سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

اولیش امروز خبر داد.
اولین رفیق نازنینی که رفت قاتی مرغا امروز خبر ازدواجشا با یه عزیزی که سالها آرزوشا داشت را داد.
این رفیق شفیقم دوکوهه که بودیم خیلی محکم و جدی میخواست که براش دعا کنیم یه شوهر جانباز گیرش بیاد. یکی از جانبازان انقلابی که روحیه و اخلاق و رفتارش زیاد هم عوض نشده باشه. من اون روزا هر چی سعی میکردم درکش کنم که چطور خواهان و راضی به چنین زندگی سختی هست نمیتونستم.
ولی امروز وقتی با اشتیاق از آغاز زندگیش و همسر جانبازش که یک پا نداره و از نظر شنوایی هم مشکل داره حرف میزد فقط به روحیه بالا و معرفتش حسودیم میشد. همین.

خلاصه اولیش پرید.

امام رضا منتظریم.


رسیده وا نرسیده اعلام شد وخیزین بیایین پایین نهار که اگه دیر کنین دیگه از نهار خبری نیست. بعدی نهار یک ساعتی خیری سرمون استراحت داشتیم آ بعدش توو سالن اجتماعاتی هتل یکی از خدام فرهیخته ی حرم رضوی اومده بودن برامون هم از کرامات آقا می گفتن و هم از آداب زیارت. جلسه ی خوبی بود ولی من شرمنده خودم شدم چون نصفشا خواب بودم.
بعد از ظهر ظاهرا برای نماز مغرب و عشا فقط برنامه حرم و زیارت داشتیم. و البته بعد از اونم مسابقه  دارت (جام آیه های تمدن) بروبچای اصفهان اتاقی 64 امتیازشون بدکی نشد ولی بروبچای 62 کارشون خب بود آ به فینال رسیدن.

تخته دارتا برای اینکه دیوار کمتر سوراخ بشد چسبونده بودن به تابلو برقی طبقه. خب اینم تنها راهی بود که به مخی این جماعت میرسید.
اما شبی 4شنبه بود آ اونا که دلشون همیشه جمکرانی بود الآن دلشون پر می کشید برا آرامشی که گوشه ی رواقی امام رضاشون می تونستن بچشن.
یکیشون داشت زمزمه میکرد:
تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت ؟ / تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد / یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار / خسته از این زندگی با غصه های بی شمار

به حال آ احوالشون حسودیم شد ولی خب چیکار کنم ...من دو روز بود نخوابیده بودم آ دیگه مخم داشت تاب ور میداشت . دیگه بیشتر از این بیخوابی را تحمل نداشت.
خلاصه ، بروبچا ماوَم مربیشونا راضی کردن تا برای نمازی صبح برن زیارت.منم به شرطی که توو دعاواشون یک خط درمیون مربیشونا دعا کنن اجازه بششون دادم.
 


برنامه افتتاحیه تموم شد آ ما راهی محلی اقامت شدیم.بروبچا توو راه هر 3-4 نفریشون داشتن درباره حرفایی یکی میبحثیدن. یکی از حرفا حاج آقا حیدری خوشش اومده بود یکی داشت نقدش میکرد .....یکی از حرفا استاد شریعتمدار خوشش اومده بود آ میگفت چه قشنگ برامون مرور کرد که هدفی ما از بچگی تا 40-50 سالگی از مامان آ پستونک آ اسباب بازی آ خانم معلم آ دوست آ همکلاسی آ نامزدا  آ  همسر آ زندگی آ بچه آ .... می رسد به خدا آ بندگی خدا را کردن.
یک خیلی رفته بود توو فکر که مسیری زندگیشا چی چی معین باید بکنه........ یکی توو این فکر بود که ما راس راسی از خواص شدیم آ راس راسی باید برای انتخابهای مسیر زندگیمون عمیق فکر کنیم آ با علم آ دانش؟!!!
بعضیاشونم دنبالی کتابی خواص و مردمان تاریخ ساز بودن.
خلاصه خیلیا حرفای استاد شریعتمدار آ حیدری براشون پری نکته بود.آ قابلی تامل. براشون شیرین بود که حضرتی استاد یادشون آورده بودن که بچه ها شومایی که برای دانشگاه پذیرفته شدینا عینی خودی ادیسون میبینند. آ همه سوالاتشونا ازشوما می پرسن.
منم که به فکری آدامسی که به مانتوم چسبیده بود آ اینکه ناخونم شیکسته بود آ رفته بود توو گوشت . حالا چیکار کنم...............
چشمدون روزی بد نبیند::::::::  رسیده وا نرسیده این مثلاً مسئولی ما (مسئولی مربیایی که توو هتل میعاد بودن) همگیمونا دک فرمودن. چشام داشت 4تا میشد.ااااااِ این همون فاطمه ساداتس که قبلاً میشناختمش.......... اِاااااااااااا  فقط موندس با لنگه کفش بندازدَم بیرون.
الله اکبر . اینا دیگه چه تیپ آدِمین؟ بابا هنوز چندساعتس اسمی مدیر روودون گذاشتنداااااا یه هویی جوگیر شدین؟!!!!! خدا بِدووورر.

