سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

روزی بعداِز عید بود. بروبچای راوی باید باروبَندیلشونا جمع می کردند آ از گردانی انصار میرفتند خوابگاهی خواهران. همون صبح خبردار شدم بروبچای وبلاگی هم شب میرسن دوکوهه تا از همونجا برگردند قم.
تند تند پاشدیم آ صبحونه خورده آ نخورده جمع کردیم بریم خوابگاه خواهران. قاتی بنادینم را خیرات کردم برای هرکی میاد اونجا. آ همونجا گذاشتم( آخه نه جا براش داشتم نه حالشا داشتم وسایلم بتادینی بشِد)
خلاصه جابه جا شدیم آ رفتیم توو سالن طبقه همکف جایی که بیشتر شبیه انبار پتو بود.شروع کردیم به ضفت آ رفت. جادون خالی . داشتم به بروبچ کمک میکردم که با عقب پریدن یکی از دوستان جیغ من هم دراومد. هیولایی به نام مارمولک لابلای پتوا  بود. من همینطور که جیغ میزدم دویدم بیرون یکی از شیرزنان عزیز با یک جارو به جنگ هیولا رفت آ با یکی دوتا ضربه جونشا گرفت. حالا من به دنبال شیرزن عزیز می دویدم تا بتونم از اون هیولای وحشی عکسی به یادگار بیگیرم. گرفتم آ توو آلبومی شخصی خودم گذاشتمش. 

روزی آخر بود داشتم کم کم برنامه ریزی می کردم برای برگشتن. با گوشه گوشه دوکوهه ثبت خاطره می کردم . نفهمیسدم چیطوری بعد از ظهر شد. آ کِی غروب شد.
شب بچه ها زنگ زدن که رسیدن آ همونجا توو پارکینگ شام می خورند آ یه برنامه قرعه کشی برای کربلا آ بعدهم برمی گردن به سمت قم آ تهران.

شاما خورده بودم. با بروبچا خداحافظی کردم آ راه افتادم به سمت پارکینگ هنوز وقت بود با چندتاشون اومدیم نزدیکای ایستگاه صلواتی نشستیم به گپ و گفتگو ..... داشتیم از خاطرای شیرینی این چند روز میگفتیم که وانتی که بسته هایی که صبح بسته بندی کرده بودیما میبرد موقع دور زدن چندتاش رو دمی پا ما انداخت زمین آ رفت. راننده بنده خدا هم نفهمید.
باحال شده بود یکیشو یادگاری برداشتم. همون پوسترهای شهدای دوکوهه بود. خب راه افتادم . راه افتادم سمت پارکینگ . رسیدم به بچه های وبلاگی و سوار اتوبوس شدم آ به همون سبک اومدنه  پله های اتوبوس شد صندلیم.
اولش یوخده لجم گرفت. ولی بعد دیم نه گناه دارن اینام سفری جالبی داشتن. بزار خوش باشن. من که خوشحالم به اندازه آنچه می تونستم جمع کردم تووی کوله پشتیم.

خلاصه که خوش گذشت. صبح رسیدیم قم. بارو بندیلما برداشتم تا برم حرم  آ بعد از اونجا برم راهی خونه بشم.

آباجی وبلاگیم هم اومد تا با هم باشیم. رفتم نزدیکای حرم یه زنگ زدم به این جنابی محمودی که ظاهرا مسئولی مالی اردوو بودن. یک آدمی بداونوقی که .............. دیدم اگه همین حالا پولشونا ندم ........با منی که مثلا قرار بود همکارشون باشم عینی یه دزدی مالی مردم خور برخورد میکنن. همونجا از عابربانک پول برداشتم آ یک راست رفتم دفتر توسعه وبلاگهای دینی. خوشبختانه عوامل اردوو هنوز بودند آ ظاهرا داشتند حساب کتاب می کردند. رفتم 35 تومن پولی بیزبونا دادم تا بلکی اینا لحجه شون موقع حرف زدن مثلی یه آدمی نسبتا مودب بشد. البته هزینه را تقدیمی جنابی فضل الله نژاد کردم آ بششون عرض کردم :

بفرمایید این هم کرایه ی پله های اتوبوس جهت رفت و برگشت به دوکوهه.

