سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

 

.http://www.up3.98ia.com/images/vm1fetn0ales64wo6grc.jpg?w=550&h=367

تازه از راه رسیدیم. راه بزرگ و سنگینی بود. هنوز تونستم حس غروب صحن نجف ، آرامش صحن و سرای امیرالمومنین ، عمق عهدی که با آیةالله قاضی طباطبایی بستم ، آرامشی که توو مسجد سهله میتونستم بگیرم ، مسجد کوفه و نمازهای سفارش شده و توضیحات حاج آقا ، سلام بر مسلم بن عقیل و مختار سقفی ،... صفای بین الحرمین و آرامش حرم سیدالشهدا ، حرمت خاص حرم آقام ابالفضل ،اذن دخول از ساقی عطشان ، شب جمعه ی کربلا ،... شیرینی گزارشی که به امام کاظم و امام جواد دادم رو حفظش کنم ؛ فقط..... فقط یه بغضی توو دلم سنگینی میکنه که مسببش برگشت از سفریست که شیرین تر از عسل بود برای همگی ما. بزار یوخده توو خودم باشم و بر احوال خودم گریه کنم.

انشالله آرووم آرووم و البته به فهرست زیر میام براتون میگم چقدر خوش گذشت این سفر جانانه. میدونی آخه دلم میخواد ضمن این سفرنامه نوشتن یوخده حساب و کتاب کنم اعمال و رفتارم رو ...

و اینجا ، من اگر عاشقانه می نویسم…
نه عاشقـم !، نه شکست خورده …
فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بمانـد …!
در ایـن ژرفای دل کندن ها و عادت ها و هوس ها ،
فقـط تمـرین آدم بـودن میکنم …

 

ضریح مطهر امام حسین علیه السلام

دوستان چه توصیه هایی بهم کردن ...

    بیایین بریم کرببلا : 

01 : اللهم الرزقنا...                              02 : توصیه های رفقا برای کربلایی شدن

03 : شکر...                                       04 : بسم الله...

05 : دستهای یاریگر مهدی فاطمه            06 : اللهم الرزقنا...

07 : نماز جماعت در فرودگاه بغداد            08 : اذن دخول

09: السلام علیک یا امیرامومنین               10: برای مردم یمن

11: مسجد کوفه            12: میثم تمار       13: مقام اولیای الهی

14: پا روی نفس             15: خادم الحسین 

16: حضرت هود و صالح        17: آیة الله قاضی       18: مقام صاحب الزمان(عج)

19: ایوان نجف                  20: مسجد سهله

21: ماندگار در سهله                           22: شب آخر توو نجف

23: ترمیم و ترسیم                               24: ملخها

25: میلاد امام هادی(ع)                        26: امام علی(ع)

27: ذکر توبه                                        28: کربلا یعنی...

29:..                                              30: یک لیوان آب در کربلا

31: یا ابالفضل                                   32: اذن دخول

33: بیا کرببلایی شویم                         34: دعای کمیل

35: یا ضامن آهو                                36: رقیه جان التماس دعا

37: بین الحرمین                                 38: نماز جمعه ی کرببلا

39: غروب جمعه در کربلا                       40: جمعه در کربلا

41: به شوق حضور می سوزد                 42: مناجات منظوم

43: مَنِ الذی اَیتَمَنی...                         44:عالیه المضامین

45: آخرین شب                                  46: سرشار از عطر مادر

47: آیه های کوثر                               48: عملیات سنگین خرید

49: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا 

50:گزارش کار به مولا

51: چشمانم شرمسار                          52: مکارم الاخلاق

یا زهرا. یااباصالح...

 


 
تقویم فروردین‌ماه 94

 


در نهایت پس از طی مراحل مختلف تفتیش پامون رسید به فرودگاه بغداد. کم کم زمزمه میکردیم:

برمشامم میرسد هر لحظه بوی اصفهان

اس ام اس های عاشقانه زیبا

اینجا دیگه ساک به دست ، در صفوف مختلفه مرتب و منظم منتظریم کلیه وسایلمون رو شصتاد بار اسکن نمایند.

