سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

با خودم داشتم عکسها رو نگاه میکردم, فقط به ذهنم رسید عجب ایامی زود گذشتن و من نفهمیدم چیشد, اون روزا خیلی بچه بودم. خیلی اتفاقات رو حتی درک نمیکردم........

عجب....


نظر

 سفری عاشقانه

1.سفر به یوخده اونطرف تر از غرب        2.به امید یاری او

3.حیف                                    4. بسم الله

5.فرودگاه لازقیه                6.امان از دسی هر چی بچه سسس

7.یا حسین...                         8.السلام علیک یا بنت الحسین 

9.سلام بر بانو عقیله بنی هاشم10. شب جمعه، بازار، دعای کمیل

 

الباقی در دست اقدام.....


 

صبح جمعه برای نماز حرم خانم حضرت رقیه بودیم. دعای ندبه ......... پسرکی که برایمان نوحه سرایی میکرد......و من ....که آخرای دعا خواب آلود بودم . نمیدونی یه بغضی سنگینی گلوما گرفته بود که چرا من اینجوری باید خواب آلود باشم . آ نتونم از لحظه های ناب سفرم استفاده بکنم . اصفانی آ اینقده بیخیال؟؟؟؟؟؟
از حرم که برگشتیم . توی رستوران برنامه صبح کاروان رو گفتن . چند دقیقه دیگه پایین باشین . امروز برنامه دیدن از مسجد اموی و زیارت حضرت هابیل و ......داریم ......
م
ن هم مشتاق بودم برای رفتن . ولی بین خوب و خوبتر . باید خوبتر رو انتخاب کرد . بروبچ رفتن . من هم به استراحت و خواب و رسیدگی به امور سفر .....مشغول بودم . جمعه رو برای خودم بودم . شب برای نماز مغرب و. عشا بروبچ رو دیدم . دعا بود و عزاداری ...مراسم عزاداری شب شهادت حضرت امام محمد باقر(ع). همون امام بزرگواری که توی صحرای کربلا با عمه خودش حضرت رقیه لحظه هایی سخت و وصف ناشدنی رو پشت سر گذروندن.......... همون امام بزرگواری که دیروز‍، روز میلاد با سعادتشون بود.


غروب پنج شنبه بود. ما برا نماز رفتیم حرم خانوم رقیه، الهی فداش بشم‍، باری دومم بود که بششون سلام میدادمآ می رفدم محضری شریفشون میشسم آ التماسی دعاوا ملتا بششون می رسوندم.
خب دیگه راه رو بلد شده بودم. دیگه لزومی نداش منتظری کسی باشم  آ کسی منتظری من باشد .ولی خب . شب بود آ ماجرای شامم این وسط بود . باید یه جوری دل میکندم که به شامی این عرب-کرمونیا برسم.فکر می کردم حرم حالاحالا وا بازس، اما دیدم نه....... اینا یک ساعت بعد از نمازی عشاء دری حرما میبندند( حدودی ساعتی 6 آ نیم)خب تا همینجاشم شکر. آخرا شبم یه چارچوب میزاشدند آ میرفدند بالا آ این عروسکا آ شکلاتا را جمع میکردند آ میبردند. البته اونشب یه چندتاشم دادن به ماوا که این آخریا چسبیده بودیم به زمین آ از جامون بلند نمیشدیم. خلاصه کلی با خانوم خوش آ بش کردم آ اومدم هتل، یوخده دلم سوخت که زود بیرونمون کردن ولی تا همینجاشم شکر.......
توو برگشتنه چشمم این میوا را که بیرون چیده بودندا گرفته بود .سخت. آخه چند روز بود آب میوه خونم کم شده بود. دیدم نه نیمیشد ازش گذشت . رفتم یکی دو کیلو پرتقالی همچی احال گرفدم از همین میوه فروشا مدرنی دمی راه حرم خانم گرفتم.