و البته حاج آقا کمی کرایه گرون بود ها . 


نظر

شب ... بعد از برنامه توی محیط پادگان روبروی گردان انصار کلی نشستیم با بروبچ و عشق و حال  با شهیدان و آقا امام زمان(عج).......... آی چسبید. آی چسبید. جادون خالی.

صبح عید. بعد از نماز دلم نیومد بخوابم. آسمونی آبی آ هوای بهاری آ معطر آ فضای سرسبز...............رفتم بیرون آ تونسسسسسم اکسیژن هوف کشیدم. دلم می خواس تا میتونم این سوراخ سنبایی ریه هام رو با اکسیژنایی اینجا پرش کنم. آخه خیلی انرژی داشت. خیلییییییییی

رفتم گشت و گذار. یه سریَم به حسینیه زدم زینب اونجا بود. با هم وخیزادیم رفتیم گشت و گذار. بِشش گفتم آباجی می خوام گوشه موشه های پادگانا بِشم نشون بدی تا خب توو ذهنم ثبتش کنم. دمش گرم خیلی جاوا سرکشیدیم. از ساختمونا متروک افتاده گرفته تا پخت و پزخونا ...اِز ایسگاه صلواتی چای و شربت گرفته تا سنگرهایی که .............
خلاصه حسابی گشت زدیم و چشامون وااااا شد. صبحونه مونا برگشتیم وری بروبچا خوردیم آ تا ظهر بِشد کلی شاگردی خانم شادرخ را کردیم. ظهر تووی حسینیه بعد از نماز پذیرایی گشته شدیم. کیک . خوشمزززززززززززززززه بود. بعد از ناهار رفتیم نشستیم ا به گپ و گفتگو با استاد .
یوخده هم سر به سر بزرگان گذاشتم آ .... عیدِ میلاد رسول اکرم (ص) و امام صادق(ع) بود. و امروز که می نویسم میلاد با سعادت مولود کعبه . مولا امیر المومنین(ع).

عیدتون مبارک 


نخود  نخود . هر که رود خانه ی خود

خب حالا بعدی این همه وقت بریم سری روایتی خودمون از سفرمون به جنوب. به دوکوهه. ایامی که در دوکوهه نفس می کشیدم.

داشتم میگفتم.

شبی عید بود. شبی میلادی حضرتی رسول_ص) آ حضرتی امام صادق(ع). یه مراسمی باحالی بعد از نمازی مغرب آ عشا تو حسینه ی برپا کرده بودند آ صدا و سیماوم فیلم میگرفت.
یوخده از دلالیلی نپذیرفتنی قطعنامه توو سالی 59 گفتند آ یوخدم از امام آ ....  منم که با پوشیه اون جلو جمعیت نیشسته بودم ...یک فیلمی باحالی ازم گرفتند . شب ا دوتا چشم زیری یه پوشیه سیاهههههههههههههههههههههههههههههه.
جشن تموم شد آ بروبچ هرکدوم رفتن سی خودشون. شبِ میلاد بود آ من داشتم توو فضای دوکوهه نفس میکشیدم. قدم می زدم. یه جایی خلوت و نیمه روشن و ....پیدا کردم .  بروبچه های یه اردوویی هم کمی اونطرف تر با تانکها بازی می کردن. توو خودم بود آ یه جا نیشستم. همچین که نیشستم . گفتم هاییییییییییییی آ سرما بالا کردم روو به آسمون.......... یه هووووووووووووووووو یک لوله تانک دیدم جلو صورتم به چه گندگیییییی - روبرو صورِتم-نشسته بودم روو ریگهایی که با یه نم بارونی عصر خنک شده بودن آ خوش بوو.


