سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

امروز صبح صدای اره برقی محله را پر کرده بود. همه جا سکوت مطلق بود و این سکوت با صدای اره برقی که داشت درخت کهنسالِ توت را می برید شکسته می شد.  پدر و پدربزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرشان ... زیر این درخت توت خاطرات تلخ و شیرینِ زندگیشان را ساخته اند.

و این لحظه ها صدای ارّه برقی ... برای من کمی تلخ است. این درخت توت خانه پدریِ مان است که داره از کمر قطع میشه. درخت توتِ صدساله ی ما امسال براثر فشار بادهای سنگین فروردین ماه کمر خم کرده بود، آنچنانکه ریشه های ضخیم و قدرتمندش از سمت دیگه از خاک بیرون زده بود و زاویه 45 درجه گرفته بود... ولی با این حال امسال هم پربار بود...

صدای اره برقی کنجکاوم کرده بود تا بِرَوم و آخر و عاقبت درخت توت رو ببینم. با بابا رفتیم خونه دایی، عجب صحنه ای... 

یاعلی


نظر

1-آشنایی با الزامات استانداردهای مدیریت کیفیت

2- ایجاد تفکر سیستمی و رویکرد فرآیندی در مقابل رویکر وظیفه گرا و جزیره ای

3-اهمیت توجه به اصل اول  استاندارد مدیریت کیفیت یعنی مشتری محوری

4-آشنایی بامفاهیم  تفکر مبتنی برریسک ، مدیریت تغییرات ، مدیریت ریسک ها و فرصت ها ، مدیریت دانش و...

5-توانایی در طرح ریزی فرآیندهای سازمان درچارچوب خط مشی ،برنامه استراتژیک ، اهداف کلان ، نقشه فرآیندها و...

6-آشنایی با اصل بهبود مستمر

7-توانایی اداره جلسات بازنگری مدیریت و ممیزی داخلی

8-کسب تجارب پیاده سازی ایزو در شرکت های مختلف

9-توانایی در طراحی مستندات مورد نیاز سازمان ها شامل فرم ها ، روش های اجرایی و...

10-آشنایی با نحوه پیاده سازی ایزو  توسط شما در هر سازمانی

11-افزایش مهارت های مدیریتی برای شغل نماینده مدیریت یا مدیریت کیفیت و سیستمها و روش ها

12-توانایی در ارائه مشاوره استاندارد مدیریت کیفیت به سازمان ها

13-تحقیق و پژوهش در زمینه استانداردهای مدیریت کیفیت ، چالش های پیش رو و ....

14- کمک به  سازمان ها در جهت ساخت و عرضه کالاها و خدمات موثرتر، ایمن تر و بهداشتی تر

15- تقویت رزومه کاری و موفقیت در مصاحبه های شغلی


سال نو و ایام اعتکاف و. . . 

امسال نوروز خود را در نجف و کربلاو ... به شیرینی می گذرانم. انشالله.

خدا را هزاران بار شکر. درست شد. برنامه رفتنم ردیف شد. فقط نمی دونم چرا از جلسه توجیهیِ کاروان که اومدم بیرون، همسرِ مدیر کاروان که ایشون هم همسفر بودن مثل ندید بِدیدها با چشمهای گرد شده ای از من پرسید تنهایی تشریف میارین؟ عرض کردم بله. فقط نمی دونم چرا من را تووی یه کاروانی مثل شما که اینقدر کوچیکه انداختن. ظاهراً باید بعد از توکل برخدا، یکی از حاجاتم این باشه که از پسِ بانوانِ کاروان بَر بیام.

انشالله.

خدا رو شکر. همین که این سفر طلایی تووی کارنامه من قرار گرفت. فقط هزاران بار شکر.شکر

نوروزِ امسال(98)، ماه رجب رو در نجف و کنار مولا امیرالمومنین شروع می کنم. اولین شب جمع کربلا و اولین طلوع جمعه سامرا... 


بسم الله الرحمن الرحیم را گفتم و با پای راست اولین گامم را در داخل مسجد الیادران نهادم.

بسم الله الرحمن الرحیم.

به هرحال یه رگ و ریشه ی ما از همین محله ی الیادرانِ اصفهان است، حمدو سوره هایمان را روبروی حجه السلام مجدالحسینی(خدایش بیامرزد) درست کردیم، دسته های عزاداری حسینی همین محله ها مارا عاشق امام حسین علیه السلام کرده است.

صدای اذان بلند بود و نمازگزاران صفهای نماز را مرتب و تکمیل می کردند. همین عقبها یه جایی نشستم. هنوز روحانی مسجد شروع به اقامه نکرده بود. نشستم تا یک سوره قرآن بخوانم. نشستم. سرم را که بالا آوردم و چشمم به دیوار روبرو افتاد...