این ساکها رو باید بلند میکردیم و جهت اسکن بر روو ریلها قرار میدادیم... کتفم کم کم مورد دار شده بود. احساس میکنم کتفم ملتهب شده. خدا به خیر بگذرونه. صفها خیلی طولانی بود و خیلی کند جلو میرفت. یه جایی خسته و غمزده ساکم رو گذاشتم روو زمین و نشستم روش. دلم سوخته بود که دیشب نتونستم تووی حرم دعای مکارم اخلاق رو بخونم. موقعیت بسیار خوبی رو از دست داده بودم.

صف که ثابت بود، منم مفاتیحم رو درآوردم و رفتم آخرش... دعای مکارم الاخلاق. چه صفایی میده به نفس آدم. من بودم و پروردگار رحمان و رحیم....

اگه صف میخواست حرکت کنه هم اشاره میکردم شما برین جلو منم میام...

رفتم جلو ولی کم کم فاصله پیدا کردم با بروبچ. توو صفی که مرحله آخر گذاشته بودن تک افتاده بودم با یه ساکی به بلندی قدی خودم آ سنگینی نصفی خودم. آباجی رد شده بود. توو همین تفتیش آخری سیستم نرم افزارشون هم قات زد. کیف دستیم رد شده بود ولی ساکم نه. حالا این وسطم عربا بدون تفتیش میزدن توو صفی ما آ می رفتن اونطرف.خب کلی حرسما درآورده بودن.  خدا خیرش بِدد این آقای حسینی را به زبونی عربی آ با لهجه عربی خاصی خودش به اپراتورشون فهمون که آباجی اگه کاردوون گیری ما نیست تا بریم روو اون یکی سیستم تفتیش. فرمودن : نه اشکال نداره بفرمایید حاج آقا. ما اومدیم روو اون یکی سیستم تفتیش . خانمها و آقایونِ عرب هم کوتاه نیمیان که، همگی میفرمایند: یوخده صبر کنین تا ما رد بشیم. مام سه-چهارتاشون رو کوتاه اومدیم، ولی بالاخره باید رد میشدیم تا از بقیه کاروان جدا نیوفتیم. باید به یه طرحی رد میشدم دیگه.

دیدم خیر... هیچ راهی نبود. ساک رو با یه دست گرفته بودم بالا در آستانه ی ریل... تا به محض رد شدن ساک جلویی قرارش میدادم رووی ریل... ترفندی که به ذهنی معیوبی من رسیده بود همین بود، ولی وقتی میگم معیوب دلیل دارم. نمیتونم برات شرح بدم که براثر این بالا نگهداشتنِ ساک چه بلایی اومد سری این کتف...

خلاصه به هر مصیبتی بود رد شدیم. همسفرها رو پیدا کردم. کارت پرواز رو گرفتیم و رفتیم برای مُهری خروج. خدا خیرش بدد، آقای مشتاق ما رو انداخت ته هواپیما. حداقل با یه دلی امن و امان میشه خوابید. خداوکیلی دو روزس خواب به چشمام نرفدس. دو روز...

همایش شیرخوارگان حسینی


نظر

از ساعت 2 و 45 دقیقه ی نصفِ شب بیداریم. مشغول وضو ساختن و بستن ساکهای دستی و مرتب کردن اتاق و در نهایت بعد از شنیدن صدای اذان، نماز رو توو اتاق ساعت 3 و 40 دقیقه خوندیم. حال و هوای خاصِ خودش رو داشت. سجده ی شکر رو به خودم واجب میدونستم، شکر خداوند بلندمرتبه ی بخشنده و مهربانی را که بنده ای اینچنین گنهکار را اذن دخول داد به حرم ائمه ی معصوم را. شکر . شکر شکر...

..

مدیر کاروان ساعت3 و 40 دقیقه اومدن، همه ی اتاقها رو صدا زدن که بیایین پایین و همین پایین نماز بخونید که داره دیر میشه. ما همگی ساک به دست از هتل راهی شدیم. هوا تاریک و روشن بود که از گاراژ به سمت فرودگاه راه افتادیم. همه صبحانه به دست با دوتا نون باگت. توو مسیر داشت یه خلوتی ایجاد میشد بین من و مولام، آقام... ولی انگار شرمندگیم غالب بود، میخواستم استارت گزارش سفرم و نمودار شاخص بهره وری از این سفر رو تهیه کنم ولی انگار... مثل این بچه شیطونای تنبلِ کلاس خودم رو مشغول زول زدن به عراقیا و کارهاشون کردم.