وسطی مراسم بود آ هنوز این خاطره باحالی سردار عسگری تموم نشده بود. تازه قرار بود بعدشم سردار احمدی سخنرانی کنند آ ....
ولی من دیگه توان نشستن نداشتم........... دلیلش دیگه بماند ...  ولی شبی عید بود آ من یادی پهلوی بی بی افتاده بودم. نیمی دونم چرا ناخداگاه فقط توو ناله هام میگفتم یا زهرا .......
میدونی . جوونی آدم بالا میاد وقتی بخواد کمری دولادولاشا... راست کنه آ از جلو آدما راست راست راه بره . زمین و زمون میاد جلو چشماش............. یا زهرا......... ناله هم نمیشه کرد . آخه همینجوریشم فوشکشم کرده بودن آ آماج توهین و ناسزا آ دری وریا شده بودم. دیگه همینم مونده بود جلوشون آه و ناله هم بکنم و دولا دولا راه برم................ داشتم به همین چیزا فکر میکردم......... اینکه فردا شب این بروبچ میرسن ...........یا زهرا خودت نگذار بیش از این مایه لبخند دوستان محترم بشم!!!!!!!!!!!!!!

چیمیدونم. اینم یه جورش بود. ولی خیلی خوش گذشت...............خوش گذشت. دوکوهه دوکوهه خیلی چسبید. حاج همت دمت گرم. یا زهرا یا رسول الله ....شکر شکر خدای مهربانیها را . میدونی برا رفت و برگشتش سختی کشیدم ولی شیرینیِ بسیارررررررررررررررررر به کامم ریختند. شکر . شکر. هزاران مرتبه شکر.


