سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

اون شب به هر دردسری بود (با تحمل حرفهای نسبتا خنده دار ا مثلا معنادار یه حاج آقایی که کاروان خودش جاگذاشته بودنش ..........) رسیدیم دوکوهه. همه جاهای اسکان کاروانها تقریبا پر شده بود. من رفتم با کمک رفیق آ رفقا یه جا خواب برا بروبچ پیدا کنم. ولی ظاهرا بروبچ خسته تر از این حرفا بودن. آ همون اولی کاری رفته بودن تلپ شده بودن توی حسینیه حاج همت. شام رو همونجا روی ریگها نشسته بودن  آ اصلا منتظری پهن کردنی سفره هم نشده بودن. شبی آخر بود آ ....


منم رفتم سراغ  دوستان و آشنایان. به بزرگان و علمایی که پارسال بهشون زحمتها داده بودم آ سری کلاساشون کلی شیطونی کرده بودم. رفتم تا تجدید خاطره کرده باشم........ هی جوونی کجایی که یادت بخیر. اون شب ، شبی آخری بود که توی دوکوهه میگذروندم. دیگه معلوم نیست پام به چنین جایی برسه. شاید آخرین سفرم باشه به جنوب... شاید آخرین شبی باشه که فضای پادگان دوکوهه رو گز میکنم.... شاید آخرین .............

 عکاسی که نشسته بود بالای سر مزار شهید گمنام آ ...

رفتم سراغ بزرگوارانی که پارسال افتخار شاگردیشون رو داشتم. جهت عرض ادب و احترام. کمی یاد گذشته کردیم آ از اوضاع امسال پرسیدم. ظاهرا امسال کمی برنامه هاشون شیفت پیدا کرده بود سمت عید. نوروز رو اینجا موندگار بودن. خوشا به سعادتشون. خب خلایق هرچه لایق. منم لیاقتم در همین حد بود. که 3-4 روزی راهی سرزمین نور بشم. اونم با چنین حال و احوالی ...... راستی اونشب سراغی خانم دکتر هم رفتم . معاینه ای کردن آ با لبخند فرمودن خبی ، هیچید نیست. منم یوخده خیالم راحت شد که تا صبح رو میتونم بتابم.

جادون خالی کلی عشق و حال کردم تا سپیده دمید. دوکوهه جایگاهیست بی نظیر.......

 


 

 بعد از نمازی ظهر و عصر راه افتادیم ....... ظاهرا یوخدم راه رو گم کرده بودیم. ولی خب .بالاخره راه رو پیدا کردیم آ رسیدیم.......

 

 

قرار بود شب بریم قرارگاه شهید محمودوند

 

 

شب بود .رسیدیم پادگان شهید محمودوند.دمی در یه ایستگاهی صلواتی بود. شربت می دادن. آی می چسبید. می چسبید. خنک آ خوش مزه. اونم برا من که با این حالم داشتم از تشنگی هلاک میشدم. آب جوابی تشنگی منا نیمیداد. این شربت می چسبیداااا.
یا حسین
وارد شدیم ........

 از یکی این خادما پرسیدم. می گفتن 19 تا شهید هست. آخه پادگانی شهید محمودوند یه جورایی معراج شهداست. گروهای تفحص ،شهدا را یکی یکی پیدا می کنند آ میارن اینجا . شهدا اینجا هستن تا عملیاتی تفحصشون خلاص بشد. آ توو همین زمانم اینا برن بیبینند این شهدا از کوجان آ خانواداشونا خبر کنند آ برنامه برای تشییعشون ..................
اینام فکر کنم تا دهه فاطمیه اینجا هستن.

اینا را شنیدم آ اروم آروم رفتم سمتی معراج شهدا. (بزار راستش رو بگم. که :)راستش نتونستم برم توو. رووم نشد. خیلی دلم گرفته بود. ولی راستش انگار توانی روبرو شدن باشونا نداشتم. از خودم. از اخلاقم. از اعمالم .............. خجالت زده بودم. برم روبروشون چی چی بگم. بزار همین عقبی جمعیت بشین آ شور و شوقی مردوما نیگاه کنم. بزار همین عقب وایسم آ سرما بندازم زیر آ حرفاما بزنم.........