  

کلاً عراق در حال ساخت و ساز بود، دیگه بغداد و کاظمین هم به سبک خاصی عجولانه عمل میکردن.

یه شصت بار پیاده شدیم. اتوبوس به اتوبوس شدیم... پیاده شدیم. تفتیش شدیم . سگهای مهربان آمدند و رفتند بالای اتوبوس بوو کشیدن و مطمئن شدن که ما چیزی معطر همراه نداریم. حاج آقا(روحانی کاروان) هم کلیی حرس خوردن که زائران گرامی سعی کنید نگاه نکنید، چون از نظر شرعی اگر ندیده باشین  که سگها ساکهاتون رو لیسیدن یا نه اشکال نداره، ولی اگر دیدی لیسید باید ساکتون رو آب بکشید... در نهایت پس از طی مراحل مختلف تفتیش پامون رسید به فرودگاه بغداد.

اینجا دیگه ساک به دست ، در صفوف مختلفه مرتب و منظم منتظریم کلیه وسایلمون رو شصتاد بار اسکن نمایند.


رفتیم داخل. سلامی دادیم و رفتیم جلو. قول داده بودم گزارشی بدم از سفرهایی که رفته بودم مشهد. سفری که با راحله جونم رفته بودم و سفری که با صفورا و سوده ی عزیزم. گزارش سفرم رو دادم و بهشون عرض کردم که همه ی امیدم همیشه به بزرگی ائمه معصومین بوده و هست. به خانم فاطمه ی زهرا و فرزندانشون.

                

حرم کاظمین,تاریخچه حرم کاظمین,حرم امام موسی کاظم

 

یه گزارش از مشهد رفتنهام دادم و ضمنش معذرتخواهی ها کردم،بابت خرابکاریهایی که کرده بودم.

حرم خلوت شده بود، داشتن کم کم خاموش میکردن.یه وقتش من بودم و حرم مولا موسی کاظم ع و حضرت امام جواد ع. قدم زدن توو اون صحن و سرای باصفا همه مدلیش عشقبازیِ. چه شلوغ باشه و چه خلوت. صبح باشه یا غروب... هرکدومش برات لحظاتی رو میسازه که تووش نهایت عشقبازی رو تجربه کردی.شیرین، آرامشبخش و جاودان.

رفتم دم پای شیخ طوسی . سوره یس هدیه کردم و دیگه داشت در بسته میشد که اومدم بیرون، یه کمی توو صحن نشستیم. بوی مشهد رو میداد.....یاد بروبچ وبلاگی که همسفر مشهد بودن بخیر... خانم نغوی(مادر حسن نظر). خانم شریعتمدار. خانم فضل الله نژاد. خانم نوری... فاطمه، محبوبه، نجمه، زهرا، اونیکی فاطمه...


نظر

 

بعد از نماز برگشته بودیم هتل جهت صرف شام و تحویل گرفتن اتاقها. گشنه نبودم. جای شام، از مسئول رستوران یه اجازه گرفتم و میوه برداشتم. رفتم توو اتاق منتظر بروبچ تا تجدید وضویی کنیم و برگردیم حرمِ امام کاظم(ع) و امام جواد(ع).

بروبچ که اومدن به سه سوت خودمون رو رسوندیم بلوار روبروی حرم. یکی از ماشین برقیها سوارمون کرد و رفتیم دم درب حرم. اینجا به شدت رنگ و بوی حرم امام رضا(ع) رو داره. لطف خود امام کاظم ع و امام جواد ع بود.

 

http://upload7.ir/imgs/2014-04/85129988261926758074.jpg?w=700&h=466

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا


نظر

رسیدیم حرم ، همه جمع بودن. نشد با همسفریا سلام و علیک کنم، حاج آقا سلامِ زیارت رو شروع کرده بودن. سلامی دادیم و زیارتی خوندیم و حاج آقا(روحانی کاروان) کلامی داشتن برای همسفریاشون... برنامه تا نزدیکای نماز جماعت طول کشید. صفهای نماز مغرب و عشا داشت توو صحنِ حرم امام کاظم وامام جواد، مرتب میشد.

بعد از نماز جماعت جمع شدیم جهت زیارت علمایی که آرامگاهشون در محدوده ی حرم امامان کاظمین هست. وقت نمیشد بریم سر تک تک مزارها، حاج آقا یه توضیحی دادن و در مورد شیح مفید و شیخ طوسی هم صحبتی داشتن... و در ادامه هم دعای عالیه المضامین رو خوندیم.

