سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

تشیع پیکر شهید نهی از منکر علی خلیلی
سه شنبه 93/1/5 ساعت 9/30
از مسجد حضرت فاطمه الزهرا(سلام الله علیها) واقع در نارمک(چهارراه تلفنخانه)
با سخنرانی حجت الاسلام صدیقی
و مداحی حاج عبدالرضا هلالی و سیدامیر حسینی ....

http://khabarma.ir/uploads/2014/03/491019_32623-1.jpg

 


اخبار بیست و سی  داشت متن توافقنامه  را میخوند و بازش میکرد. متن کامل رو در سه بخش مقدمه , بخش اول(تعهدهایی که تووی 6 ماه آینده باید کاملاً بهش عمل کنه, شش ماهی که قابل تمدید هم هست) و بخش نهایی شکافت و حالیمون کرد که کوجا چه خبرس.

گزارشش که تموم شد دیدم نیمیشه, باید برم اتاقی فکر. رفتم توو آ چراغش را روشن کردم, خب جهتی تهویه هوا و معطر شدن فضا جهت فکر فن داره.

نشستم روی مبل سرامیکیِ فرنگی* , فکرم کاملاً مشغول بود. توو این چند روز دنبالی این بودم بیبینم یه روده راست توو شیکمی اینا پیدا میشه؟؟؟ تا بالاخره اینجا وسطی گزارشی بیست و سی روده ی راست رو پیدا کردم. روده ی راست رو به این خاطر طالب شده بودم که ببینم ایران چه تعهدی داده؟؟ اونها چی؟؟؟ حالا که روده ی نسبتا راست رو پیدا کردم خیلی متحول شدم.....

آخه خیلی جالب بود. رئیس جمهورمون که به جکهای بزرگ اسرائیلی و آمریکایی خودش رو مشغول کردهخیلی خنده‌دار بنده ی خدا همیشه در حال لبخند زدنه, وزیر خارجه ی کشورمونم که از بس جلوی این اروپایی و آمریکایی ها خم شده آنچنان کمر دردی گرفته که نمی تونه جلوی بزرگان هسته ای کشورمون ایستاده گزارش کاری بده.

جالبتر از اون به تعهدهای کشورمون فکر میکنم:

خب اینجا اتاقی فکرس دیگه.

به این فکر میکردم که: ایران همه ی ژنراتورهاش رو خاموش میکنه, و البته هیچی دیگه اضافه نمیکنه.

به این فکر میکردم که: ایران هرچی داره به اکسیژن تبدیل میکنه و هیچی دیگه هم تولید نمیکنه.

به این فکر میکردم که: ایران هیچ گازی هیچ جایی تزریق نمیکنه...

به این فکر میکردم که: ایران جهت صرفه جویی در مصرف برق هم که شده هیچ چراغ اضافه ای توو نطنز آ اراک آ فردو آ... روشن نمی کنه.

به این فکر میکردم که: ایران جهت تامین آرامش و آسایش اسرائیلیهای عزیز و مهربان به تمامی نیروهای محترم و بزرگوار مراکز جاسوسیشان اجازه بازرسی و فیلمبرداری از تمام سوراخ-سمبه هاش رو میده, البته اگه راضی نشدن آ بازم شبها خواب بد دیدن میتونن از بایگانی تمامی فیلمبرداریهامون هم کپی برداری کنن, خب شاید بشه ازشون توو فیلمِ مرد عنکبوتی بعدی استفاده ی بهینه و بین المللی کنن.

البته خبیش به اینه که به قولی رئیس جمهورمون هیچ کدوم از مراکز هسته ای ایران تعطیل نمیشه. مگه نه؟ خیلی خنده‌دار.خیلی خنده‌دار.خیلی خنده‌دار.خیلی خنده‌دار.خیلی خنده‌دار.خیلی خنده‌دار.خیلی خنده‌دار.

فقط پلمپ میشه و از این پس مکانی جهت بازرسی و فیلمبرداری خارجکی میشه. اینم خودش افتخاریست.