میهمونی ویژه برنامه ی شبِ میلاد با سعادت حضرت رسول(ص) سردار احمدی بود که یوخده دیر کرده بود. سردار عسگریَم وقتی قرار شد این زمان خالی را  پر کنه، حرفاشا با این جمله شروع کرد آ یه شبی باحال برامون درست کرد.
قرعه ی فال به نام منِ بیچهره فتاد.شبِ عید هست . انشالله که سلامت باشید. حالا اگه میخواین توی این فاصله یه خاطره شیرین براتون تعریف کنم، مهمونم کنید با یک صلوات بر محمد و آل محمد.
شهر مریوان یکی از شهرهای کردستان هست که ما در دوران جنگ توی دو جبهه میجنگیدیم. یه جبهه ضدانقلاب و یه جبهه عراقیا. هر پاسدار اونجا دو تا شغل داشت . یک شغل رزمی و یک شغل بزمی. شغل بزمی داخل شهر بود دیگه ، مثلاً من رئیس بیمارستان مریوان بودم. شغل رزمیم هم : تخریبچی بود و امدادگر و تیربارچی. آره دیگه چند شغله بودم.
یک روز، داشتم توی خطوط نبرد با عراقیا گشت میزدم که فرمانده سپاه مریوان، آقای جواد اکبری رو دیدم. همینطور که داشتم میرفتم، تا چشمش به من افتاد یاد مریضیهاش افتاد.
گفت عسگری چندوقته پام اذیتم میکنه. اگه میشه یه نگاهی به پام بنداز. پاش رو از توی پوتین درآورد. این ناخن شصتش رفته بود توی گوشت و انگشتش به شدت عفونت کرده بود و متورم شده بود ، به جوری که دیگه نمیشد بهش گفت شصت تغریباً 75 .  90 .  100  شده بود.  گفتم باید بیایی بیمارستان. گفت نه، همینجا یه کاریش بکن. گفتم اِ این که آرپیجی نیست که . باید بیایی بیمارستان. خلاصه ما رفتیم دنبال کارمون و جواد اکبری هم رفت .
یک هفته بعدش دیدیم داره لنگون لنگون از اون دور میاد. وارد بیمارستان شد. دکتر دیدش. بردنش اتاق عمل. ناخن شصتش رو کشیدن.  دکتر گفت ایشون پاش خیلی متورم هست و درد زیادی داره . چون فرمانده هم هست و میخواد زود بره سر پستش. بهتره یه 48 ساعتی بیمارستان بخوابِ تا ما آنتی بیوتیک تزریقی بهش بزنیم تا سریعتر بهبودی حاصل بشه.
گفتیم بخوابِ. خوابید.
آقا جواد اکبری پیرترین سرباز مریوان بود . 27 سال داشت و زن نداشت. ما دیدیم عجب صحنه ای شده ها. حالا ما اینجا توی بیمارستانمون یکسری خواهرایی که از تهران برای پرستاری اورده بودیم شوهر نداشتن. به عیال گفتیم ک عیال این جواد اکبری زن نداره. گفت : میدونم. گفتیم : خب میخواییم بگردی یه زن خوب براش پیدا کنی. گفت اوووو این فرماندس . بداخلاق . کی زنِ این میشه. گفتم خب کاری نداره بگرد یکی از این آبجی های بداخلاق رو پیدا کن، منفی در منفی انشالله که بچشون خوش اخلاق میشه.....
خلاصه گشتیمو گشتیم یکی از آبجی های پرستار رو معرفی کرد. ما هم زنگ زدیم به باباش و گفتیم آره ما میخواییم دخترت رو شوهر بدیم. گفت داماد چیکارس؟ گفتیم پاسدار. اون زمان هم -مثل الآن نبود که- برای پاسدار کلی کلاس میگذاشتن. گفت اگه شما معرفی میکنی من هم اعتماد دارم. خلاصه اجازه رو گرفتیم و رفتیم سراغ جواد اکبری. گفتیم. صبح یکی از آبجی های پرستارمون میاد پانسمانت رو عوض کنه. یک نگاه حیدری بهش میکنی. اگه مورد پسندت بود یه زنگ میزنی به من میگی قَبِلتُ .
این جواد آقای اکبری هم از اون حذب الهی های دو آتیشه بود که ... صداش رفت بالا که آقا اینها خواهران ما هستن. اینها نوامیس ما هستن... گفتم  مردِ حسابی ترمز. این حرفا چیه. یعنی چی. اولا اینها خواهران ما هستن. من خودم مسئولیت شون رو قبول کردم. در ضمن با خانواده این آبجیمونم هماهنگی شده. بعدشم توی شهر اهل تسنن. تو خجالت نمیکشی . به این سن رسیدی و مجرد؟؟؟... باید زن بگیری.
خلاصه شدیم وسوسه ی خناس و ........ گفت: البته باید فکر کنم. گفتیم حل شد. باشه فکراتم بکن. گفت شرایط هم دارم. گفتیم باشه شرایطت رو هم بگو.
ما صبح رفتیم به این خواهرمون گفتیم برو پانسمان این بنده خدا رو عوض کن . - خواهرمون از ماجرا خبر نداشت- ساعت 9 رفت .......ساعت 9:15 بود که جواد عسگری زنگ زد اتاق من . عسگرییییییییییییی قَبِلتُ. گفتیم به ببین این خواهرا اگه بخوان کوه رو هم جابجا میکنن.
گذشت. اینها ازدواج کردن و رفتن سر خونه و زندگیشون و گذشت.
40-45 روز بعدش ، یه سیف الله مرتضوی داشتیم اصفهانی بود. مسئول تعمیرگاه سپاه مریوان بود. اومد بیمارستان . دیدیم دستش رو گرفته و داره ازش چه جور خون میاد . گفتیم چی شده سیف الله. گفت هیچی، داشتم یه قطعه را صاف میکردم ، یه هو یکی از پشت صدام کرد آ گفت : سیف الله . مام اومدیم برگردیم بوگویم چی چیس.......چکشا کوفتیم رو انگشتمون.  دکتر دیدش . نوک انگشتش شکسته بود. پین گذاشتن توی انگشتش . دکتر گفت درد زیادی داره این انگشت. بهتره یک شب بخوابه بیمارستان. گفتیم . بخوابِ . سیف الله هم زن نداشت.
یکی از جوانان رشید از وسط جمعیت پرید وسط حرفای سردار و گفت : حاجی مام زن نداریم. سردار در جوابش گفت: زن نداری . بیا بریم بیرون دم درب حسینیه من یه تیرآهن دارم اول بزنم توو ملاجت بعد ببینم تا به این سن چرا هنوز زن نداری؟........
و اینطور ادامه داد...