جاتون خالی . خیلی به جا و دلنشین بود. راستش امسال یکی زیارت جامعه ی کبیره برام آرام بخش بود و یکی هم موقع دست به دعا شدن دعای عالیه المضامین. کلامِ دعای عالیه المضامین برام تازگی داشت،سعی میکردم معانی جملات رو هم دقت کنم،اینجوری دلچسبتر میشد.

از یه جایی احساس کردم باید ایستاده عرض ادب کنم. گاهی آدم چنان می ره توو عمق دعا و همکلام شدن که ناخدآگاه می ایسته جلوی آقاش و زیارت می خونه... زیارت رو که خوندیم،  آخر کار قرار بر این شد، به سه سوت برگردیم هتل و شام رو بخوریم و تجدید وضویی کنیم و برگردیم حرم جهت زیارت وداع.

برگشتیم سمت هتل.

چرا همیشه خیس عرقم؟

توو برگشتنه همگی به فکر بابا و روز پدر و سوغاتی که هنوز نخریده بودیم دست بکار شدیم... و عاقبت،طی یک عملیات سنگین خرید، همگی به خرید یک جفت صندل راضی شدیم و در پایان با خرید یک آبمیوه نفسهایمان را حلاوت بخشیدیم.


نظر

ساک و کیف و... تمام وسایلمون رو بار اتوبوس کردیم و از کربلا زدیم بیرون...

 

اتوبوس که راه افتاد، این بغض سنگین من امان به چشمام نمیداد جهت نگاه کردن سمت گودی قتلگاه و...

 

هیچ راهی نمونده بود برام جز درد و دل با خانم_فاطمه ی زهرا(س)_ از عمق جان زخمهای دلم رو برای خانمم روو کردم.

لحظه لحظه آفتاب مهربان، روی دست کهکشان جان می دهد

بی امان بردوش صحرا می برند، بادها خاکستر ققنوس را

آه. قلب آسمان در خون نشست، دردهای پهلوی دریا را شکست

کوله بار غصه ها آرام بست، با خودش دنیایی از افسوس را

بال در بال شفق پرواز کرد، آیه های کوثرش اعجاز کرد.

می کشد آه بلندی کهکشان، محنت شبهای اقیانوس را

 

 

وسطای راه فهمیدیم کاروان آقای مشتاق هتلشون با ما فرق میکنه. کاظمین که رسیدیم، ما با آقای حسینی(مدیرکاروانمون) برای اقامت رفتیم یه هتل سمت باب المراد. ساعت نزدیک نماز ظهر بود. به سه سوت وضویی ساختیم و با چندتا از همسفریا جهت نماز ظهر و عصر رفتیم به سمت حرم امامان کاظمین

نماز جماعت تازه تموم شده بود، نمازمون رو به فرادا خوندیم و رفتیم زیارت. اِذن دخولی گرفتیم و زیارت کوتاهی کردیم و برگشتیم هتل برای نهار و تحویل گرفتن اتاقها. ظاهراً حاج آقا(روحانی کاروان) برای ساعت 5 برنامه ی سخنرانی داشتن...

ساعت 5 آماده و حاضر توو لابی هتل منتطر الباقی همسفریا بودیم. فکر کنم حدود ساعت 5 و نیم رسیدیم حرم. توو راهروی سمت حرم. کنار اتاق مربوط به خدام حرم، جعبه دستگاههای حضور و غیاب خدام ساخت بروبچه های شرکت علم و صنعت بود. دمشون گرم. آدم اینجا چقدر دلگرم میشه...


نظر

از حرم که زدم بیرون حال نسبتاً خوشی داشتم. دیشب خوش گذشت یا حسین، خدا رو صدهزار مرتبه شکر... یا زهرا مدیونتونم مثل همیشه. کفشها رو از کفشداری گرفتم و مسیر حرم تا هتل رو با یه زیارت عاشورا طی کردم. حال و هوای لابیِ هتل هم عوض شده بود، ساکهای آماده داشتن ردیف میشدن. مسئولای کاروان تذکر میدادن که زودتر صبحانه رو میل کنید و آماده ی حرکت بشین. رفتم رستوران. صبحانه رو کمی با بغض و گه گاهی اشک خوردم...خب چه کنم تموم شد.... هرکاری کنم تصور اینکه چشمم به این زودی به ضریح ((مولا اباعبدالله الحسین علیه السلام)) گرم نمیشه ، سخته خب. سخته.