هتل که رسیدم . سری شام ، جماعتی بانوان داشتن در حین تناول شام ، تصمیمات هم می گرفتند. دیدم جماعت بانوان باهم وعده کردن بریم بازار حمیدیه برای خرید.


دو دل بودم، ولی خب سوغاتی آ خرید آ بازاری خارجکی آ ... باششون راهی شدم. جناب کشکول آ عکاسباشی هم به عنوان حضرات آقایان  همراه کاروان ما جماعت نسوان شدند. اولش واردی خیابونی حمیدیه یا همون بازاری حمیدیه که شدیم ، بامزه بود، فروشگاوا جالب انگیزناک بود ، ولی کم کم داشت این ایستادنهای زیاد دری هر مغازه ای، حوصلم رو سر میبرد، دیگه داخل فروشگاوا نیمیشدم همونجا بیرون وای میسادم تا بروبچا خب جنسارا وارنداز بکنن، خب چونه بزنن، اگه دلشون اومد بخرند، آ بیان بیرون، تا راه بیوفتیم با هم روو به جلو.........
دیگه یه جا یادی چند تا نکته شدم آ عینی برق گرفدا............ دیگه میخواسم خودم خودما نابود کنم. نیمیدونسم چیکار کنم . بروبچا توو مغازه بودن . رفدم وسطی بلوار، یه جا که کسی صداما نشنوه، بی اراده گوشی موبایلا ورر داشتم آ صدا خودما ضبط کردم. چه صدایی. گوشیا گرفدم جلو دهنم آ شروع کردم : خدا بگم چیکارد کند؟حالیدس کوجایی؟ د آخه بچه اصفانی، بچه کارمند ، بیچاره، مگه تو هر روز اینجایی؟!! که به همین راحتی داری توش خوش میگذرونی آ به همین راحتی داری شبها و ساعتها و دقایق و لحظاتدا از دست میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان؟؟؟ امشب ملت نشستن پا دعا کمیل . امشب ملت دارن با آقاشون دردودل میکنن، اونوقت تو راه افتادی اینجا ....الهی سر به تتند نباشد. الهی....... میدونی کوجایی؟ بوگو بیبینم اینجا کوجاس؟ چه شهریس؟ تو کناری کی هستی؟ چه ماه یس؟ چه ایامیس؟ بوگو بیبینم امشب ، چه شبیس؟ ملت امشب چیکار میکنن؟؟؟؟؟ هان؟........د خبرد بوگو . لال شدی؟؟؟؟؟؟
اینجا سوریس. دمشقس. کناری حضرت زینب آ حضرت رقیه. ذی الحجه . نزدیک عرفه ایم. شب جمعه. آقا امام زمان . دعای کمیل ...........واییییییی
داش دود از کله م بلند میشد. دیگه توو هیچ مغازه ای نمیشدم. یوخده آروم تر که شدم شروع کردم برنامه ریزی برای وقتی برگشتیم هتل...
عصبانی بودم. سعی میکردم ریخت و قیافه م رو کسی نبینه آخه بندگونی خدا که خبر نداشتن کوجا ، چه خبرس که ....... فقط میدیدن قیافم عینی عمر شدس.
از اون شب فقط یادمس ، یه قهوه فروشی دوره گردی ، بامزه دیدیم که نیمیزاشت ازش عکس بیگیریم. آ یه ماشینی عروس جلو یه تالاری توپپپپپپ.
آ منم یه دست لباسی عربی دیدم خریدم تا ساکم خالی نباشدو همونجا در حالی خریدن بودیم که خانم زنده یاد فهمید توی دو تا مغازه قبل تر موبایلشا ازش زدند. آ حالا نیمیدونست چیکار کند.................