خب ظاهراً میزنن به درب اتاق فکر ... دستها را باید شست...

====

http://www.axgig.com/images/04624965842254562629.jpg

* مبل سرامیکی فرنگی همون توالت فرنگی قدیمه


نظر

یاد خانوم جون و باباجون هامون بخیر......

دیگه سادگی و صداقتشون وجود نداره.

حالا دیگه مامانهامونم با کلللللللی حساب و کتاب آغوششون رو باز میکنن و بچههاشون رو میگیرن توو بغلشون. دیروز با بروبچ دوره دانشگاه رفته بودیم لب رودخونه(زاینده رود) بروبچی که مامان شده بودن با فسقلیاشون اومده بودن. وایییییییی بعضیاشون خیلی مامانهای وحشتناکی شده بودن. اصلا باورم نمیشد , که یه مامان بتونه اینقدر با حساب کتاب بچه خودش رو تربیت کنه. بچه عینی یه آدم آهنی آرووم یه گوشه نشسته بود. غزل(مامان خانوم) برامون تعریف میکرد که با این بچه از همون روزهای اولی که میخواسته حرف زدن یاد بده به زبون انگلیسی حرف میزده , تا بچه خود به خود دوزبانه بزرگ بشه. از همون روزهای اول به اندازه ای بغلش میکرده که تووی فلان کتاب روانشناسی کودک توصیه کرده بودن..... تعداد بوسه هایی که برای آرووم کردن بچه توی یه روز به بچه میکنه.... یادم افتاد به لحظه ای که از فرودگاه برگشته بودیم خونه, اون روز احساس کردم مامان خانوم خودم هم با یه توصیه ای منو بغلم کرده بود و رسیدن بخیر میگفت!!!!!! انگار یکی یه توصیه کرده بود بهش... خندم گرفته بود از خودم که هر چی این غزل خانوم از تربیت کردن بچش تعریف میکرد حالا من به مامان خودم شک میکردم که ایشون هم با چه حساب و کتابی فلان کار رو کرده یا بهمان حرف رو بهم زده...

جلل خالق.

هی خانوم جون خدا بیامرزددون. کوجایین. یادش بخیر جمعه ها.... چقدر با دخترخاله ها و پسردایی ها توو حیات تاب بازی و هفت سنگ و دوچرخه سواری میکردیم. یادش بخیر موزهایی که از مکه و مدینه آورده بودین رو قایمکی بالا کشیدیم........ سیب خوشگلاتون رو ظهر که خواب بودین از توو یخچال کش میرفتیم و میرفتیم اون پشت باغ یواشکی قسمت میکردیم و میخوردیم.

سر سفره صبحانه , فقط تا وقتی صبحانه میخوردیم که مغز گردووی سفید و تازه و خوشمزه توو بشقابها بود. ناهار تا وقتی میخوردیم که ته دیگ بود. تا جون داشتیم توو حیات بازی میکردیم و جیغ و داد.... تا کلیه هامون جا داشت شربت و نوشابه میخوردیم. تا پول توو جیبامون بود بستنی میخریدیم. تا سیب و انگور و ...به درختا بود درختها رو دسته جمعی تکون میدادیم.........

هی خانوم جون کجایی تا سرمون شیره بمالی و جمعمون کنی بهمون شکلات بدی.

 


Death & Life

چندوقتس میخوام بنویسم ,اما نشدس. چندوقتس میخوام به زبون بیارم اما نشدس.........چندوقتس می خوام ............. اما نشدس. ولی امروز ناقافل این عکس اومد جلو چشام.  دیدم بَه تمومی حرفاما تو این عکس دارن هوار میکشن.


نظر

بسم الله النور

 

 

سال نو مبارک.

امسال آرووم , لطیف , مهربون آ شیرین آ.... شروع شد.

 دلم میخواد امسال هرچی کم میارم با کلام خدا ( قرآن) تکمیلش کنم.