رفتیم برای نماز .
شبی عید بود . شب میلاد با سعادت حضرت رسول(ص) و امام صادق (ع). شب جشن و سرور بود. صحنه ی جلوی حسینیه را داشتن برای فیلم برداری صدا و سیما آماده میکردن. ظاهرا برنامه ها داشتن.........
نماز اقامه شد آ مطابقی شبا قبل برادر بزرگوارمون، همون شاعری که شعراشا برادون گه گاهی اینجا آوردم، اشعارش ا در موردی سرداران آ فرمانده هانی لشکری 27 محمدرسول الله برامون همونطور که تیکه تیکه فیلم ازشون نشون می دادن می خووند.
بعد از ایشونم. سردار عسگری میکرفونا دسش گرفت آ شروع کرد یوخده با ما درد و دل کردن. خودمونی .خودمونی...........
دنبالی یکی می گشت که جوابی سوالاشا بِدد.......
درد و دل میکرد....:..........
تا چقدر بشینیم و خاطره ی عزیزان را ببینیم.

باز من و یک شبِ خاکستری
مستی و بی دردی و خوش باوری
مست نه‍ ، اینبار خرابم. خراب
مستِ سوالی که ندارد جواب

جماعت یکی پیدا بشه جواب ما رو بده..

مستِ سوالی که چرا آمدی
اینکه بدانی زِ کجا آمدی
چرا از اونهمه صحنه ی خطر و شهادت ، راهمون رو گم کردیم و تووی این ماتم سرای بعداز جنگ آواره شدیم.......

آه چه آغاز خوشی داشتیم
فرصت پرواز خوشی داشتیم
یک روز یه جبهه ای بود با معبری 1200 کیلومترکه هر گوشه ای که سرک میکشیدی یکی شهید میشد‍‍، اون وقت معبر گناه یک متر بود. اما حالا توی ماتم سرای دنیا که اومدیم معبر شهادت یک مترِ و معبر گناه 1200 کیلومتر.
جای من آن روز فلک بود... نه؟!
نام من آن روز مَلک بود... نه؟!
غره ی یک سوع تفاهم شدیم
از ره یاران همگی گم شدیم

رهگذر کوچه ی حیرانی ام
در قفس حوصله زندانیم
دورمون رو یک قفس کشیدیم . یارانمون همه رفتند و ما اسیر این قفس شدیم.....خدایا ............ چرا
آخه؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مثل کویری همه در سوز و ساز
منتظر یک شبِ بارانی ام
یعنی میشه؟ یعنی میشه این آرزو به دلِ ما نمونه و یک روز بگن مهدی(عج) داره میاد. توی رکابش صحنه های جنگ رو دوباره تجربه کنیم. صحنه های جنگی که توی رکاب خمینی داشتیم رو ... 


قبل از ظهر بود که خبرم کردن برای کلاس آموزشی که جناب میرفندرسکی برامون گذاشته بودن. نکته های ضریف آ حساسی رو اشاره می کردن. اینکه چی چیا چیطوری آ با چه ترتیبی بوگویند . اینکه حواسدون باشد که حواسدون اونقده نرد توو حاشیه که حواسی همه را اینقده از اصلی ماجرا پرتا پلا کنین............. آ خلاصه حرفاشون جالب بود. انشالله یه وخت جداگونه همینجا میارمشون.

یک ساعتم بعدازظهر برامون کلاس گذاشتن تا بروبچا سوالاشونا بپرسن.