من که دیدم اینجا دیگه وَری اینا آ توو اتاقی 34 دیگه جا ندارم . خودم وخیزادم رفتم وری بروبچا اصفانی توو اتاقی 64 . با بروبچا یه گپی زدیم آ بنایی آشنایی گذاشتیم. بلکی اینا بدونند من اصفانیم آ همشهری خودشون. آ نترسند که نکنه منم مثلی این مثلاً مسئولی ...... بد اخلاقم آ ..... نه منم یه بچه سروساده آ بی زبون آ مظلومم عینی خودشون.


نظر

شب برای شام دوباره همه با هم بودیم. رفتیم سوئیت 34. برناما را مرور کردیم. قرار شد از فردا صبح هرکدوم لیستی بچامونا بیگیریم دستمون آ بریم برای بچه داری.
بچه داری که نه مربیگری. بچای اصفانم دو قسمتشون کردیم نصفیشون با من الباقیم با خانم حضرت. که ظاهرا مهندسی کشاورزی خونده بود توو دانشگاه تهران. بروبچه های میمه آ شاهین شهر آ ... با ایشون بودند آ بروبچای خودی اصفان آ فلاورجون با من . بچای خوبی بودن ( البته اگه بدیاشونا میزاشتن کنار) صبح روزی 3شنبه مراسمی افتتاحیه توو سالن همایشهای دانشگاه فردوسی مشهد برگزار میشد. مجری برنامه ها شمسی بود آ سخنرانی پشتی سخنرانی.............
های که جیگرم حال اومد وقتی آقا گربه اومده بود صن آ کناری مجری قدم میزد. بنده خدا برنامه ها رم پَس آ پیش اعلام کرده بود ولی خب دیگه همینشم خیلی خب بود. همینکه بنده خدا جیغ آ ویغ نکرد خوش کلییییییییییییی بود. حاج آقا وحیدی برای سخنرانی رفتن بالا که آقا گربه هِ دوباره شروع کرد به رژه رفتن که دیگه خانم رئیس بزرگ بلند شدن آ با کمالی خونسردی رفتن دنبالش تا بالاخره تشریف بردن بیرون از سالن.
آقا گربه ی سر به زیری بود براش چشم چرونی نیومده بود. فقط اومده بود اظهاری وجود کرده باشد. اعتماد به نفسش بالا بود.
موقعی سخنرانی دکتر ... هم پذیرایی کردیم. تیتاپ آ شیر کاکائو. البته به ما اون بیرون تی تاپ آ رنیِ آناناس دادن. البته ضمنش دکتر ...هم برامون صحبت کردن تا بلکی ما مربیا بدونیم باید این چند روز چه طوری هوایی بچا مردوما داشته باشیم.
این عکاس آ فیلمبرداری مجموعه هم که تست و تمرینایی گزارشگریشونا میکردن. یک گزارشایی جکی گرفتن که نگوووووووووو

البته ماوم ازشون عکس آ فیلم زیاد داریم که گرو کشیدیم تا بلکی یه روزی عکس آ فیلما مارا بشِمون بِدَند.