 دلم میخواد همیشه یادم باشد تکیه گاهم کیه س , کوجاس آ حواسم باشد که عوض نشد.

دلم میخواد امسال همش یادم باشِد کوجا وایسادم آ میخواسسم کوجا برم.
دلم میخواد امسال همش یادم باشد کی هسسم آ می خواسسم کی بشم.
دلم میخواد امسال همش یادم باشد چقدر از وقتما رد کردم آ چقدرش برام موندس.
دلم میخواد امسال همش یادم باشد هروقت دلم شیکسته بود با خودم زمزمه کنم: چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی , خدای چاره ساز را چرا صدا نمیکنی؟! به درد بی دوای خود , چرا -- خدا خدا نمیکنی؟!
دلم میخواد امسال همش یادم باشد, سحر به باغ ناله ها , گل مراد می دمد, پس به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی؟!....


نظر

خیلی وقت بود تشنه ی زیارت بودم آ هنوز بعدی هفت,هشت ماه نتونسته بودم برم یه شب حرم حضرتی معصومه , باشون خلوت کنم آ برا خیلی کارام باشون مشورت کنم. از بس انداخته بودم عقب , دیگه ایندفعه به محص اینکه سادات خانووم برام پیامک دادن که خونه ما جلسه هست آ هرکی میاد دستش بالا , به سه سوت , همونجا از رئیس محترم اجازه مرخصی را گرفتم آ از توو خونه هم که مطمعن شدم بیلیطی سفر را رزرو کردم.

صبحی کله سحر ساعتی هشت آ نیم بود که دیگه راه افتادیم سمت تهران. عوارضی قم پیاده شدم آ با همین ماشینا پارک سوار با 500 تومن ناقابل اومدم حرم. دست خودم نبود. با یه دلتنگی خاصی اومده بودم. ایندفعه خیلی دوریشونا چشیده بودم. سلامی اولم رو که همونجا پای پله ها دادم , بعد از عرض ادب محضر شریف خانم , سرما انداختم زیر آ از همونجا شروع کردم به مطرح کردن نکته های اصلی حرفام.

انگار یه جورایی احساس میکردم, وقتم کمس, شاید اونقدرهام که فکر میکردم وقت نداشته باشم.

خیلی تند تند شروع کردم به حرف زدن با خانم. شاید فقط رسیدم یکی -دوتا از موضوعایی که میخواستم دربارش با خانوم یه مشورتی بکنما , به یه نتیجه ی درستی برسم. ولی همونم شکر. ساعت دیگه از دو آ نیم میگذشت که رسیدم خونه ی سادات خانم   .

بروبچای وبلاگی هنوز نرسیده بودن, ظاهرا من اولین مزاحم بودم. شرمنده که هر دفعه اومدم قم حتما یه سری مزاحمشونم شدم. خدا شرری چنین مزاحمی را از سری سادات خانومی ما هم کم کنه.آمییییییییییین

تا من مشغولی بازی با تیرآکمونی شازده پسر آ بادکنکی خانم دختر نانازشون بودم......
حاج خانمی وارد شدن, که ظاهرا استاد جلساتشون بودن. (اول کمی تعجب کردم), چون منتظر بودم جلسات حداقل مربوط به وبلاگ باشه آ مسائل آ مشکلاتی این دارودسته , نه اینکه جلسه تمرین تدریس یه حاج خانوم باشه که تاثیری کلامش را بخواد خیلی تندآ سریع توو اینترنت بیبیند.

وامااااااااا بامزه تر از همه این حرفا, یکی از تیترهایی بود که ظاهرا قرار بود توو این جلسه مطرح بشه . اولش که شنیدم حرفی نزدم ؛ باخودم گفتم: باز شود-دیده شود-بلکه پسندیده شود(منتظر بودم جزوه های توو دستش رو روو کنه).

بامزه بود. حرفشونا میگم. عنوانشا. هدفشا.........

