی دونم کوجا) تشریف میارن به جمعی ما ملحق میشن. اولین دیدارم باهاشون زمانی بود که پسر 6-7 سالشون یه هزارپا را دمی دری اتاقشون داشت شکار میکرد. هزارپا....
هنوز ظهر نشده بود که یه کاروان از طرفی شهرداری منطقه 14 تهران اومدن.تغریبا 17 یا 18 نفر بودن.(به لطفی حضورشونناهاری مام سری وقت رسید)

به محضی ورودشون همگی عینی آدم ندیده ها:
- دست به سینه خیری مقدم عرض میکردیم خدمتشون.
-سفره را به سه سوت پهن کردیم آناهارم تقسیم کردیم بینشون.(ناهار الحمدالله چلو خورشت سبزی بود).
-سفره را جمع کردیم آ پتوها رو دادیم خدمتشون.

بینشون مادر بزرگواری بود. چهره ش مهربون آ نگاهش خیلی آرووم. از دور که چشمم بهش افتاد , از عمق جان آه کشیدم...... آخه خیلی شبیه مادر (مادربزرگ خودم)بود.

بعداز نهار خانمها رفتند استراحت کنند بروبچای تبلیغاتی ماهم مشغولی تنظیمی درآدکوری نمایشگاهشون بودن, ولی حج خانومی که گفتم اومده بود توو سالن نشسته بود آ مارا نیگاه میکرد.رفتم نشستم کنارش آ کم کم سری حرفا باشش باز کردم.

حج خانوم , مادری شهید بودن. مادری شهید حسن عزیزی. پسری بزرگوارشون

14 سالگی به جبهه رفت...

16 سالگی چون نمی خواست شیطان شریک زندگیش بشه, ازدواج کرد...

18 سالگی پدر محمد رضا شد...

و فقط 20 سال داشت که در شلمچه شهید راه اسلام شد...

 شهید حسن عزیزی سالی 65 که شهید شد, فقط 20 سال داشت.صدیقه سادات میر احمدیان سال 61 با حسن ازدواج کرد. اونا حدود یک سال هم باهم تووی دوکوهه عاشقانه زندگی کردن. همونجا محمد رو باردار شد. حسن پاسدار و عضو عقیدتی-سیاسی سپاه بود.


از اروند برمی گردیم.ساعت از 14 هم گذشته س آ نهاری درکار نیس.من می خوام لباس عوض کنم که شمسی خانوم تشریف میارن توو اتاقی که هستم آ می پرسه :میشه من دوکلمه با تو حرف بزنم؟
عرض می کنم : بفرمایید.
میاد توو آ دری اتاقم میبندد.با یه قیافه ی مثلاً اخمویی می پرسه: شما به آقای رمضانی گفته بودی میخوایی بری دوکوهه؟
عرض میکنم: آره. 
باهمون قیافه و البته جهت تذکر, می فرمایند: ولی ما برای خادمی اینجا اومدیم (همینجا عرض کنم بنده خیلی نکات رو بعد از سفر برام روشنا کردن که حتما به جاش عرض میکنم)
عرض کردم: خب. آقای رمضانی چی گفتن؟
شمسی خانم فرمودن: ایشون گفتند .نمیشه. اون شوش هم گفتند نمی شه.
عرض کردم: هان؟!!!!!!!پس چرا با من جور دیگه ای صحبت می کنند؟؟!!!
شمسی بانو هم که رفته بودن روو دنده بانوان مسئول  آ این حرفا ............ تخته گاز میرفتن که نیمیشه. بنده م خب معلومس.........

نهایتش این شد که بعد از تشریفی ایشون به اتاقی خادمین بزرگوار. شماره ی جناب رمضانی را گرفتم تا بلکی اتمامی حجتی شده باشد برا خودم.......

یه تماسی گرفتم با حضرت رمضانی, فرمودن دوکوهه را که نیمیشه. چون وسیله ای جهت رفت آ آمد نداریم. شوش هم باید صبر کنید تا روزهای آخر که کمی سرمون خلوت شد ببینم چطور میشه وسیله جور کنم.