.بزار همینجا وایسم آ سرما بندازم زیر آ با همون سرافکندگیم بگم : شهدای بزرگوارم میدونم خیلی خاک به سرم ولی به خدا اومده بودم یه دستی بکشین رو سرم آ منا از این خاک بِسری نجاتم بدین. یوخده یادم بدین چیکار کنم. اومده بودم از شوما یاد بیگیرم که باید با این جماعتی که کمر همتشونا محکم بستن که اسلام آ حکومتی اسلامیا از ریشه آ بن بکنند آ با این جماعتی که چشمشونا به خیر و برکاتی حکومتی اسلامی بستن آ فقط رنگ و طمع  روکشهای خوش رنگ و نقش حکومتای لخت و عریان لائک زیری دندونشون مزه کرده  چیکار باید کرد. د آخه اینا دین دار ا بی دین قاطی پاتی شدن. بعضیا شون با قصد و نیتی شکستن کمر سید اومدن ......... بعضیم فقط از رو سادلوحیشون .............

 د اومدم یادم بدین

 


 

به اروند که رسیدیم. خودم رو توی دنیای دیگه ای می دیدم. نمی دونم چرا...ولی همش دنبال پل میگشتم. دنبال هور بودم. دنبالی نیزار میگشتم. آخه میدونین، یه دوست آ همکاری دارم که اهلی همینجاس. گه گاهی از اون روزا اولی جنگ برامون میگه. طریقه ی ساختی این پلی شناورم بهم گفته بود . ولی من باور نمیکردم. که این پل از یونولیت های قطور ساخته شده باشه. ولی حالا که روش پا میزارم دارم میبینم. قفسه های مشبکی هستن که توش با یونولیتهای قطوری پر شدس. البته من نیمیدونم این پل از همون اولش به این سبک ساخته شده بودس؟؟؟؟

 

بروبچا هرکدوم یه گوشه ای براخودشون بودن. آ الحمدالله طبقی معمول کاروانی ماوم بی کس و کار ........... همه کاروانها یه گوشه جمع بودن آ یه راوی داشت از سیرتاپیازی هرچی اینجا اتفاق افتاده بودسا براشون میگفت.خب البته ماوم هر کدوم به یکی از این راویا جذب شده بودیم برای ثبت وقایع. البته بعضی گاهی هم جذبه اروند بیشتر از این حرفا بود .

تا ظهر آ نماز اونجا بودیم. یکی از نکات اروند....حضور جوانان رشید سیستان و بلوچستان. و همچنین خواهران و برادران سنی بود. جالب و جذاب بود. یکی دوتا از خانومهای تازه عروسمون هم برا جهازشون از همون کنارا خرید کردند. از زنبیل آ حصیر گرفته تا انواعی صدف  آ ... که جنبه تزئینی داشت. الهی سفیدبختشی آباجی.(شیرینیش یاددون نره)

رفتیم اروند ولی از چگونگی عملیاتهایی که در ساحل اروند انجام شد فقط یه اشاره هایی شد و ما شنیدیم.........


صبح شنبه بود که راهی اروند شدیم.

بروبچای وبلاگی عینی رودخونه ندیده ها ...........دنبالی آب میگشتن. خب البته کمی هم حق داشت. خب ما اصفانیا که پای آبهای زاینده رود بزرگ شدیم هرگز خودمونا با این تهرونیای دودزده آ ......مقایسه نباید بکنیم. ما روحیه ای جوان و روحی شاداب داریم . ولی این بندگانی آب ندیده ی خدا .....

 

    


 

برگشتیم.رفتیم .. برای خواب آ استراحت.