خدایا... خدایا... دلم لرزید. برای اینکه خانمهای کنارم از اشکهای من متعجب نشوند، لبهایم را می خوردم. فقط قاب روبرویم را می خواندم. یاحجه بن الحسن العسکری. خدایا... آقاجان... دلم هوای مادربزرگ نازنینم را کرده بود. مادر بیش از دوازده سال هست که پر کشیده. مادربزرگ خوش به سعادتت. سالهاست رفته ای و اینجا تابلویی از هنرهای دستی شما به دیوار بزرگ مسجد چسبیده. مادربزرگ. روحت شاد. به یاد شما و برای شما این یاسین را میخوانم. خوشا به سعادتت که خالقِ چنین هنرهایی بودی، آنچنانکه مطمئنن هنوز هم چنین هنرهایی برایت بار ثواب دارد. اینجا و در این محله سالهای سال آموزشگاه هنرهای دستیِ ملیله دوزی، سرمه دوزی، سُکمه دوزی، پولک و مُنجوق دوزی، گلدوزی با دست و گلدوزی یا چرخ و ....داشتی. مادربزرگِ صدیقم دلم برایت محکم تپید. عزیزم بوده و هستی. همیشه برای شادی روحت دعاگو هستم. 

ولی ای کاش من هم ... هیف که  آنقدر بار اعمالِ من خالی و سبک مانده که چه رسد به اینکه بخواهم برای سالهای پس از مرگِ خودم هم فکری داشته باشم.

سرم را بالا کردم و از خود آقا یابن الحسن العسگری یاری خواستم. آقاجان دستم به دامان شما. مرا با همین توانایی هایی که دارم در سپاه خودتان بپذیرید، من نوه ی همین صدیقه خانم هستم، به بزرگواریمادرتان_زهرا قسم که بزرگترین آرزویم عضویت در سپاه شماست. سپاه شما نیروی فنی مهندسی هم لازم دارد؟ کارشناس معمولی؟ در چند رشته و گرایش؟ کارمند ساده و معمولی... نیروی انسانی استخدام میکنید؟!... مدتهاست دنبال کار میگردم.

نماز مغرب و عشا را خواندیم و دعاهای هماهنگ نمازگزاران هنوز عطر و رنگش همان دعاهای قدیمِ محله های اصیل اصفهان را داشت.

شکر خداوند رحمن و رحیم را. 

تازه از مسجد رسیدم... بوی عطر مسجد 


نظر

یا علی...

یاعلی امسال عشق ما فقط شمایید. 

امسال اذن امورِ زندگیم رو از شما میگیرم. امسال ظرفیت اجرای اعمالم رو از شما می گیرم. امسال ...

آخه امثال با شما شروع میکنم و با شما تا انتها خواهم رفت. 

امسال دوبار میلاد شما را به جشن می نشینم.

امسال هرآنچه در توان دارم بکار میگیرم تا، بشود هرآنچه باید. 

امسال با تمام توان سعی دارم در سایه مولا و صاحب الزمانم قدم بر دارم. 

.... و در این راه، امیدم همه به دستهای یاریگر مهدیِ فاطمه(عج) است. 

یا علی ادرکنی.


نظر

نزدیک میلاد حضرت زهرا بود که نشسته بودم توو ماشین و

ماشین روبروی درب داروخونه پارک کرد. با یه نفسی خسته ای از بابا خواهش کردم خودتون برین دارووهارو بگیرین.

بابا دفترچه بیمه را برداشتن و رفتن توو دارووخونه، شیشه پنجره ی ماشین پایین بود آ یوخده خنک شده بود. یکدفعه ای یکی ازم پرسید: خانوم شما نَوه هم دارین؟

 

چشمام گرد شد آ دهنم باز موند. یه نگاه کردم. دیدم دختر بچه ی 5 یا 6 ساله ای (توپول موپول) کنار دستم . تَرکِ موتوری که بغل دست ماشینِ ما پارک کرده نشسته و منتظرِ تا جوابش رو بگیره. در لحظه با شاخهای درآمده ای از تعجب پرسیدم: من نوه دارم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 فرمودن: بله

عرض کردم: من از مامانِ شما هم کوچیکتر هستم.

فرمودن : خب خواهر و برادر دارین؟

عرض کردم بببببببببببببببببله.

فهمیدم بغل دستم یه دختر بچه ی شیرین عسل و خوش کلام، از اون هایی که فکر میکنن همه ی عالم و دنیا رو در اختیار دارن نشسته. انرژی گرفته بودم. دلم میخواست بهش ثابت کنم که این روزها خوشبخت ترین دخترِ روی زمینه.

پرسیدن : خواهر دارین یا برادر؟

عرض کردم: هم خواهر دارم ، هم برادر.

در لحظه با یه افتخاری فرمودن: من هم یه خواهرِ بیست روزه دارم.

با یه ذوقی ازش پرسیدم: از اون کوچولو- موچولوها؟

فرمودن: بله. از اون اون کوچولوها.  خواهرم شکمش باد میکنه، بعد بادِ شکمش می پیچه توو دلش برای همین دلش درد میکنه. اومدیم براش داروو بگیریم. بدیم بِهِش تا بخوره و خوب بشه.