شب اخباری ساعتی 20:30 رو دیدم. اوضاع قمر در عقربی لیبی آآ تصمیماتی اروپا آ آمریکا , برای لیبی.... بحرین آ حمله ی ارتش امارات آ عربستان آ ... http://takfaun.vastblog.com/show_pics/takfaun_Upload_41300291751.jpg

برآبچای فرهنگی شبانه رفتن هویزه آ نصفی شبم برگشتن.البته قبلش اینجا در راستای اجرای لیگ برتر والیبال و وسطی چند دوری هم بازی کردن.
شام شفته پلو با خورشت قیمه بود. خوشمزه شده بود , من که دوست داشتم.


شنبه, 28 اسفند89, صبح ساعت نزدیکای نه آنیم بود که برامون کیک آ ساندیس آوردن. مام به خیالی اینکه اینها صبحانه س همگی خوردیم رفت پی کارش. صبحانه مونا خورده بودیم که خبردادن, آقای رمضانی گفتن : آماده بشین که نیم ساعت دیگه می خوایم بریم اروند.
داشتیم آماده میشدیم که پیک بعدی , یه سینی نون آ پنیر آ مربا آورد به عنوانی صبحانه, تازه 2زاریمون افتاد که قبلیا خوراکی توو راهمون بودس.

یه دو ساعتی طول کشید تا بالاخره راه افتادیم سمتی اروند. ماشینمون همون آمبولانس قبلی بود, سرعت رانندگیم که ماشالله, کمتر از 120 نمی شد. خب آژیری آمبولانسم حلاّلی مشکلاتی ترافیکی شهری بود.

توو ماشین بودیم که جناب رمضانی , کُلتی خالیشونا دادن دستی برآبچا تا دستشون بیگیرن آ تجربه ی به دست گرفتنی کُلت را حداقل داشته باشن. من آ الهه هم که در حالتهای مختلفه باش چلق چلق عکس گرفتیم. بالاخره دم دمای اذونی ظهر رسیدیم کناری اروند. رسیده آ نرسیده وضویی گرفتیم آ کناری آب ایستادیم به نماز جماعت(حالی داد اساسی). رودی که مرز بود. مرزی بینی ایران آ عراق. اتفاقاتی زیادی اینجا افتادس آ شهدای بسیار نثار کردس...

در حدی چند دقیقه-شاید نیم ساعتی شد- کنار اروند نشستیم. برآبچا رفته بودن با خان دایی , کناری اروند عکسی یادگاری بیگیرن. ولی من راسش حسرتی نیشستن کناری اروندا داشتم. صدای آب . نگاه به امواجش . . . برام بسیار آرامش بخش بود.  

باید زود برمیگشتیم , آخه بعد از کلی انتظار ظاهرا امروز بالاخره مهموندار میشیم.


نظر

شب جادون خالی به دیدار ستایش شتافتیم  آ مختارنامه را مرور کردیم آ بعدشم.........
خدا خیرش بدد این مامانی ابالفضل را که برا بچه ش یه توپ خریده بود. مام اولش به بهونه ی همبازی شدن با بچه ها رفتیم وسط آ دنبالشم که دیگه خوددون حدث بزنین.

لیگ دسته اولی والیبال ساحلی آ وسطی داخل سالن آ فوتبال نشسته آ ......... خلاصه آخری کارم خاله الهه آ خاله صفورا بعنوانی برترین قهرمانان لیگ 89 انتخاب شدند. آخه این دوتا خاله هنوز توو حس آ حالی دهه ی 60 بودند آ توری والیبالی مدرسه که وسطی زمینی آسفالتی ورزش بود.

حالا بزار بدون بگم  چیطوری ما داخلی لیگ شدیم. اولش کناری سالن نشسته بودیم آ به عنوانی یه خاله ی عارف آ زاهد تماشاگر بازی بروبچ بودیم. تا اینکه برای اولین بار توپ به سمتی ما اومد آ با دستای ما آشنا شد. حالا حسابشا بکن توپ برسه به دستی یه آدمی عارف آ زاهد آ خادم که سالهاست اصلش گردی توپا یادش رفدس چه جوریس.

