سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

گلی عفیف و لطیفی که نزدیک یکسال شاهد پرپر شدنش بودیم.معلم پرورشی،کارمند آموزش و پرورش و دبیر مشاور مدارس راهنمایی دخترانه بود .

پروین پرپر شده ی ما مشاور و راهنمای بسیاری بود. عفیف بود و حجاب را نه به پوشیه زدن که به پوششی کامل و عفت در معنی کلمه می دانست.(کلام و زبان ....... ظاهر و باطن).

اردوی طهورا رفته بودم. دلم پیش گل زخم خورده مان بود. گلی که گه گاه از راهنمایی های خواهرانه و مادرانه اش استفاده ها می بردم.

توی اردو برنامه ها را به گونه ای ترتیب داده بودن که من و امثال من که دو روز آخر اردو رو اومده بودیم نتونستیم زیارت بانو بریم.

 جمعه گذشت و من در اردو به برنامه ها و سخنرانیهای جذاب میهمانان بزرگوار آن مشغول ..........

حال و هوای غروب جمعه تازه من رو به یاد زخم عمیق دل و جانم انداخت ...

هر چه ساعت می گذشت تحملم کمتر می شد. به دنبال راهی بودم تا شب عید . غروب جمعه رو در محضر بانو . کنار مرقدشون باشم و متوسل بشم.

از عمق دل و جان برای الماس ترک خورده مان، یاقوت خش دیده مان ملتمس بانوی رنج کشیده ای بشوم . که راهی بسیار سخت را برای رسیدن به برادر بزرگوارش و امام حاضرش پیموده بود. ...... ولی نشد . اجازه ی خروج ندادن. نمی تونم بگم با چه حالی اون شب رو در شهر قم ولی دور از حرم به صبح رسوندم. شب عید. شهر قم. ولی دور از حرم ......

اون شب گذشت. به تلخی هم گذشت. ولی شب عید بود. به هر طریقی بود قبل از ظهر با دوستان همشهری و همسفر خداحافظی کردیم و بالاخره به زیارت خانم رفتیم.

خانم مظهر عفاف بوده اند . دختر و خواهر امام معصوم. همنام ام ابیها (س) . مشرف که شدیم .بسیار التماس دعاها در نظرم می آمد ولی زخم عمیق جان زخم ستاره پروینمان بود ............

پروین ستاره ی عفیف و محبوبمان امیدش به چهارده معصوم بود ...................و این روزهای آخر ساکت بود و مهربانتر از همیشه ...........

 


 

خیلی حرفا دارم که بنویسم و اما هنوز جسارت نوشتنش رو پیدا نکردم . بغضی در راه نفس مانده و قلم پیش نمی ره .

کاش میتونستم بنویسم از گلی که پرپر شد ...

میم مثل ماه . میم مثل ملیکا . میم مثل مالک ... میم مثل مادر ...

مادری که مشاور بود . مشاوری شیرین . برای بچه های مدرسه مادر دلسوزتری از مادرهای سر به هوای خودشون بود .

خواهری دلسوز و قابل اعتماد برای همه دوست و آشنا بود ...

آره گل بود . گلی که خیلی زود پرپر شد.

امروز اولین جمعه ایست که پیش خونوادش نیست . دیشب دومین شبی بود که مالک و ملیکاش کنار بستر مادر آروم نمی گرفتن .

امروز سومین روزیست که بچه هاش نتونستن سر روی شونه های خسته ی مادر بزارن و به اقیانوس آرامش برسن ... 

کاش آرامش ........ 


نظر

 

 با آباجی رفته بودیم نمایشگاه انرژی .

ما . یعنی شرکتمون غرفه داشت .........خب منم مشغولی غرفه گردی . آ اینام هی غر میزدند که اینجا کوجاس تو مارا اوردی .

نمایشگاه مالی انرژی سالاری بود . منم بدجور جو گیر شده بودم . آ هی مجذوبی این غرفه میشد . مجذوبی اون غرفه . آخه کف کرده بودم از اینهمه شرکتی درس و درمون که یه جا جمع شده بودن .

اینام که اصی منا درکم نی می کردن . 

رفیق رفقا موقه نماز رفتن سوی خدا ....

 

آ من تازه رفدم سری غرفه شرکتی خودمون . همون که بوروشورا پوستراشم خودم طراحی کرده بودم . آ کلیم سرش این همکارا از ما بهترونم حرسم دادن ...

پسرک جوجه مهندس . نشسته ور دست من . یه ضرب نظر میده . که این عکس رو اینجا بزار . اون عکس و اونجا ...... این آرم رو اینجا بزار . اون آرم رو اونجا .... زیر اینو ( بک گراند رو میگفت) آبی کن . زیر اونو زرد .

طرح کلی جناب مهندسم توپ فوتبال بود ...

***************************** 

صبحی که تلخ تر از آن  وجود نداشت ...

مادرش ناله می کرد و می گفت : چنین روزی را کافر نبیند . چنین روزی را گرگ بیابان نبیند ...

دخترش فریاد می کرد که نمی خوام کسی بیاد خونمون عزاداری کنه ...

همه صبوری می کردند ؟! ساکت بودند و میهمانداری می کردند ...کسی هنوز باور نداشت گلی پرپر شد!!!!!!!!!!.........

خش خش حضورتان سبب دلخوشی کسی است

و این دل خوشی غریزی هیچ توجیهی ندارد