 خدا خیرشون بده . رسیده آ نرسیده سفره ی شام پهن بود و پتو و پشتی ها تقسیم. بنده خدا این خانم دهقان آ خانم عارف عینی من دیگه جان در بدن نداشتن. البته اینا از زوری کار کردن آ من از زوری بالا آوردن. ساعت 11-یا 12 شب بود که از روی بیچارگی اومدم برم از عارف بپرسم که اینجاها درمانگاهی ، بیمارستانی چیزی سراغ نداری؟؟؟؟....... که دیدم مدهوش شدس آ 7 کله خوابس. دلم نیومد بیدارش کنم. خلاصه اون شب هم به همون سبک شب قبل البته یوخده راحت تر (چون سرویس بهداشتی مناسبی داشتن. بنده به راحتی 2 دقیقه توی سالن آ سری جام درازکش میشدم . آ بعداز این 2 دقیقه با سرعتی نور خودما به تالاری اندیشه می رسوندم. پس از عملیاتی بالا آوردن با قدمهایی استوار آ تنی نیمه جان به سمتی سالن آ خوابگاه می رفتم. که هنوز پام به دری خوابگاه رسیده وا نرسیده مجبور میشدم با سرعت به سمتی تالار برگردم..... این پروسه منظم آ فانکشن با اتوماسیونی مدرن تا دم دمای اذان صبح انجام می گرفت. ضمنی این عملیات با خدامی دلسوزی که اونجا برای این ایام اومده بودن هم اشنا شذم. به همتی این دوستان عرق خور هم شدم . آخه مجبورم کردن عرقی نعنا بخورم. بلکی یوخده آروم بیگیرم. همینجورم شد. ا صبح تونستم بعد از اذان صبح به اندازه ای که بروبچ مشغولی جمع کردنی وسایلشون بودن بخوابم. صبح نون آ کره آ مربا . داشتیم. یوخدم از روزی قبل پنیر مونده بود. که من از همون پنیرا لقمه گرفتم تا اگه معده ی بی نزاکتم اجازه داد توی روز بخورم.


تمام وقت نشسته بودم در پناه سایه دیوارهای مسجدی که اونجا ساخته بودن آ فقط ناظر راهی شدن زائران و راهیان نور بودم. الهی همچین دردی قسمت کسی نشه.
اینکه مشتاق باشی .اینکه بند بند وجودد مشتاقی رفتن باشه.....ولی
ولی نتونی . توان رفتن نداشته باشی..........
درد عظیمیه. ناتوانی رو چشیدن.
بغض داشت خفم میکرد. نیشسه بودم آ آبخوردنی بروبچایی را که از راه میرسیدن آ برا خوردنی آبی خنک یاحسیناشون بلند میشد نیگاه میکردم.

سخت بود . سخت بود که آروم آ راحت بیشینم یه گوشه ........آ ........

 


ظهر بود. ظهری جمعه
سخت بود. اذان ظهر همونجا بودیم. طلائیه.
آ بعدی نماز راهی شلمچه شدیم. عصر بود که رسیدیم. حالم خیلی بد بود آ توانی ایستادنم نداشتم. آبی زدم به دست آ صورتم . بلکی بهتر بشم. اما افاقه نکرد.. دیگه فقط دنبالی یه چادر به اسمی اورژانس میگشتم.

دکتر تا چشمش افتاد به رنگ آ روو من خودش فشار سنج آ الباقی لوازمشا آورد .  بنده خدا مونده بود من چیطور رووپام هنوز....... دستوری زدنی یه سرم صادر شد. این حج خانومی ظاهرا پرستارم که چشماش دیگه داشت لوچ میشد. از بس زیری پوستی دستم دنبالی یه رگی خونی گشت آ پیدا نکرد. گه گاهی یه نیگاهی زیر چشمی بهم میکرد بیبیند داد میزنم سرش یا نه .... ولی نای حرف زدن نداشتم چه برسه به داد زدن...... بالاخره فرجی شد آ یه رگی سیاه و سوخته پیدا کردن. بعد از چند دقیقه از هوش رفتم.............وقتی چشمام رو باز کردم یک ساعتی گذشته بود آ حج خانوم پرستار داشت سرم دومی رو جایگزین میکرد........ بنده خدا یوخده هول کرده بود....ازم پرسید .خانوم شوما معمولا فشاردون چندس؟
خندم گرفت . پرسیدم چیطور مگه؟ زیادی پایینس؟
حج خانوم مثلا میخواست نترم آ تازه این باعثی بدتر شدن اوضاع نشه. چشمام که باز شده بود. آقای دکتر اومد بالا سرم آ سراغی همراهاما گرفت. عرض کردم. برا چی می خواین؟ تنهام. با کاروانی راهیان نور اومدم. شماره تلفونشونا می خواست. گفتم. آقای دکتر. تنهام. هزینه داره؟ بگین ... گفت نه اگه همراه داشته باشی می فرستیمت بیمارستان. آآآآآآآآ منا میگوی. دیدم داره اوضاع خیت میشه. گفتم . نه من که خوبم. دیگه سری پام. یوخده گرمازده شده بودم که خوب شدم. همراه هم ندارم. باید تا همسفریام نرفتن برم پیداشون کنم. خلاصه این قطره چکونی سرما شلش کردم آ رو تخت نیشسم. تا کم کم از جام بلند شم. دکتر دید با بد کسی در اوفتادس. بیخیالی من شد آ رفت سراغی الباقی مریضاش. فقط چندتا اخطار بشم داد  آ الباقیشم سپرد دستی خودم....