با چه وسواسی ساک را بستم ، اکثر وسایل داخل ساک رو با چسب نواری های 5سانتی بسته بندی کردم تا جای کمتری بگیره(یه روش خاص بروبچ وبلاگی در اردووهای بلاگ تا پلاک). برای کاظمین ساک دستی برداشتیم.رفتم ساک رو آماده کردم و از اتاق زدم بیرون. بروبچ توو لابی نشسته بودن. لابی هتل داشت شلوغ میشد. مدیر کاروان برچسبهای ساکها رو داده بود و بروبچ زده بودن به ساکها.

نشستم یه گوشه ای، داشتم همسفریام رو نگاه میکردم:

خواهرشوهرایی که زن داداشِ تازشون مثل آبجی کوچیکشون بود.

مامان خانومی که به شدت سرگرم دوتا بچه فسقلیش بود.

حچ خانومی که بشدت سرگرم تمیزکاری وگردگیری اتاقی بود که میخواست تحویل بده.

زوج جوان و عکاس کاروان.

  دوتا حچ خانومهای بانشاط و بیش فعالمون که سعی میکردن مثل خانوم مارپل عمل کنن...

چقدر قشنگ بود و کمی عجیب غریب. امسال درس زیاد داشت برام. سفر سفر نسبتا سنگینی بود. شکر. شکر خداوند بلند مرتبه را.

صبح ساعت شش از هتل راه افتادیم سمت کاظمین. اتوبوس که رسید همه به سه سوت سوار شدیم. ته اتوبوس مال ما بود. راه که افتاد. کمی مداحی کردن و الباقی مسیر رو خوابیدیم. هوا خیلی خشک بود. من هم سرما خورده بودم و گلوم ملتهب.

سفر امسال سرشار از عطر مادر بود. مادری که از روز اول سفر دچار مشکلی شد و پسرش به همه ی ما یاد داد ادب فرزند نسبت به مادر رو. عشق پدر و پسر. پدری که برای گرفتن شفایِ خیر برای  پسرش اومده بود ملتمس امامان معصوم بشه... و نکته های بسیار که خانمم، حضرت فاطمه زهرا(س) بهم نشون میدادن... اگه چشمهام رو درست شست-و-شو داده بودم شاید بیشتر از اینها میدیدم.

 

درد هایم یکی دو تا نشده
عُقده هایم هنوز وا نشده

همچو مُرغی که سر کنده
بند ها زِ من جدا نشده


 ...برای وداع که رفتیم. شب موندگار شدم. رفتم سمت قبه ، سلام دادم و عرض ادب داشتم، رفتم سمت پایین پا...

 

اول نشستم روبروی اصحاب. کمی که آرووم تر شدم بلند شدم تا یه دوری بزنم و بعد از سمت پایین پای حضرت برم زیر قبه. کنار ضریح مولام ، امام حسین(ع).  می دونی؟!... تصور اینکه از فردا دیگه نیستم اینجا برای اینکه راه برم، و نفس بکشم و بوی عطر حرم آقام رو استشمام کنم،  سخت بود. تصور اینکه فرصت درد و دل کردن با سید الشهدا، اباعبدالله، .. رو دارم از دست میدم و تمام شد. تصور اینکه اونچه فرصت طلایی می دونستم از دست رفت و خیلی از کارهایی که برنامه ریزی کرده بودم رو نتونستم انجام بدم... سخت بود.

در میکده بودم ولی بیرون شدم از غافلی..  ای وای از این بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام. 

دلم می خواست سرم رو به دیوار می گذاشتم و زار می زدم... خدایا خیلی احساس بیچاره گی میکنم... خدایا. خدایا... به عزت خانم فاطمه زهرا(س) ، کمی آرامش بر روح و روانم حاکم کن... خدایا پروردگارا... حرفهای نزده زیاد دارم. خیلی از حرفهام موند...

یا حسین. آقاجانم . میدونم که از دردِ درونم خبر دارین ولی خب  آخه...

ای وای از این غوغای دل    از دلبرم هستم خجل

وقت سفر ماندم به گِل     من کاروان گم کرده ام

نعمت فراوان دادی ام       منَت به سر بنهادی ام...