 اصلش یادش رفدس اگه محکم بزنه توو توپ ممکنس بخورد توو صورتی بچه ای که روبروش وایسادس.
 اصلش یادش رفدس اگه توو توپ شووت کنه ممکنس محکم بخورد توو سریمامانی بچه ای که توپا ازش گرفته بودس.
اصلش یادش رفدس که اگه محکم بزنی توو توپ ممکنس تمامی بندی رخت آ لباسا سرآته بشه آ همش کفی دستشویی ............
اصلش یادش رفدس که اگه حواسشا جمع نکنه توپ صاف می خورد وسطی چشاش .
اصلش یادش رفدس توو فوتبال توپا با پاشون شوت میکنند آ توو والیبال توپا با دست سرویس. آ توو وسطی توپا با تمامی توانشون , محکم میکوبند توو فرقی سری کسی که اون وسط قیافه اومدس.

.آره اون شب ما فهمیدیم که خیلی چیزارا یادمون رفته بودس.......


غروب جمعه شلمچه بودیم.
شلمچه گذرگاه کربلا.
بعد از مدتها پام میرسید شلمچه. غروبی آخرین جمعه ی سال....نمازی مغرب آ عشا را شلمچه بودیمنمازا توو مسجد خوندم آ بعدی نماز رفتم بالا سری شهدای گمنامی که اونجا بودن. التماسی دعای خیلیا را بشون رسوندم. خیلی از بروبچا سلام رسونده بودن ....

دلکندن از شلمچه خیلی سخت بود. ولی شاید بتونم بگم یکی از بهترین جاوایی که رفتم همون غروب جمعه ی شلمچه بود................شلمچه. کربلا.....

توو راهی برگشتنه کم کم حرفی خرمشهریا پیش اومد, می گفت : "کاروان های راهیان اینقدر اینجا رو به هم میریزن و کثیف می کنند که خرمشهری ها دل چندان خوشی از راهیان ندارند!"
ناخودآگاه چهره ی دو تا بچه معصومایی توو ذهنم اومد که پارسال توو راهی شلمچه دیدمشون، از بیرونی اتوبوس برام دست تکون دادند آ منم دستی تکون دادم براشون، چقدر ساده آ صمیمی.


ادامه داد : " به خاطر همین، امسال خیلی به کاروان ها سفارش کردیم که حواسشون باشه، حتی سپردیم اگر خریدی دارند از خرمشهر بکنند تا کار و کاسبیشون رونقی داشته باشه این ایام ... "
شهر هنوز قیافه ی جنگ زده ش رو حفظ کردس، هرچند نسبت به پارسال که دیده بودمش بهتر شدس ولی هنوز ...


می گفت : " این چند سالی که میایم اینجا سعی کردیم خانواده های نیازمندی که اینجا هستند رو شناسایی کنیم و در حد توان بهشون کمک کنیم."
انگار از پارسال تاحالا سه چهار تا خانواده را شناسایی کرده بودند آ از دور بهشون کمک می کردند آ براشون یوخدم پول می فرستادن.
از روزی اول که اومدیم گفتند غذاهای اضافه را دور نریزیند، به زائرها م بسپریند، ما میشناسیم کسایی را که  بهشون بدیم.
هر روز عصر، وقتی زائران برای زیارت به اروند یا شلمچه می رفتند می دیدم غیبشون میزنه!
بعد چند روز فهمیدم برای همون خانواده ها غذا می برند و از احوالشون جویا میشن.

یه روز که تعدادی غذاوای مونده زیاد بود ا نمیتونستن دوتایی ببرند. شمسی خانومم که انگار دنبالی همچین فرصتی باشد, به سه سوت گفت : "الهه کمک نمیخواید؟ بارتون زیاده، منم بیام؟"
حاضر شد، عبای عربیشم رو سرش انداخت آ باهاشون رفت.

بعدی برگشتش برامون تعریف کرد که چه چیزا دیدس. اینکه وقتی میرسن به محله یی که موردی نظرشون بودس , بچه ای که دمی در بود  پرید توی خونه، قامت یه پیرزنی مهربون آ خنده روو توو درگاهی خونه ظاهر شد، غذاهایی رو که دستمون بود دادیم بهشون.
سلام آ احوالپرسی آ تعارف آ ...
نگاهش که به من افتاد برقی تو چشماش دوید، انگار از چیزی ذوقی در دلش نشسته باشد!
خداحافظی کردیم و به راه افتادیم، با همان ذوقی که در صدایش بود پرسید : " عربی؟!"
سرم رو برگردوندم و خندیدم، متوجه منظورم شد، گفت : "خیلی بهت میاد، عاقبت به خیر بشی ..."
از مهربونی و ذوق پیرزن من هم خندان و ذوق زده شدم و خوشحال از اینکه با پوشین چادر محلی اونها، برای لحظه ای بهم احساس نزدیکی کردند و خوشحال شدند.