سرم تموم شد. آ اومدم از چادری اورژانس بیرون. هوا تاریک شده بود آ ملت داشتن بر میگشتن سمتی ماشینا..... آ من از شلمچه فقط همون چادری اورژانسا دیده بودم. احساسی درموندگی میکردم. نه ............دیگه تاب تحمل نداشتم. همونجا نشستم. نه ......

 

 دیگه تاب تحمل نداشتم. صدام به آسمون بلند شد. بلند بلند حرف میزدم. با آقام. با خانم فاطمه زهرا(س).... خانمم غروب جمعه آ من اینجا......

صبر و قرارم

دارو ندارم.

یوسف زهرا.....

دعای توست نسیبم که آبرو دارم  * بدون لطف و عطایت مدام در خطرم  

برای اینکه بیایی نکرده ام کاری  * مرا ببخش برایت همیشه دردسرم 

 ببین که معصیت آخر مرا ز پا انداخت  * نبود یاد حضورت همیشه در نظرم  

اگر چه نزد تو بی آبروتر از من نیست  * خوشم به نوکری مادر تو مفتخرم   

تو را به زمزمه و اشکهای مادرتان .......
بیا . ظهور تو آقا ...........شفای مادرتان......
مولاجان . به حق چادر خاکی فاطمه ...... برگرد . که مستجاب بگردد دعای مادرتان.......

بیا که جمعه غریبست و سرد و بی احساس....و ندبه میچکد از چشمهای مادرتان........
آقاجان بیا با خاطر اون لحظه ای که بین درد و دیوار موند ......ولی حتی علی رو صدا نکرد.....


آقاجان امسال لحظه های زیادی رو گذروندیم آ شرمنده ی مادرتون شدیم. د آخه چیکار کنم.......چیکار کنیم. آقاجون بیا... د بعضیا خیلی بیچشم آ روو شدن. تو اتوبوس واحد . تو شهر .... یه چیزی به اسمی حجاب داره بی رنگ میشه. دختر نوجوونی که بدون هیچ حجابی کنار مادر و خواهرش ایستاده و میخواد من رو بخاطر یکی دونگاه که بهش کردم با اون چشمای دریده و وحشیش بخوره. آقاجون اومده بودم بگم شرمندم. شرمندم که دیگه گاهی خسته میشم. د آخه آقاجون اومده بودم اینجا تا نفسی تازه کنم..... که اینجام ظاهرا جای من نبود..........

. آقاجان من هیچ دردی نکشیدم. من هیچ .... ولی چرا.....چرا یادم اومد........ بازوی منم درد میکنه...... (آخه میدونین . امسالی که گذشت 5-6 باری این کتف از جا فقط در رفت. و عمل شد. آ هربار تا یک هفته هر حرکتش دردناک بود. آقاجون دردی شبیه درد بازوی مادرتون رو فقط چشیدم.... آقاجون امسال درد پهلو رو چشیدم.  دوماه دست به کمر بودم آ راه میرفتم. زخمی داشتم که مادرم هم تاب تحمل تعویض پانسمانش رو نداشت.... آقاجون ......آقاجون اینا را اینجا گفتم تا روم بشه بازم حرف بزنم ).....آقاجون من اینهمه راه با این سختی کوبیدم آ اومدم اینجا پشتی دروازه ... ؟؟؟؟؟؟؟

خانمم حداقل شوما وساطت میکردین....... خانمم..........


نظر

رسیدیم طلائیه. همون طلائیه که ازش خاطره ها دارم........