و اما برادون بگم از حال و هوا پادگان در یک روز مانده به روز عید . روز میلاد با سعادت پیامبر اعظم(ص) و امام جعفرصادق(ع).........دوکوهه یک روز قبل از میلاد حضرت رسول(ص)
از همون صبح حال و هوا پادگان یه جوری دیگه ای بود. نه اینکه بخوام بگم .آه چه حسی داشتم........ها ...............نه...........
آسمون از همون صبح که آبی و با لکه های کمی از ابرهای سنگین بود. این یوخده ابرا خدا آوردشون صاف بالا سری ما آ یوخدشا همون صبح تکونشون داد تا نم نم اونقد که فقط بوی نمش رو از خاک احساس کنی . واییییی که چی چی این پادگان خوشگل شده بود.
تمومی این ریگا با همون نم نمی بارون گردو خاکاش رفت آ خلاصه خدا برای پذیرایی از زائرایی که در راه بودن تا خودشونا برای شبی عید برسونند دوکوهه یه آبا جارو آ گرد-گیری کامل کرد .تمومی این پادگانا.
این پادگانم ترگل آ ورگل شده بود آ شیک  
دمی غروب بود. نیشسه بودم کناری مزاری شهید گمنامی که در آستانه ی ورودی حسینیه حاج همت هست. عیدا بشش تبریک گفتم آ یوخده نیشسم همونجا . آی جادون خالی فقط باید میشسی آ نفس میکشیدیااااااااا. همچین که تا ته این ریه هات پری اکسیژنهای معطری دوکوهه توی چنین ایامی بشد.........................................آخییییییییییییییییییییش. چی چی باصفاس. جا همگیدون خالی.


صبحانه رو خورده بودم و داشتم به صدایی که شب قبل از اشعار بزرگواری که بعد از نماز مغرب و عشاء _اشعارِی که خودش  در وصفِ فرماندهان لشکر 27 محمدرسول الله گفته بود رو می خوند_ رو ضبط کرده بودم گوش می دادم و توی محیط پادگان می چرخیدم. ( لابلای تانکها... پایگاهها و جایگاههای راهنمای زائران... ایستگاههای بخوربخورِ صلواتی...)...

حاج همت
حاج همت 
شیرِ میدانِ نبرد
روی دشمن از حراسش گشته زَرد
ای قلم با طبع ِ من پرواز کن
نکته از رزمنده ای آغاز کن
همنواشو با دِل دریادلان
بر کویر دل ببار ای آسمان
هویِ یاران این صدای ساز کیست؟
سرخوش از هوو گشته ام، این آواز ِ کیست؟
عاشقان این هوو، صدای باد نیست
این صدای تیشه ی فرهاد نیست
این طنین گام یک نام آورست
از بلاجویان فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد
بر دلان، با رفتنش زنجیر زد
عاقبت جام شهادت سر کشید
با ارادت سمتِ جانان پر کشید
گویم از دلهای دریایی سخن
آمد از محسنِ وزوایی سخن
می رباید گوی سبقت از رغیب
با کرامت یارِ گردان حبیب
راه را گم کرده در فتح المبین
با همه همرزم های راستین
دستهایش را به سوی حق دراز
 می زند چنگ توسل از نیاز
دامن زهرا و دست عاشقان
اینچنین بگشوده باید راهشاندوکوهه
یک گل از باغ شهادت چیده ام
در وصیت نامه ی او دیده ام
با خدای خود روایت می کند
عشق را با خون حکایت می کند
تا ز سلمان می رسد بر گوشِ من
از حسینِ قجه ای می گویم سخن
می سرایم عاشقانه دهر را
جاده ی اهواز - خرمشهر را
حاج احمد را پیام فتح داد
تا آخرین قطره ز خون کرد اجتهاد
در حصار ِ سخت دشمن مانده است
راه دشمن را در آن هنگام بست
نام ثار الله دائم بر جبین
جان فدا‍، بر عظم ِ آن فتح المبین
..................................................................
حاج احد....