ساعت 9 آ نیم بود که دایی عباس اومد دنبال دختری آباجیش. خب ماها که رفیقمونا تنها نمی زاشتیم که .......
خلاصله همگی با ماشینی شاسی بلندی حج آقا راه افتادیم سمتی موزه ی جنگ آ شهدای خرمشهر .
موزش یوخده فسقلی بود.

ورودی موزه چندتا تابلو نقاشی بود تا شوما را به عنوانی بازدیدکننده اولی کار یوخده بیاره تووحال آ هوای روزای اولی جنگ آ جبهه. بعد یوخده یوخده , غرفه ها می رفت توو خطی معرفی شهدای بزرگی که توو ایامی آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیدند آ بعد از اون دیوارا پر می شد از عکسی شهدایی که اهلی خودی خرمشهر بودن, کنارشم عکسایی از محیط آ محله های خرمشهر (حینی جنگ آ بعدی جنگ) .... یه مقایسه ای بود بین خونین شهر آ خرمشهر....
الباقیم غرفه غرفه شده بود , برا یادآوری آذکری اسامی بعضی از شهدای بزرگی که توو آزادسازی خرمشهر شهید شده بودن ... سعی کرده بودن من آ امثالی من که میومدن توو موزه را بکشونند توو یه برشی از تاریخی ثبت شده ی ایران که آدماش همه سرباز گمنام امام زمان خودشون بودن.
یاد ایامی که وقتی یه دستت هدیه راهی خدا می شد, بازم با اون دستی باقی موندد بلند میشدی به سمتی جبهه های حق علیه باطل ...
یاد ایامی که بلدزرچی خاکریز می زد...
یاد ایامی که آدما چنان انسی با خاک میگیرن , تا یه راهی به مراتبی قرب الهی پیدا کنند...
این بروبچای فرهنگیمونم که ماشالله از سوالاتشون. من نیمیدونم یعنی اینا واقعا نیمی دونستن ایران چیطوری در عینی حالی که توو تحریم بود با عراقی که همه ی ابرقدرتهای نظامی جهان پشتیبانش بودن جنگید؟؟
یعنی اینا نیمیدونستن ایران تسلیحاتی جنگیشا از کوجا میاورد؟
یعنی اینا نیمیدونستن فرمانده های نظامی ایران کوجا دوره ی نظامی دیده بودن؟
یعنی اینا نیمیدونستن بسیج آ سپاه چیطوری فرماندهی می شد؟
یعنی اینا نیمیدونستن عملیاتهای موفق ایران کودوما بودس؟
یعنی اینا نیمیدونستن یه عملیات ممکنس چندمرحله باشه؟
یعنی اینا نیمیدونستن تخریبچیا کارشون چی چی بودس؟
یعنی اینا نیمیدونستن.....

.....توو این حال آ هواداشتیم سیر میکردیم که یه دسته مستندساز که انگاری مالی شبکه سومی تلوزیون بودن, دوربین آ میکرفن به دست اومدن جلو . از اونطرفم که سمیه آ زینب سادات از خدا خواسته رفتن جلو جهت علیک السلام گفتن به سلامی که اونا میخواستن بدن.
بامزه بود قیافای جدی این دوتا رفیقی سخنرانمون. ما اینطرف به خنده بودیم آ اینا اونطرف در عمق سخنوری...


شبی جمعه را نفهمیدم چیطوری از دستش دادم. نفهمیدم چه وقتی چشام روو هم افتاد آ شبی جمعه م از دست رفت.
چشاما که وا کردم , دیگه داشت اذونی صبح را میگفت. صبح شده بود. صبحی جمعه.
جمعه....
صبحی جمعه را سعی کردم با خودی خدا آ آقام خلوت کنم. خیلی وقت بود منتظری چنین لحظاتی بودم. هرچند ...........هرچند لذت چنین لحظاتی به لذت لحظات خلوت در میدان شلمچه آ طلائیه آ فکه آ .........دوکوهه نیمیشه.        نیمیشه.