عرض کردم : شما هم براش دعا کنین تا زودتر خوب بشه.

فرمودن دعا میکنم.

پرسیدم اسم شما چیه؟

فرمودن: اسم من حدیثِ و اسم خواهرم گلنار . من نیمه دویی هستم. شما هم نیمه دویی هستین؟

عرض کردم: بله منم نیمه دوویی هستم.

پرسیدن: شما هم ابان به دنیا اومدین؟

عرض کردم : نه .

یکمی مکث کرد ( انگار چندان خوشش نیومده بود که من هم ابان به دنیا نیومده بودم. احتمالاً ایشون معتقد هستن متولدین آبان بزرگترین فرشتگانِ روی زمین هستن) با یه افتخاری فرمودن من دوم آبان به دنیا اومدم. نیمه دومی ها بهتر هستن. به دنیا که میان سالم هستن.

پرسیدم خواهرتون نیمه اولیه؟

فرمودن بله. خواهرم به دنیا که اومد. زردی داشت.

.

..

...

پدرشون با یه پلاستیک پر از دارو از دارووخونه اومد. یه نیگاهِ چپ چپی به من کرد و دست کشید به سرِ دخترش.( احتمالاً ترسیده بود، دخترش دچارِ یه آدم ربا شده باشه) 

حدیث خانم با همون لحنِ کلامِ بزرگمنشانه ی خودشون، به آقای پدر فرمودن : من و این خانم داشتیم با هم صحبت می کردیم بابا. 

 

همچنان نشسته بودم توو ماشین. تکیه داده بودم به صندلی. شیشه ماشین پایین بود. رووم به آسمون. با نشاطی که از همکلامی با حدیث خانم گرفته بودم، محضر الهی عرض کردم: خدایا سلامتیِ کامل به خواهرِ بیست روزه ی این حدیث خانم عنایت فرما و انشالله خودشم به تمام آرزوهای بزرگش برسه. فرزند لایقی برای پدر و مادرش بشه.

 

  


خداوکیلی خیلی خدا را شکر.

  در کمال آرامش پشت سیستم نشستم و در این صفحه ی وبلاگم خدمت شما عرض میکنم: خداوندگار بزرگ را برای همه ی آنچه از کهکشانِ رحمت و برکتش بر سفره های مادی و معنوی ما گذاشت شکر.

فقط میگم شکر. شکر.

دوستان یه سوال داشتم: چرا؟ چرا ما گرسنگی را جدی نمی گیریم؟ چرا؟

چرا فکر میکنیم این روزها دیگه همه شکمها سیر است و این شکایتها از فقر و اقتصاد ضعیف و ... همه از روی تنوع طلبی زیاد ماست.

چند روزی بود در جریان کاری سنگینی که مشغولش شده بودم ... چندان وقتی برای خوردن و خوابیدن نداشتم. البته بنده کلاً آدم شکمویی هستم و خیلی کم پیش میاد گرسنگی بکشم. ولی این روزها ساعات خواب و بیداریم نامنظم و خورد و خوراکم به یک وعده رسیده بود و این وسط چایی رفع عتش می گرد و استخوانهای یخ کرده مرا که از زورِ سرما درد میکرد کمی گرم می نمود. 

البته آنقدر که سرما آزار دهنده بود و دردِ استخوانها خواب از چشمهایم برده بود، گرسنگی را احساس نمی کردم.

تا بالاخره چندساعت قبل، مهلتی بدست آمده و همینجوری به جای اینکه بروم سرِ سفره ی نان ، رفتم سرِ سبدی که چند عدد انار درونش دیده بودم. شستم و با بشقاب و کارد و ظرفی برای دانه های انارها، آوردم همینجا کنار سیستم نشستم.

جاتون خالی اولی رو که سر بریدم و دانه های سیاه و درشت و آبدارش را دیدم کمی متحول شدم.

Image result for ?دانه انار?‎

  چشمهام برق زد. قاچ زدم و انار رو بازش کردم. چند دانه انار را در دهانم مزه کردم. شروع کردم به خوردن.  

دانه های درشت و آبدار و خوش رنگ انار .

عتشی در وجودم احساس میکردم، وصف ناپذیر. فقط میگفتم شکر. خدایا . به خودت قسم فقط می تونم بگم شکر. خیلی خوش مزه س. خدایا به کرمت، به مهربانیت قسم این احساس خوشِ رفع این گرسنگی رو نصیب همه ی مخلوقات خودت بکن. خدایا به عظمتت قسم گرسنگی خیلی سخته. من حتی فکرش رو هم نمی کردم لحظه ی رفع این عتش اینقدر لذت بخش باشه.

پاشین تا بریم جهت شکرگزاری طعم خوشِ این دانه های انار رو ، لذت رفع گرسنگی رو به دیگران هم بچشانیم.

     یاعلی