ولی اینبار حالم اصلا خوب نبود. رفتم کناری مصلایی که همون دم ساخته بودن نشستم. نمی تونستم. نمی تونستم راه برم. عینی این آدمای دربه در یه گوشه نشستم آ به بروبچ هایی که راهی بود نگاه می کردم...............
گوشی موبایلم روشن بود آ برنامه هایی که آقای احدلیلاوی پارسال توی حسینیه دوکوهه اجرا کرده بود آ منم ازش فیلم گرفته بودم را گوش می کردم. من که اینجا تنها نشستم. حداقل از شعرای این راوی استفاده کنم. میدونی لیاقت من امسال بیش از این هم نبود. از هر راهی رفتم، به دری بسته می خوردم.

پر شده از می بلا             بار دگر سبوی من
آنکه خدا شناس شد      زیر ستم نمی رود


 

نام حسین جلوه گر ، گشته به کل کائنات
آیه ی مصباح الهدی ، راز سفینة النجات


 

خفتگان در استتار حرفها !!
کبکهای سر به زیرِ برفها !!
ای جهان و ای جهاندارانِ غرب !!
صهیونیستیهایِ رذل و بت پرست !!
زیر دستانِ زمان جرج بوش !!
ای شغالانِ به ظاهر چکمه پوش !!


 

این حدیث غم از اینجا ساز شد
جنگ ، از گور شما آغاز شد
این خیال خام دشمن بود، نه؟؟
بر سرش چون قصدِ ماندن بود، نه؟؟
بی اینکه داند، پا در این گرداب زد
روز روشن ، چشم خود در خواب زد
بی خبر از اینکه در این ، ایران زمین
همچو صیادی، نشسته بر زمین
رادمردانی دلاور ، با خدا
با فنون و رزم دشمن ، آشنا


 

کوفه بر کربلا تقدیر شد
لشکری چون 27 تشکیل شد


 

ای دوکوهه بهترین یارت کجاست؟دوکوهه. ساختمان ذوالفقار
بوذر و سلمان و عمارت کجاست؟
خاطراتی داری از فتح المبین
از رشادتهای سردارانِ دین


 

بر تنم آتش زده خاموشیت.......


  

لحظه ی پرواز یاران را بگو
نم نم و رگبارِ باران را بگو
از خداجویانِ عشق و عاشقی
از کریمی، از چراغی ، صالحی
در حراسم ، تا روم از یاد تو
ای دوکوهه این منم فرهاد ِ تو


 ای عجب با من نمی گویی سخن
جانِ من ، چیزی بگو ، حرفی بزن..............

حاج همت
حاج همت 
شیرِ میدانِ نبرد
روی دشمن از حراسش گشته زَرد
ای قلم با طبع ِ من پرواز کن
نکته از رزمنده ای آغاز کن
همنواشو با دِل دریادلان
بر کویر دل ببار ای آسمان
هویِ یاران این صدای ساز کیست؟
سرخوش از هوو گشته ام، این آواز ِ کیست؟
عاشقان این هوو، صدای باد نیست
این صدای تیشه ی فرهاد نیست
این طنین گام یک نام آورست
از بلاجویان فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد
بر دلان، با رفتنش زنجیر زد
عاقبت جام شهادت سر کشید
با ارادت سمتِ جانان پر کشید
گویم از دلهای دریایی سخن
آمد از محسنِ وزوایی سخن
می رباید گوی سبقت از رغیب
با کرامت یارِ گردان حبیب
راه را گم کرده در فتح المبین
با همه همرزم های راستین
دستهایش را به سوی حق دراز
 می زند چنگ توسل از نیاز
دامن زهرا و دست عاشقان
اینچنین بگشوده باید راهشان
یک گل از باغ شهادت چیده ام
در وصیت نامه ی او دیده ام
با خدای خود روایت می کند
عشق را با خون حکایت می کند
تا ز سلمان می رسد بر گوشِ من
از حسینِ قجه ای می گویم سخن
می سرایم عاشقانه دهر را
جاده ی اهواز - خرمشهر را
حاج احمد را پیام فتح داد
تا آخرین قطره ز خون کرد اجتهاد
در حصار ِ سخت دشمن مانده است
راه دشمن را در آن هنگام بست
نام ثار الله دائم بر جبین
جان فدا‍، بر عظم ِ آن فتح المبین........................  