یادش بخیر دوکوهه ... زیر لب زمزمه میکردم:
ای دوکوهه تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده گاه یاران خمینی شد.
و حال چه میکنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل عرض و سما بودو آن نجواهای عاشقانه.
دوکوهه میدوانم که چقدر دلتنگی . میدانم که دلت می خواهد بازهم خود را به حبل دعاهای شهدا بیاویزی و با نمازشان تا عرش اعلا بالا روی.
میدانم که چه می کشیدوکوهه. عمر تو هزارها سال است , شایدهم میلیونها سال. اما از آن روز که انسان بر این خاک زیسته آیا جز اصحاب عاشورایی سیدالشهدا کسی را می شناسی که بهتر از شهدای ما , خدا را عبادت کرده باشد؟؟؟!!!
پر شده از می بلا
بار دگر سبوی من
آنکه خدا شناس شد
زیر ستم نمی رود
نام حسین جلوه گر ، گشته به کل کائنات
آیه ی مصباح الهدی ، راز سفینة النجات


آقاجون دلم نیمیخواد لحظاتم به حاشیه ها گرفتار بشه. آقاجونم خودت کمکم کن تا لحظاتم با ارزش طی بشن. آخه آقاجون شوما که میدونین من یه بچه اصفانیم. این لحظاتا که مفتی به دستشون نیاوردم که مفتی از دستشون بدم. حالا دُرسس اینا باعث شدن یوخده اخمام برد توو هم .ولی نیمیزارم به همین مفتی از دستشون بدم. این لحظات برام بسیار ارزشمندند. اصفانی جماعت برای داروندارش کلی ارزش قائلس.

با آقام . با صاحب امرم. با امامم. با گل نرگس. با آرزوی فاطمه . با مهدی موعودم(عج)........حرفاما زدم. دردهای بزرگ دلم رو گفتم. زخمهای نو آ کهنه ی دلم رو براش شرح دادم. آ ازش فقط مرحم خواستم. طلب درمان کردم.

من اینجا دسترسی به رادیو آ تلویزیونم نداشتم ....از داری دنیا خیلی عقب بودم , فقط خدا خیرشون بده بروبچا را که از روو اس-ام-اس آ اینترنتی موبایلما(خدا به داد برسد وقتی قبضی موبایلم برسد به دستم) آ وبلاگهای بروبچا از اتفاقاتی بحرین آ الباقی کشورا باخبر شده بودم   ...   

خفتگان در استتار حرفها !!
کبکهای سر به زیرِ برفها
!!
ای جهان و ای جهاندارانِ غرب
!!
صهیونیستیهایِ رذل و بت پرست
!!
زیر دستانِ زمان جرج بوش
!!
ای شغالانِ به ظاهر چکمه پوش
!!
این حدیث غم از اینجا ساز شد
جنگ ، از گور شما آغاز شد
این خیال خام دشمن بود، نه؟؟
بر سرش چون قصدِ ماندن بود، نه؟؟
..........  

       یا فارس الحجاز ادرکنی

آقاجان اینا دارن بی حساب جولون میدن...........

خبی اینجا اینس که اونقده اتاق داره که هرکسی دلش خواست میره توو یه اتاق آ توو ساعتای خلوت. مثلی ساعتای قبلی صبحانه, برا خودش خلوتگاهی میسازه. بعضی وقتا اگه راه بیوفتی توو راه رو آ دری اتاقا را تک تک باز کنی. توو یکیش پروانه داره قرآن میخونه, توو یکیش الهه دست به آسمون بردس آ با تسبیحش ذکر میگه, توو یکیش زینب سادات اقامه نماز کرده, توو یکیش سمیه یا دست به دعاس یا داره با مدیر پروژش ذکر مباحثه!!!  میکنه, توو یکیش......... فقط وسطی کار یادم میاد میشه از حالتای عارفانه ای اینا آروم عکس گرفت آ رد شد. گوشی همرامس بالا میارمش آ آروم قبل از اینکه حواسشون پرت بشه یه ثبتی لحظه ی عارفانه ازشون میکنم.

راست میگه صفورا عکسای باحالی دارم از بعضیاشون....... امسال از بروببچ ثبت لحظه ها کردم. البته تمامشا بشون دادم. همینجا گفته باشم . کسی پیشی من عکس نداره. همشا دادم به خوددون. شوما بچه تهرونیا میتونین با هم مبادله عکس کنین. کسی برای گرفتنی عکس سراغی من نیاد  حتی شوما شمسی جان!