نظر

خیلی زود گذشت .با بروبچه ها قرار گذاشته بودیم ، برای برگشتن به هتل .که جلوی درب ورودی جمع بشیم.
با کاروان اومده بودم و اردویی. باید مطیع فرمان رئیس بزرگ بود.... چه میشه کرد. سخت بود، جدایی از خانم. من هنوز سلام دلچسب هم نکرده بودم....من .........
آخه یکی به این جماعت بگه من و امثال من که بار اولشونِ اومدن تا از نزدیک دست به دامان دختر سه ساله ی آقا سیدالشهدا بشن، چطور میتونن اینقدر زود جدا بشن؟!!!!!!!


به هر حال راه افتادم دنبال بروبچ. فقط تمام سعیم رو کردم تا بلکی از این همه کلاس یوگا اینجا از یه شگردهاش استفاده کنم.

مثلی یه شاگرد خوب, سعی کردم همونطور که دارم ما بروبچ قدم بر میدارم,ذهنم رو شناور کنم. خودم رو همونجا روبروی ضریح خانم بگذارم و جسمم رو تنهایی بفرستم همراه بروبچ بره هتل.
جسمم همراه بچه ها راه افتاد سمت هتل، ولی توی ذهنم کنار ضریح . پای همون ستون ایستادم و شروع کردم به دردودل با خانم. اشک امانم نمیداد. ولی سعی میکردم (تا بیش از این عجیب و غریب نباشه رفتارم) سعی میکردم به خانم التماس کنم که اذن دخول بدهند تا این چند روز بیشتر محضر شریفشون باشم . و برای دریا دریا دردودل و زخم هایی که همراهم آورده بودم  ازشون مرحم بگیرم آ روش بزارم.....
نزدیک هتل میشدیم. سبکتر شده بودم. دلنشین بود، از خانم اجازه گرفتم و رفتم قاتی بروبچ.

 با بروبچ رفتیم رستوران برا صبحانه. جلل الخالق اینا صبحی کله ی سحر ماست کیسه انداخته میخورن؟!!! اونم با روغن زیتون. بالاخونشون مشکلات دارِد احتمالاً .... معده شون چیطور؟!!
ظاهراً تکنولوژی ساختی پنیر هنوز وارد کشور سوریه نشدس.
الباقی اتفاقات خوب و شاید هم معمولی گذشت........ تا اون وقتی که فهمیدیم بالاخره قرارس برنامه ی زیارت بانو زینب کبری(س) ردیف بشه. زیارت خانم......خانم زینب کبری(س).
آخ که احساس می کردم دلم زخم خورده تر، از دل خانم نبود......( یه جورایی قبل از سفر احساس نزدیکی می کردم با خانم زینب کبری(س). و شاید تنها دلیل من برای اصرار به همسفر شدن با این بروبچ فقط زخمهای کهنه ای بود که داشت بر دلم سنگینی میکرد.......خسته شده بودم و ........)ولی .......
ولی وقتی روبروی درب اصلی صحن و سرای بانوی کربلا ایستادم . وقتی سلام دادم و زیارتنامه مفجعه رو دستم گرفتم .... دردهای دلم در برابر خانم بانوی تنهای صحرای کربلا‍، عقیله ی بنی هاشم احساس حقارت کرد. در برابر دردها و زخمهایی که هنوز بر دل خانم زینب کبری سنگینی می کرد.......... یا زهرا..........
 

یا زهرا دارم میرم توی رواق اصلی .دارم می رم محضر شریف دختر شما خانم زینب یاریم کنید...........  دستم رو بگیرید و سلام و عرض ادب کردن در محضر شریف چنین بانویی رو یادم بدین. عرض ادب و احترامی شایسته. آنچنان که خانم هم من رو تحویل بگیرن............. یا زهرا دلم می لرزه ............ السلام علیک یا بنت امیر المومنین . یا بنت رسول الله................ 
خانمم نمیدونم چی بگم.. آخه هرچه یادم میاد به کربلا....    