این بسیجی از ره دور آمده
همسفر با فرقه ی نور آمده
................................. چشمم به عکس حاج احمد متوسلیان افتاد :
دیده را با خاطراتت نم کنم
خاک پاکت سرمه ی چشمم کنم
........
آه سرداران چه غوغا میکنید
عشق را نادیده امضاء میکنید؟
بی شما دریا سرابی بیش نیست
دیده را هستی نقابی بیش نیست
وای بر من ، وای بر من دیده را آهم گرفت
حاج احمد سدِ راهم را گفت
این همان فرمانده ی هوشیار ماست
هست جاویدالاثر . سردار ماست
حاج احمد: ما هنوز آماده ایم
دست در دستِ شهادت داده ایم
از هوایِ حس و دلتنگی بگو
در کدامین جبهه میجنگی بگو
ما مگر فرمانبر تو نیستیم؟َ
بی حضور تو کسی را کیستیم؟؟
روی بوومِ دل ، عزارت میکشیم
تا ابد ما انتظارت میکشیم


نماز ظهر رو خوندیم آ راهی شدیم. راهی شلمچه.


 

 

 

 

اون شب هویزه بودیم.

 

 (همون شبی جمعه ی بیاد ماندنی.) همون شب جمعه ای که در کنار شهید علم الهدی بودیم.من یکی چیزی از شب جمعه آ دعای کمیل کنار شهیدان آ دعای ندبه آ .... نفهمیدم.

شب 21 اسفند ماه بود. مسئول خوابگاه خواهران ظاهرا در اوج سیر و سیاحت در عوالم معنوی بود ، چون جایی رو که به یه عده دانشجو داده بود  تا اون بانوانِ مکرمه با خیالی راحت برن پاا دعای کمیل به ما داد تا بروبچی هلاکی ماوم اونجا استراحت کنند.
این خطا و اشتباه آ خرابکاری که به ظاهر کوچیک عینی خطاهای بسیار کوچیکی که گاهی توو طراحی یه خطی نوردی فولاد ممکنس رخ بدد ، باعثی یه ولوله عظیم شد. البته اونم به یاری خودی شهدا به خیر گذشت . آ بعد از تخریبی اعصاب آ روانی دهها بانوی معزز و مکرم اون ولوله آ زلزله فروکش کرد. من که به نوبه ی خودم باعث آ بانیشا سپردم دستی خودی شهدا. دِ آخه یعنی چه من باید وقتی می خوام باسرعت آ با دوو برم سمتی همون تالاری اندیشه * جهت انجام عملیات هزم معکوس **  خیالم راحت باشه که وسایلم سریجاشس. دِ من که نیمیتونم هم هواسم به وسایلم باشد هم به دستگاه گوارشم که همتی فوق مضاعف دارد که کاراشم همینجور.

خلاصه اونشب هرجوری بود صبح شد آ بروبچ بعد از نماز آ دعا آ تناولی صبحانه برای رفتن به دیار عاشقان. طلائیه آماده میشدن. منم با اون حالی قمردرعقربم  همینجور که از کناری شهید علم الهدی رد میشدم،  باشون دردودل میکردم .......... هی ........هی.............هی........ چه شبی جمعه ای را از دست داده بودم. دلم خیلی گرفدس. اونوقم. حالی خوشی ندارم. گریم میاد. اصلاً میدونی!؟.... اشکم لبی مشکمس. دلم میخواد همین وسط بیشینم آ بزنم زیری گریه. دِ آخه منم آدم بودم. دِ آخه منم دل داشتم. دِ آخه منم با کللیی امید ا آرزو اومده بودم . دِ آخه منم........... میدونم. میدونم از گنهکارترینهام... میدونم . ولی آخه مگه به آخر خط رسیده بودم که شب جمعه ای اینجوری؟؟؟؟؟ بابا وووبه خدا منم آدمم. الوووووووووو حاجی با شوماما...... دارم حرف میزنم. اصلاً گوش میدین؟ اصلاً یوخده توجه به این دردودلای من کردین؟ دِ آخه......... 