اینکه من از فردا وقتی پا حرفا شوما میشینم, بیشتر از اونکه ذهنم متمرکز بشه روو اینکه شوما اصلا حرفت چی چیس, حواسما ببرم روو حرکاتی ظاهری شوما؟!!!
آ از این به بعد......بیشتر ازاینکه به حرفهای شما توجه کنم: 
 
انگشتانی شوما را به دقت زیری نظر بیگیرم؟
حرکات لبهای شوما را رووش تمرکز کنم؟
حواسم جمعی حرکاتی پا شوما باشه؟
حرکاتی دست آ شونه دون از کدووم وَریِس؟
.......

د نشد که. این یعنی شوما آ امثالی شوما حرفی برا زدن نداشتین . موضوعی برا مطرح کردن نداشتین. یه موضوع پیدا کردین که من آ امثالی من رووش حساس بشیم آ برامون جالب به نظر بیاد.( تا از این به بعد به جای اینکه به قولی خوددون از مباحثی مثل غیبت دور بشیم, مشغولی مباحث سبکتری مثل چنین چیزایی بشیم)

د آخه اینکه خیلی بامزس, اینکه من از فردا بیش از اینکه به کلام طرف مقابلم گوش بدم , حواسم جمعی چپ آ راست یا سعودی آ نزولی بودنی حرکاتی ریز به ریزی بدنش باشه.......

د آخه یوخده به این سلولهای خاکسری مغزی منم حق بدین که شاخ در بیارن. به جانی خودم خیلی بامزس که شوما بخوایین به این راحتی منا مشغولی حرکاتی موزوونی بدنی خوددون آ دیگران کنین.

 

نه.  نه ..نه ....

 

من برای سلولهای خاکستری مغزم بیش از اینها ارزش میزارم. به خدا , خودی خدا توو قرآن بهم گفته :

الرحمن*علم القران*خلق الانسان*

خب پس بزار من اگه قرارس توو مهمونیهای دوستانم به بهونه ی اینکه نیمیخوام غیبت کنم, مشغولی یادگرفتن بشم, حداقل مشغولی قرآن خوندن بشم....... شوما که نیمیخواین من فکر کنم پشتی طرحی این مباحثدون اهدافی بامزه ی دیگه ای گذاشتین؟!!!!! مباحثی که ارادی مطرح میشن , نه غیری ارادی.............؟!!!؟؟  


نظر

مثل بچه ی آدم نشسته بودم پشتی سیستمی خودم آ مشغولی کاری خودم بودم. وقت کم بود آ کارا یوخده بهم گره خورده بود. آخه آخرا بعضی کارامونس آ کم کم داریم بعضی پروژه ها را جمع آجورشون میکنیم, تا بشه پروژه جدید به دست گرفت.

آقای سعیدی _ایشون با الباقی رفیق آ رفقاشون یه شرکتی مهندسی مستقل زدند آ بارآبنه را جمع کردند رفتند تا سفره ی کار آ زندگی را مستقل پهنش کنند آ به قولی معروف رو پا خودشون وایسند(از شرکتی مهندسی ما رفتند آ جُدا شدند)_ بله.... ایشون ظاهرا برای حلی بعضی مشکلاتی کاری فراخوان شده بودند تا بلکی بگن چیطور شد که اینطور شد.........

همون صبحی اولی وقت بود که جهت عرض سلام آ احوال پرسی اومدن واحدی ما , همکاران گرامی لابلای احوال پرسی ازشون پرسیدن : خب ! آقای مهندس از کاروبار چه خبر؟
بنده خدا یه آهی کشید آ یه نگاهی سمت من کرد آ گفت :اگه رفیق آ رفقای خانم پاکروان بزارن!؟......
یوخده که نه خیلی...... چشمام گرد شد آ خنده م گرفت. عرض کردم: رفقای من؟!!!!!!!...
بنده خدا شروع کرد به شکایت از وضع موجودی بازار آ اجناس آ دلار آ .... گفتن.
همکار گرامی یه اشاره ای کرد که آقای مهندس شوما که رفته بودین توو کاری سکه ,وضعتون الآن باید توپ باشه.
بنده خدا دوباره همه را چسبوند به رفقای خانم پاکروان.
حالا..........
من کم کم داشت آمپرم میچسبید. که آخه باباجون.... ولی با خودم گفتم بزار بچه آروم اومدس -آروومم بره....