 

آخه شنیدم که روز عاشورا ...... خانمم اون وقتی که آقا امام حسین(ع) برای بار دوم اومدن با شما و اهل بیتشون خداحافظی کنن، همه بچه ها اطراف آقا رو گرفتن. خانمم شما اونوقت بود که دیدین . آقا امام حسین، رفتن طرف رقیه و دیدن یه گوشه داره بلند بلند گریه میکنه.....ایستادن تا  با زبون بچگونه ساکتش کنن و بهش صبر بدن ...آقا به عزیز دلشون گفتن : عزیز دلم امروز روز خداحافظی من و تو ست. انشالله وعده ی دیدار من و تو باباجان کنار حوض کوثر.... رقیه جان چه وقته گریه کردنه. کم کم برو آماده بشو برای اسارت . باید آماده بشی برای .......... 
خانمم اون وقتی که عبدالله پسر برادرتون امام حسن(ع) دستش رو از دستتون درآورد و رفت .... رفت بالای سر عمو و دید اومدن سر از تن عمو جدا کنن. دستش رو سپر کرد ......
خانمم شنیدم عبدالله رو هم حرمله شهید کرده .....

GIF image 
خانمم اینها رو روز عاشوراست دارم خاطره نویسی میکنم. چطور بنویسم .آخه امسال محرم سخت تر از سالهای قبل گذشت .....

السلام علیک یا ابا عبد الله


امسال بچه ها رو که میبینم توی روضه ها . جیگرم آتیش میگیره ....


نظر


صبح ، نیم ساعت به اذان صبح بلند شدیم . آمده برای رفتن برای اقامه نماز جماعت و البته به پابوس و عرض ادب محضر شریف خانم حضرت رقیه.البته به پابوس دختر دردانه سیدالشهدا، خواهر رنج کشیده حضرت سجاد. 

 

نمی دونم دلم چرا، آروم نمیشه ای خدا 

همه میگن دوات اینه پاشو بروو کرببلا

خانمم . رقیه خانم. عزیز حسین.............
بلند شدم . نمی دونم چطور قدم به قدم جلو رفتم .....دیگه من بودم و خانم.
دیگه من بودم و خانم.توی دلم التماس به خانم فاطمه زهرا (س) میکردم که نکنه درست بلد نباشم عرض ادب کنم و خانم تحویلم نگیرن.......سلام میدادم و قدم برمیداشتم. قدم به قدم جلو میرفتم . داخل رواق اصلی که شدم ، گامها سنگین شده بود. ایستادم . به دیوار تکیه دادم زانوهام سست شد. همونجا برای خانم گفتم که سالهای سال هست که از درد فراق و دوریشون چطور محرم و صفر رو چطور عاشورا و تاسوعا رو طی میکنم......... همونجا گفتم که پدرم ....مادرم ....... همه اونهایی که التماس دعا داشتن چطور مشتاقانه صفارش کردن سلامشون رو بهتون برسونم .........
الباقی گپ و گفتگو هامون بماند بین من و خانم . همینقدر بگم که عشقبازی بود ........
عشقبازی.

بروبچه ها هرکدومشون یک گوشه ای با خانم خلوت کرده بود. یکی دست به دعا . یکی دست به دوربین . یکی دست به جاروو. یکی دست به ضریح .......
عشقبازی بود. 
 

 

هنوز جلو نرفته بودم. دلم هنوز اذن دخول نگرفته بود...

 

هوا تاریک بود، خیابانها خلوت. موقع اذان رسیدیم. نمیدونم چرا....... سلام دادم و اذن دخول گرفتم ، ولی......ولی انگار هنوز قلبم اذن دخول نگرفته بود. از دور سلام دادم و رفتم توی صف نماز یه جا نشستم که از همونجا هم بتونم ضریح خانم رو ببینم.....
نماز صبح رو خوندیم. دعای روز و زیارت عاشورا و... ولی هنوز از جا بلند نشده بودم.
خانم رقیه. عزیز دل بابا. این خانم همون رقیه 3 ساله توی صحرای کربلاست؟؟؟ همونکه توی خرابه شام  با سر بابا ...