 

 

رفتیم . اتوبوس راه افتاد سمتی طلائیه. صبح بود آ خورشید تازه طلوع کرده بود. نیشسته بودم کناری پنجره آ افق را تمتشا می کردم. صبحی جمعه ایه. با این دلی گرفته ی من....... دستی خودم نبود...... با آقا حرفاما اینجوری میزدم :

یابن الحسن

تا کسی را به سر کوی تو راهش ندهند

گریه و سوز دل و ناله و آهش ندهند

تو نوازش کنی آن را که نگاهش نکنند

تو پناهش دهی آن را که پناهش ندهند

کوه طاعت اگر آرد به قیامت زاهد

بی تولای تو حتی پر کاهش ندهند

دیده صدبار اگر کور شود بهتر از آن

که به دیدار تو یک فیض نگاهش ندهند

 

 ___________________________________________________________

* تالاری اندیشه: منظور همون موالس یا همون سرویسی بهداشتی.
** هزم معکوس: روم به دیوار. منظور همون بالاآوردنس یا همون استفراغ


بروبچ داشتن جمع میشدن آ می رفتن طرفی ماشینا که به سرم زد برای بروبچ خودمون(خانومهای مکرمه)بستنی بخرم. به تعدادی بروبچ بستنی خریدم آ اومدم. پا اتوبوس که رسیدم دیدم آآآآآآ خدا دری رحمتشا به روم باز کردس . آخه دیدم خانومها و آقایون یکی یه بستنی عروسکی دسشونس آ دارن لیس میزنن. منم از خدا خواسته برگشتم تا بستنیا را پس بدم.
آقای بهرامی که دیده بود گفت خانم پاک روان می خوایین یکی از آقایون باهاتون بیان که فروشنده اذیت نکنه توی پس گرفتن؟
مونده بودم بهشون چی چی بگم : ( آخه بنده ی ساده ی خدا......... فکر میکنی   تا حالا خداوندگار بزرگ کسی رو که بتونه پولی اصفانی جماعتا هاپولی کنه..!؟؟؟؟؟  خلق کرده؟؟؟؟)
عرض کردم نه تشکر.
خلاصه رفتم آ پس دادم آ برگشتم تا از بستنیا بی نصیب نمونم.
جا دشمندون خالی . یه بستنی تناول کردم ......

........... اونم چه بستنی.
بستنی خورم آ .....اونم چه بستنی.......
بستنی خوردم آ این آغازی بود برای روحانی شدن سفر ما.
جا دشمندون خالی که از اون روز تا یک ماه بعدش این بچه اصفانی مظلوم آ بی زبون آ ساده آ .... یه روزی خوش ندید. مزه ی بستنی را نچشید. چیزی جز انواع آ اقسامی سبزیجات آ الفیجات ....... به دهان نبرد.
هی چه روزگاری بود.
اون شب توی اون خوابگاه من و دو بانویی که مسئول خوابگاه بودن آ سربازهای نگهبان  دمی دربی خوابگاه تا صبح بیدار بودیم. البته اون بندگان خدا تا صبح شاهد رفت آ آمدی متناوبی من به تالار اندیشه (گلاب به رودون منظورم همون موال بودس) بودند. البته یکی از اون بانوان مهربان که خودش یکی از بزرگان طب سنتی هم بود از گیاهان دارویی که همراه داشت برام تجویز میکرد آ خب منم عینی این بچه های مظلوم که خودشونا در آستانه ی یک سفر راس راسکی به دیار باقی میبینن ، هر چی از این الف خشکیدا می دادن می خردم. بلکی افاقه کنه.

من نیمی دونم این بستنا را از کوجا خریده بودن. اصلاً خریده بودن آ همینجوری ....... من اطلاع ندارم. خبر ندارم این بستنا را کی آ  با چه عنوان آ انگیزه ای خوردی ما داد؟؟؟؟؟ من مدتهاست که دنبالی جوابی این سوالام. شوما خبر دارین؟ اطلاع دارین؟ میدونین؟ 


شب بود . رسیدیم دهلاویه. نماز مغرب رو اونجا بودیم. دهلاویه با اسمی شهید چمران یکی  شدس . گوشیم شارژ نداشت . بعد از نماز موندم توو همون نماز خونه پا گوشیم تا باطریاشا شارژ کنم. برا رفعی بیکاری آ برا اینکه حوصله م سر نره یه جزوه داشتم درموردی دکتر چمران که از اولی سفر تاحالا وقت نکرده بودم بازش کنم.

  

 نیشستم یه گوشه آ کم کم رفتم جلو...