دوزانو نشستم روبروی ضریح آقا و دیگه من بودم و مولام....

برای نماز صبح پایین پا ایستاده بودم و بعد از نماز رفتم سمت قبه، سلام دادم و عرض ادب داشتم. رفتم جلوتر... سعی میکردم با هر قدم که جابه جا میشم توو رواق به نیابتِ ملتمسین دعا سلامی داده باشم. دنبال جایی جهت اقامه ی نماز بودم. میخواستم برای اقامه نماز و عرض حاجات خودم و ملتمسین دعایی که امانت دارشون بودم بایستم. حچ خانومی که صاحب لهجه هم بودن داشتن چیزی رو برای خادم عرب زبان توضیح میدادن و خادم هم نمیدونست چطور جوابگو باشه، از حاج خانم پرسیدم چی شده؟

خانم خادم که منو اون وسط کمک خودش دید فقط با اشاره خواست که از حاج خانمها بپرسم دنبال چی هستن؟

با حاج خانم همکلام شدم، برام تعریف کردن: ویلچری داشتن که از بیرونِ حرم با دادنِ پاسپورتشون گرفته بودن، گذاشته کناری و برای زیارت رفته بوده جلو سمت ضریح، حالا و حالا که برگشته بوده دیده ویلچر نیست، خیلی حول کرده بود. به خادم عرب که گفتم در جواب گفت که مسئله ای نیست، حتما یکی برده برای کمکی، مطمئنن نمی تونن از حرم بیرون ببرن، فقط الآن مدیر کاروان باید بره دنبالش.


تو لابی هتل داریم جمع میشیم. کم کم بوی دلتنگی گرفته زیارتهامون. روحانی کاروان توصیه میکنه که سعی کنیم دسته جمعی بریم حرم تا دعای عالیه المضامین رو توو یه جمع چهل نفری بخونیم.

مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف

نشستیم توو لابی هتل و منتظریم تا بروبچ جمع بشن.

روحانی کاروان بلندگو رو روشن میکنه و جهت مقدمه، یه حدیث از کتاب بهارالانوارِ مجلسی برامون نقل میکنه:

یک مردی اومد خدمت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و عرض کرد : یابن الرسول الله ، من یه خون بها رو ضامن شدم(یعنی یک کسی، کسی رو کشته و این بنده ی خدا باید خونبها میداده) . خونبهای اون زمان هزار دینار بوده. معادل 200 میلیون تومن حالا.

خلاصه میگه یابن الرسول الله من 200 میلیون تومن بدهکارم، ندارم ، با خودم گفتم میرم پیش شریفترین مردم. و من کسی رو شریفتر از شما سراغ ندارم.

حضرت فرمودن، فلانی، من 3تا سوال از تو می پرسم، هر سوال معادل یک سوم از پولی که میخواستی قیمت داره. اگر به یکیش جواب دادی 333دینار بهت میدم و اگه دوتا سوالها رو جواب دادی 666 دینار بهت میدم، و اگه به هر سه سوال پاسخ دادی همه ی هزار دینار رو بهت میدم.

گفت یابن الرسول الله شما از من سوال میپرسین؟ فرمودن: میخواهی به تو لطفی کنم؟؟؟ لطف به تو میکنم، اما به قدر و اندازه ی دانش و معرفتت.

گفت چشم. 

 

حضرت فرمودن:

1_ بگو نزد تو بالاترین سرمایه و عمل چیست؟

2_از نظر تو چه چیز انسان را از هلاکت و بیچارگی نجات می دهد؟

3_به من بگو چه چیزی مایه ی زینتِ آدمی زاده نزد خداوند و ملائکه میشه؟

پیرمرد جواب داد و حضرت علاوه بر 1000 دینار که دادند، انگشتری 200 دیناری که در دست داشتن رو هم بهش هدیه دادند.

حضرت پرسیدن: بالاترین سرمایه و عمل برای انسان چیه؟

پیرمرد جواب داد: ایمان.

حضرت یک سوم از پول رو بهش دادند و پرسیدن: چه چیز مایه نجات انسان از هلاکت میشه؟

پیرمرد عرض کرد: توکل

 

حضرت ثلث دوم پول رو بهش دادن و پرسیدن: چه چیز زینت انسان هست؟

پیرمرد عرض کرد: علم. علم اما به شرطی که با عمل همراه باشه.