 


شب دیر رسیدیم. گفتن نمیشه بریم حرم حضرت رقیه. بمونید تا اتاقها رو تحویل بگیرین.اول یه اتاق سه تخته به ما اصفانیا دادن . بعدش ظاهرا دیدن وردساشون باید وری دلی خودشون باشن. برا همین مارا فرستادن طبقه پایین و یه دوتخته دادن بهمون؟!!!!!!!!! موندیم ...وااااا بعد فهمیدیم ، ظاهرا یه بنده خدای دیگه که تک افتاده بوده رو با من انداختن توی یه اتاق آ اون دوتا بچه اصفانیم تنهاااااا. اما من که وجدانم قبول نمی کرد . به ماماناشون قول داده بودم. کم کم داشت اون رووم بالا می یومد, آخه حچ خانوم من آ اینهمه باری مسئولیت !!! اینجا هرکی تک آ تنها میشه میسپارندش به من؟!!! 

 ساکم رو گذاشتم وسطی راه روو آ گفتم اتاق سه تخته ی ما کو؟؟؟ فرمودن نیست . گفتم خب . شما الباقی اتاقها رو تحویل بدین . بنده همینجا هستم.
کارهاشون رو که ردیف کردن, من رفتم وری بچا خودمون تا یه وخت احساسی تنهایی و غربت نکنن. بعدشم هر چی این بنده خدا_ مسئولی بالا بلندمون_ فرمودن :"وخی بیا توو اتاقی خودد" زیری بار نرفتم , که نرفتم .
آخه چی چی بگم . من اصلا دلم یه جا دیگه بود آ حالا اینجاوم کارا قاتی پاتی شده بود . منم دلم می خواس یه تا کفش بزنم توو سری خودم آ, یه چسبی 5 سانتیم دری دهنی مبارک الباقی آدما .... تا بتونم بیشینم یه گوشه ..... آ التماس به آقا امام حسین (ع) که:

 آقا جون عاقبت اومدم کنار دخترتون . دختر عزیز , دردونتون......پس چرا........... پس چرا نشد از راه برم و عرض ادب و سلام کنم؟ چرا نشد سلام خانم فاطمه معصومه (س) رو بهشون برسونم؟!!!!! آقاجون . رخست بدین ....

لبیک یا حسین،لبیک یا حسین،لبیک یا حسین،لبیک یا حسین

سر سفرت من و نشوندی حسین
نمکت رو به من چشوندی حسین
اونقدر آقایی که این بدِ رو
توی روضت کشوندی حسین
لبیک یا حسین،لبیک یا حسین،لبیک یا حسین،لبیک یا حسین

شما گفتی بیا و من اومدم
شما گفتی بیا تا دیر نشده ......
لبیک یا حسین،لبیک یا حسین،لبیک یا حسین،لبیک یا حسین

داغون بودم. این رفت و آمدها که تموم شد و جاگیر شدیم . ( هر سه تا توی یک اتاق دو تخته!!!) یه شب بخیر بهشون گفتم و رفتم سر کار و زندگی خودم . آخه باید همین امشب .......

آخه  راستش هنوز باورم نشده بود که چند قدمی خانم رقیه (س) هستم . هنوز باورم نشده بود که با خانم زینب کبری(س) کمی فاصله دارم ......وای یعنی میشه سفره پر دردودلم رو براشون باز کنم.؟؟؟؟؟؟ راستی اصلاً درسته؟ از راه رسیده و نرسیده اشکم در بیاد و از درد و دلهای خودم بگم؟؟ یوخده دور از ادب نیست؟؟؟؟؟؟؟ خانم......