ولی کوتاه نیمیومدن که ... تا حرف کشید به اینجا که خانوم پاکروان فلان همکارِمونم از شرکت رفت,شیرینی نمیدین؟ 
(دیدم نیمیشه... نیمیشد اینا قند توو دلشون آب بشد آ من اخمام توو هم باشه) با یه لبخندی عرض کردم , همین که شوما حرس بخورین برای من شیرینس.
یوخده جا خوردن. شروع کردن به جواب. 
ادامه دادم من همین که ببینم شوما حرس می خوریندا برام شیرینس. لذت داره. چرا فقط شوما از حرس دادن من کیف کنین؟! بزار منم لذت ببرم.
ظاهرا حرف براشون زیادی سنگین شده بود. همونطور که مشغولی کار روو سیستمی یکی از همکارا بودن آرووم فرمودن این شیرینی براتون زیاد طول نمیکشه.زیادم خوشحال نباشین.
منم همونطور که مشغولی کاری خودم بودم , جواب دادم حالا که میبینین پایداریمون رو.

کارش تموم شده بود که از اتاق رفت بیرون. یکی از همکاران گرامی با چهره ای عصبانی عرض کردن که: خانم پاکروان بد باهاش حرف زدی. توهین بدی کردی. 
عرض کردم. ببینم حرفای ایشون توهین به من نبود؟
همکار گرامی ادامه دادن: خانم پاکروان اینجور نگو .مردم دارن اذیت میشن.
عرض کردم: باباجون ما هم مردمیم. ما هم اذیت میشیم. قیمتا برای ما هم بالا و پایین میشه.
همکار گرامی ادامه دادن: ولی شوما تعدادتون خیلی کمه.....
تعجب کرده بودم از تصورش از ملت و در مقابل ,تصورش از خودش و جماعتی که همه چی رو رنگ شده می بینن. عرض کردم : نه عزیزم شما تصور میکنین. شما کمتر از اونی هستین که فکرش رو میکنین. چشمات رو باز کن و مردم رو ببین.
............. خلاصه حرفامونا زیاد ادامش ندادیم. این وسط یه چیزی به ذهنم رسید که بابا, اینا تازه میخوان تیکه انداختنهاشون رو شروع کنن. من اینجوری خیلی مشغول میشم. 

صدام رو یوخده بلندتر کردم آ اینجوری حرفاما ختمش کردم که : بزار عزیزم یه چیزی را همینجا خدمتدون عرض کنم. تا انتخابات دوماه دیگه موندس , من از همین الآن میگم . من خفه نمیشماااااااااا. از امروز  هرکی بهم تیکه انداخت -همونقدر بهش تیکه میندازم. هرکی بهم حرفی زد-همون اندازه بهش حرف میزنم.  هرکی بهم توهین کرد-بهش توهین میکنم. این رو قبلش گفته باشم. والسلام.

آ نیشستم سری جام. آمپر چسبونده بودم. ولی کار هم زیاد سرم ریخته بود. وقت برا تلف کردن نداشتم. جمله دیگه تموم شده بود که رئیس محترم هم برگشتن توو اتاق.

مشغولی کارا مون شده بودیم. ولی فضا زیادی سنگین شده بود. این میوه ی عملکرد دوستانیه که تازگی مستقل شدن. بالاخره باید یه کاری کنن شرکت قبلیشون فلج بشه تا بلکی کارا یوخده شم گیری اینا بیاد . یا حداقل نیازمند همکاری باهاشون بشه. بالاخره توو آستیناشون ترفند زیادس......... خدا به من آ امثالی من صبر عنایت فرماید تا بلکی از امثالی این حضرات روو دست نخوریم.