 

«دکتر مصطفى چمران در سال 1311 در تهران؛ خیابان پانزده خرداد بازار آهنگرها، سرپولک متولد شد. وى تحصیلات خود را در مدرسه انتظاریه، نزدیک پامنار آغاز کرد و در دارالفنون و البرز، دوران متوسطه را گذراند. در دانشکده فنى دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الکترونیک فارغ التحصیل شد و یک سال بعد، به تدریس در دانشکده فنى پرداخت. وى در همه دوران تحصیل، شاگرد اول بود و در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلى شاگردان ممتاز، به امریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمى در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه امریکا - برکلى - با ممتازترین درجه علمى، موفق به اخذ دکتراى فیزیک پلاسما گردید. ولى به علت تشکیل انجمن اسلامى دانشجویان در امریکا و فعالیت در آن، بورس تحصیلى اش از سوى رژیم شاه قطع گردید.

از پانزده سالگى در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانى در مسجد هدایت و درس فلسفه و منطق استاد شهید مطهرى و بعضى از استادان دیگر شرکت مى کرد و از اولین اعضاى انجمن اسلامى دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسى دوران مصدق، از مجلس چهاردهم تا ملى شدن صنعت نفت، شرکت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسدارى از نهضت ملى ایران در کشمکش هاى مرگ و حیات این دوره بود.

پس از قیام خونین پانزده خرداد سال 1342 و سرکوب ظاهرى مبارزات مردم مسلمان به رهبرى امام خمینى رضوان الله علیه، دست به اقدامى جسورانه زد و به همراه بعضى از دوستان مؤمن و هم فکر، ره سپار مصر شد. در این کشور به مدت دو سال، سخت ترین دوره هاى چریکى را آموخت و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته شد و بعد از آن، به دعوت امام موسى صدر به لبنان رفت.

در لبنان، پایه گذارى سازمان هاى چریکى مسلّح را بر عهده گرفت که هم زمان با روشنگرى اسلامى و مذهبى و تقویت روحیه و اعتقادات اسلامى و مکتبى، ورزیده ترین، زبده ترین و شجاع ترین رزمندگان اسلام را تربیت نمود که فرزندان و شاگردان آنها امروز نیز در لبنان، بر اساس همین اعتقادات و روحیه شهادت طلبى، حماسه ها مى آفرینند.

«پس از پیروزى انقلاب اسلامى ایران، مشتاقانه همراه با گروه 92 نفره نخبگان مذهبى و سیاسى لبنان، به ایران آمد و به دیدار امام بزرگوار خود شتافت و بنا به توصیه امام راحل، در ایران ماند. با آن که در استمرار برنامه هاى خود در لبنان نیز دخالت داشت، در ایران نیز به دستور امام راحل از پایه گذاران سپاه بود و سپس در فرو نشاندن توطئه هاى خطرناک و جدایى طلبانه دشمن در کردستان، با آنکه معاون نخست وزیر بود، لباس رزم بر تن کرد و سلاح، بر دوش گرفت و با سازمان دهى و به کارگیرى نیروهاى مسلح و بخصوص مردمى، به خنثى سازى توطئه هاى سخت دشمنان برآمد و نام خود و پاوه و حوادث حماسه ساز آن و فرمان تاریخى امام خمینى رضوان الله علیه را براى همیشه ثبت نمود.

 

با آغاز جنگ تحمیلى، راهى خوزستان شد و فرماندهى نیروهاى داوطلب مردمى و نظامى را تحت عنوان «ستاد جنگ هاى نامنظم» بر عهده گرفت و کتابى قطور از رشادت ها، حماسه ها و مقاومت ها را قلم زد.

سرانجام در حالى که نام او و نیروهاى رزمنده و شجاع او به دوستان روحیه مى بخشید و پشت دشمنان متجاوز را مى لرزاند، در ظهر هنگام 31 خرداد ماه 1360، در روستایى به نام «دهلاویه» در نزدیکى سوسنگرد، با ترکش خمپاره دشمن، شهادت را در آغوش کشید و به اوج و عروج پر کشید.»

یه برگ از نیایشهای دکتر توو دستمس آ دارم یه جوری می خونمش که کلمه کلمش توو ذهنم هک بشد.

خدایا! وجودم اشک شده ، همه وجودم از اشک می جوشد ، می لرزد ، می سوزد و خاکستر می شود. اشک شده ام و دیگر هیچ ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد .ادامه مطلب...