دم دمای ظهر بود که رسیدیم مشهد. ما 40 تا را سواری دوتا اتوبوسمون کردند آ یک راست بردندمون مجتمع فرهنگی-تفریحی دشت بهشت توو شهری شاندیز که یوخده بالاتر از طرقبه س. فاصله شم تغریبا یک ساعتس تا خودی شهری مشهد.
بروبچه های آیه های تمدن بشم گفته بودن که 7-10 نفر از مسئولای اردوو میوفتن شاندیز ولی اینکه کی آ چیطوریا نیمیدونسم.
وسطا راه بودیم که رئیسی بزرگ ازم پرسیدن 27-28 نفر اصفانیا بسپارم دستت؟؟؟ خاضعانه عرض کردم. هرچی شوما بفرمائید ما فرمانبرداریم. شوما که میدونین من اومدم برای خدمتگزاری. از آشپزی گرفته تا طی کشی . از آبپاشی گرفته تا جاروبرقی کشی...... خلاصه ما آماده ایم.
خلاصه قرار شد بنده مربی 18 نفر اصفهانی بشم. (ما حدوداً 40 نفر بودیم که اومده بودیم تا نقشی مربیگری این بروبچه های منتخبی بسیجیا اجرا کنیم). جادون خالی........
خلاصه اولش خیلی تنم لرزید که نکنه منم بیوفتم توو شاندیز!!!!!!
منتی نبود ولی همونجا توو همون جلسه ی معارفه ای که برامون گذاشتن آ بعدشم جناب امیرالامرا حاج شیخ اوستاد پناهی برامون سخنرانی فرمودند، من خودم نیشستم جلو آقام امام رضا آ عینی مستحقا گردنما کج کردم آ یه جمله نصف  و نیمه کاره از دهنم در اومد که آقاجون ....من؟!!!!!!! من که با این مشکلات مرخصی جور کردم. آ خانوادئه گرامیا راضی کردم با این دستای ابالفضلیم راهی بشم..................
ولی راستش حرفما خوردم. با خودم گفتم .اووووووووی بچه پر رو یادت نره راضی هستی به رضای خدا و هر جور آقا مهمونت کردن. غر نزن. فهمیدی؟؟؟؟؟؟
تقسیم شدیم ولی هنوز مشخص نبود کی کجا. رفتیم برای نهار به رستوران اردوگاه. برنج نیم پز بود با خوراکی قارچ آ لوبیا. نوشی جوندون من که حالم از قارچش داشت بهم میخورد ...ولی گشنگیس دیگه چاره ای نیست.
بعدی نهار بود که مژده رسید که ساکهاتون رو بردارین و برین هتل میعاد نزدیکای حرم. البته اونجا امکاناتی تفریحی نداردا........
الهی قربونی آقام بشم. شکر . شکر شکر.

بعد از ظهر بود رسیدیم. یک راست حرم.یه زیارتی دلچسب. یه سلامی عاشقانه. سلامی خواهرشون. حضرت فاطمه معصومه(س) . سلامی شهدای گلزار اصفهان که هر روز صبح و عصر باهم گپ و گفتگو داریم. سلام آیت الله شمس آبادی. سلامی آیت الله اشرفی اصفهانی . سلامی سید مسعود رشیدی. سید حسین حسینی. عباس آتش پنجه............... سلامی بروبچه های همکار رفیق رفقای دانشگاهی. بروبچ وبلاگی...............سلام همگی را رسوندم. خیلی صفا داشت.


بسم الله النور.

یکشنبه بود که با یه قطاری پوکیده راه افتادیم ، طرفی مشهد. (البته برای زیارتی امام رضا فداش بشم همه جوره خبساااا). ساعتی 22:02 بود که قطار تلق آ تولوقشا شروع کرد، آ مثلاًراه افتادیم.
اولین سوالی که رفقا به محضی نشستن روو صندلیا شون مدام از هم می پرسیدن این بود : موال کوجاس. حالا هرچی ما بششون میگفتیم، تا مشهد خبری نیس ، توو کتشون نیمیرفت که. اینا انگار کمپلت کلیه ها و مثانه شون ظرفیت تکمیل بودسا راه افتادن سمتی مشهد.بندگانی خدا به محضی که برای نمازی صبح وایسادیم ، چشماشون فقط دنبالی یه کلمه بود ، اونم : توالت خواهران.
الباقی رفقا را نیمیدونم ، ولی من که مامان جونم بِشَم توصیه کرده بودن زیادی پر رو یازی در نیاریا. امام رضا (ع) خودشون از دِلِد خبر دارند، پس اونجا که میری فقط جهتی عرضی سلام آ عرضی ادب آ احترام آ ارادت . آ برای همه اونایی که التماسی دعا بِشَد گفتند آ اونایی که یهو جلو نظرت میان دعا میکنی آ نایب الزیاره میشی  آ سلام میرسونی............ولی برا خودد سعی میکنی به خودشون بِسپاری.
آخه اینجوری خودشون نهایتی کرامتشونا بشد میکنن. اما اگه قرارس خودد هر چی میخوایی ازشون بطلبی ، خیلیاش از قلم میوفتد.
من که اولش رووم نشد بگم ولی حالا بِشِدون میگم . به نظری شوما اگه حرفی از ریزی لیستی حاجاتم نزنم ، ممکنس یه چیزایی مهمی مثلی امری مقدسی ازدواج آ عاملی موثری مثلی شوهر از قلم بیوفتد؟ هان؟؟؟؟؟ به نظری شوما ریسک نیس؟
بیبینین : منا، اومده بودم که بدونی شوهر بر نگردم. هم برا خودم ، هم برا همکارام آ هم برا دخترای فک و فامیل.
حالا با این توصیه مامان جونم، چیکار کنم؟
آخه دخترایی که سالهاست توو صفی دم بختی ، موندگار شدند آمارشون توو لیستی رفیق آ رفقا... آ فک آ فامیل روز به روز در حالی زیاد شدنس.
آ شوهرم که شدس عینی بَندی تُنبون. به محضی لابلا خواستگارا گیرش میاری در میرد.
اما خب ما اومدیم که امام رضا قوتی جذبی خواستگاری آدم حسابیا توو وجودمون افزایش بِدند آ دوزارم سطحی عقلمونا بالا ببرن آ اون استعدادایی که برا این امر موثربودسا توو وجودمون شکوفا کنند، بلکی موثر باشد آ رسیده وا نرسیده بریم قاتی مرغا.