این بسیجی از ره دور آمده
همسفر با فرقه ی نور آمده
میگشتم........ میگشتم و چشم به گوشه گوشه ی پادگانه دوکوهه ای که حالا پر از بروبچه های کاروانهای راهیان نور شده بود می دوختم..... چشمم به عکس حاج احمد متوسلیان افتاد :
دیده را با خاطراتت نم کنم
خاک پاکت سرمه ی چشمم کنم
یادم افتاده بود به تک تک سرداران و فرماندهان شهیدی که سالهای دفاع مقدس رو اینجاها زندگی میکردن....
آه سرداران چه غوغا میکنید
عشق را نادیده امضاء میکنید؟
بی شما دریا سرابی بیش نیست
دیده را هستی نقابی بیش نیست
وای بر من ، وای بر من دیده را آهم گرفت
حاج احمد سدِ راهم را گفت
این همان فرمانده ی هوشیار ماست
هست جاویدالاثر . سردار ماست
حاج احمد: ما هنوز آماده ایم
دست در دستِ شهادت داده ایم
از هوایِ حس و دلتنگی بگو
در کدامین جبهه میجنگی بگو
ما مگر فرمانبر تو نیستیم؟َ
بی حضور تو کسی را کیستیم؟؟
روی بوومِ دل ، عزارت میکشیم
تا ابد ما انتظارت میکشیم


لحظه ها طلایی بودن. پر از انرژی. نفس میکشیدم آ جونی تازه میگرفتم. نیمیدونم چرا اینقده وقت زود گذشت آ یهو سرما از روو زمین برداشتم گفتند وخیزین تا بریم . وخیزین. وخیزین...
دل کندن از اون حسینیه اصلاً کاری من نبود . برای همین دل از اونجا نکندم. دلما گذاشتم آ اومدم.  نمیشد قدم برداریم......... نمیتونستم. نشستم روی خاک. کنار جاده. خلاصه نمیدونم چقدر طول کشید ، من بودم آ همه ی اون سردارانی که حضور پاکشونا  اونجا احساس میکردم آ خدا . لحظه به لحظه گذشت  آ چی چی خوش گذشت. جادون خالی . شیرین تر از عسل.
نشسته بودم برا خودم که دو تا اتوبوس از راه رسید آ فرمودن که وخیزیند این اتوبوسا برای بروبچا فلان دانشگاه آوردن ولی خببببب حالا شوماوا که عقب افتادین. طوری نیس. بیاین وسطی اتوبوس جادون میدیم. منم که ثابقه کفی اتوبوس نیشستنم بیشتر از روو صندلی اتوبوس نیشسنمس، جِسَم بالا.(جسم=پریدم)
ساعت نزیکا 2 بود که رسیدم به خابگاه. اون شب یکی از بهترین شبهای عمرم بود. حاج همت دمت گرم. 
صبح قبل از اذانی صبح توو حسینیه بودیم. یه عطری توی حسینیه میومد. نه اینکه فکر کنی عطر زده بودندا....... نه منظورم اینس که هوا خیلی تمیز آ پاک بود.
اینجا دوکوهه بود. نماز جماعتاشم حالا هوای خودشا داشت.

 بعد از نماز اومدم بیرون از حسینیه. توو فضای پادگان دوکوهه. هندزفریا گوشیما گذاشته بودم توو گوشم آ با هم دعا آل یاسین میخوندیم. لحظها دلچسب بود. بازم میگم جاهمگیدون خالی . به یادی خیلیادون بودم. تا اونجا که مخم جا داشت. به یکی دوتا از بروبچایی که نیومده بودندم زنگ زدم . آخه دلم میخواست یوخده این شیرینیا قسمت کنم با رفیق رفقا . دلم نمی یومد تنها خوری کنم. تلفن زدم آ تا زبونم توان داشت وصف حال و هوا میکردم.  

خب ..............حلال کنین .

اگر بار گران بودیم رفتیم . فعلا شاید برای یک هفته رفع زحمت کنم . شایدم برای همیشه. دوستان خلاصه ببخشند. رفتیم که بریم حلال کنین اگه زیادی رفتم روو اعصابدون یا زیادی خندوندمدون. یا زیادی حرفاما کشش دادم . یا زیادی... 

راستی. خیلی التماسی دعا.