خدا صبرمون بدد آ بصیرت.   


این روزها چشم را باید شست , جور دیگر باید دید......
 یوخده خنده دارس, یوخده چندش آورس, یوخده ... نیمیدونم چی چی بگمبه رفتار آ عکس العملی بعضی اِز این همکارانی گرامی؟ اَصش(=اصلا) موندم توو کاری این جماعت , گه گاهی شاخام در میاد .
یه دار آ دسته شون , هر اتفاقی بیوفتد که به چشمی شوما منفی باشد , یه اوونی میکنند آ مثلی اینا که میخوان یه حرفی سری آ مهمیا به شوما بگن سرشونا میارن نزدیک آ یواشکی میگن این کاری خودشونس. ازش می پرسی کاری کی؟ زیر چشمی این ور آ اون ورشا نیگاه میکنه آ میگه کاری خودی اینا. آخه بوجشون که کم میاد . کسی ازشون نفت نیمیخره اینام اینجوری میکنند. بعد گردنشا راست میکنه آ بلند ادامه میده این وسط سری من آ شوما کلاه میره. یه آهی بلندی میکشه آ میگه خدا به دادی ما برسه معلوم نیست میخواد کارمون به کوجا بکشه.
این یه دستشون.

یه دار آ دسته ی دیگشون, با یه پوزخندی یه ابروو میندازه بالا آ با یه ژستی میگه دوباره اینا پول کم آوردن. نه آقاجون حرف سری نفت نیست که. اینا دارن انتقامی چندصد میلیونی که این بانکدارا ازشون دزدیدنا در میارن. خانوم شوما گول نخوریندا , طرفی سکّه نباید رفت. اینا همش دوز آ کلکس. پیش خرید نکنیندا. همش مسخره بازیس... اینا را برا ما سخنرانی میکنه . آ تا داره این حرفا را برا ما ردیف میکنه. برگه مرخصی ساعتیشا پر میکنه آ یه تلفنم میزنه تا یه آژانس بگیره برای چهارباغ پایین دمی بازار هنر , یه سری بزند آ برگرده.
اینم یه دسته دیگشون

آخه یوخده این فکردونیدونا به کار بندازین. دارین با خوددون چیکار میکنین؟ بچه داروندارشا پول کرده بود آ داشت صفت و سخت دنبالی خونه میگشت. حالا امروز رفدس همشا سکه خریدس. دِ آخه آدم از دسسی شوما چیکار کنه...... هان ؟!. دِ بچه نمیگی اگه بانک یه کاری کرد که این حبابی 170-180 تومنی حذف بشه چه بلایی سری تو  آ زن و بچه ی تو میاد؟ ...... دِ آخه پورفسور تو فکر نکردی وقتی حمله میاری سمتی سکه آ دلار خب اینا حاشیه هم داره...... د فولاد آ آهن میره بالا..... د پس فردا خونه هم میکشه بالا....... د بیچاره اگه امروز با 100 تومن یه خونه میتونستی جور کنی. اما رفتی همش رو سکه خریدی .فردا سکه میکشه بالا آ 100 تومن تو یه شبه میشه 120 تومنآ شوما یه شبه کللی پولدار میشین. از اون طرفم به همون روشی که عرض کردم خونه هم میکشه بالا. بعد شوما میرین آ سکه هاددونا میفروشین آ با یه افتخاری میرین همون خونه را به قیمتی 125 تومن میخرین.

 میگما امشب یوخده چشمادونا مسواک بزنین

کاش یاد میگرفتم, بازیچه ی دست اینا اون نشم. کاش یاد میگرفتم وقتی یه دارودسته با پارووهای توو دستشون موجهای ریز آ درشت درست میکنن, چیکار کنم که منم آب نبره.

کاش از اتفاقات 87 آ 88 آ ... درسای خوبی گرفته باشم.
کاش بتونم به حرس آ طمعِ درونم سلطنت کنم....... کاش بتونم.........

به امید دستهای یاریگر مهدی فاطمه(عج)