آمین
 


بسم الله النور

سلام علی ال یاسین

سلام آقاجان. سلام بر یوسف زهرا. گل نرگس . حضرت بقیه الله (عج)

آقاجان........ اومدم شب جمعه ای بهتون بگم : تنها ماندم.

تنها ماندم. تنها ماندم. تنها با دل بر جا ماندم.
چون آهی بر لبها ماندم.
راز خود به کس نگفتم. مِهرت را به دل نهفتم. با یادت شبهایی که خفتم . چون غنچه سحر شکفتم.
تنها ماندم....تنها ماندم. تنها با دل برجا ماندم.
دل من ز غمت فغان برآرد. دل تو ز دلم خبر ندارد؟؟؟؟؟
آقاجان ..............آقاجان تنها ماندم.........
آقاجان فدای تو میشوم؟؟؟؟؟ آقا جان لیاقت سربازی بهم میدین؟ آقاجان تنها ماندم. عمر من شد ز غمت طی .
تنها ماندم.............
آقا جان آخرین هفته ی ماه شعبان داره طی میشه و من ..ما میهمان آقامون علی بن موسی الرضا (ع) هستیم. آقام که ضامن آهو شد. آقاجان امیدم به دستهای یاریگر توست که ضامن من باشی.
ضامن من باشی برای ورود به ماه خدا. ماه رمضان . ماه عروج ...... ماه قرآن.
آقاجان امشب شاید آخرین شب جمعه ی ماه شعبان باشه که در اختیار دارم تا با صاحب الزمانم حرف بزنم. درد دل کنم. پس از این ثانیه ها که هدیه ی الهی هستن نهایت استفاده رو میکنم و با تمام وجود . با تمام توان از عمق دل التماست میکنم که ضامنم باشی برای  حضور در حرم آقام امام رضا.ورود به ماه قرآن. حضور در محضر الهی و مسلمان و شیعه و سباز امام زمانم شدن.
آقاجون :

امیدم به دستهای یاریگر شماست یا صاحب الزمان (عج)


سلام علی ال یاسین

آقاجون سلام  آ عرضی ادب. آقاجون امروز جمعه س  آ روزی تولدی شوما. امروز روزیس که به ما گفتند:
شاید این جمعه بیاید شاید.

امروز میتونست از بهترین روزهای عالم آفرینش باشد.
امروز میتونست از بهترین روزهای زندگی ما زمینیا باشد.
امروز میتونست از بهترین روزهای عمر مسلمونا باشد.
امروز میتونست از بهترین روزهای  زندگی شیعیان باشد.
امروز میتونست از بهترین روزهای عمری من باشد.
امروز میتونست از بهترین روزهای ...... ولی هنوزم همگیمون توی انتظار موندیم . نه اینکه بخوام نق بزنم آ بگم چرا بازم نیومدی یا .نه .آخه خودم دیگه فهمیدم که :
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است.

 

آقاجون اگه خدا بخواد آ امام رضا بطلبند آ رئیس و رئسای شرکتمون مرخصی بدند...........هفته ی آخری ماهی شعبونا میام مشهد. وری دلی امام رضا. یه گوشه سفریه رحمت و برکتی که تو حرم آقام امام رضا پهنس میشینم بلکی یه لقمه ی پر برکت هم با مه کرامت کردند.
آقاجون خیلی وقت بود از عمقی جان برای رفتن و نشستن و چشم دوختن و گپ و گفتگو با زائرای آقام امام رضا آ خادماشون آ ........آ خودشون نفس ، نفس میزدم. آه میکشیدم.......... آ میسوختمااااااا.........می سوختم.
خدا را صدهزار مرتبه شکر .
آقاجون انشالله اگه نصیبم شد آ روزیم شد ، امیدم به دستهای یاریگر شماست.که یکی از بهترین آ پربارترین سفرهای عمرم باشه.
انشالله.