یا زهرا . سرم رو میگذارم روی زانوی شما و از این همه درموندگی ناله میکنم....... خودتون یادم بدین ادب و احترامِ لازم برای ورود به صحن و سرای دخترانتون رو .......... یا زهرا...

.
آقاجان یا حسین
مشتاقم ، لب تشنه ی دیدار خواهرتون و دخترتون هستم ... ولی می ترسم. می ترسم که این عقب افتادن لحظه ی دیدار ‍ دلیلش آماده نبودن من بوده باشه و نداشتن لیاقت دیدار ....... آقاجون .... خودتون یادم بدین . آخه می خوام به صحن و سرای دختر و خواهر شما وارد بشم .... همون خانمهایی که این اواخر لب تشنه ترین ایام دیدارشون رو گذرونده بودم ....... تنها خانمهایی که بعضی دردهام رو می تونستم براشون بازگو کنم. چون می دونستم ..... با تمام وجود می تونم زخمهای دلم رو براشون باز کنم........ 


نظر

3 تا اتوبوس شدیم. ما نصف یکی از اتوبوسها رو گرفته بودیم. حضرات آقایون جلو . خانمهای بزرگوار هم عقب ... البته راضیه خانوم آ مامان آ باباشون عقب ...
توی راه
و من چادرم رو کشیده بودم توی صورتم و بالاخونه م رو شارژ میکردم. داشتم حساب کتاب می کردم و لیست دوستان و آشنایانی رو که بهم التماس دعا گفته یا نگفته بودن رو توی ذهنم مرور می کردم ‍ تا کسی رو یادم نره و بعد دلم بسوزه...  

داشتم فکر میکردم :

کوجا بودم. 

 کجا هستم ......

کجا دارم میرم ... 

 

 داشتیم به سمت دمشق می رفتیم . ظاهراً هتلی که قرار بود بریم، نزدیک حرم خانم رقیه بود.و اگه زود برسیم هتل ، می تونیم امشب بریم پابوس خانم جهت عرض ادب. خدایا هزاران هزار مرتبه شکر

 

  

واااااااااااااااااااااااای    امان از دستی این حضراتی که این پشتی سری من کنفرانس گرفتن. که لبنان فلان جا برین__فلان جا نرین .... با فلانی برنامادونا تنظیم بکنین __ با فلانی برنامه هاتون رو تنظیم نکنین.... یکی نیس بهش بگه تو فوضولی؟ بابا خوابمون میاد. می خواییم تفکراتمونا تنظیمات کنیم. اینجا وم از دستی سخنران جماعت آسایش نداریم؟ حج آقا یوخده این چونه دونا بهش استراحت بدین. خطرناکس , یه وخت خدای نکرده فلج میشدا...!!!  اونوخت قصه میخوریند.
خدایا چیکار کنم از دستی این حج آقای فوضولی که ظاهرا فقط بخاطری اینکه هورمونای فوضولیش مازاد بر مصرف شدس اومدس این تهی اتوبوس آ وَری دلی حج آقایی که دارن پوشکی بچه شونا عوض میکنند نیشسس مشغولی سین-جین کردنس. حالا ما مسئول سفرمونا فرسادیمشون صندلیهای جلو  تا بلکی در آرامش بخسبیم.اما این فوضولباشی وقت گیر آوردس،.....حیف که لنگه کفشم نرمس آ به دردی توو سری نیمی خورد. اصلاً معلوم نیست این آدم غریبه چطوری آ به چه بهونه ای اومدس این ته اتوبوس نیشِسِس؟؟؟ نیمی دونم بوی پوشک بچه و صدای نق و نوقش حالشا بد نیمیکنه؟؟؟؟؟یعنی اینقدر عاشقی بچه - مچه هستن بعضیا!!!؟ جلل خالق. من اگه جای خانم سادات بودم بچه را میدادم دستش میگفتم : بیا دست خودت باشه . تا دمشق . فقط یادت باشه به موقع پوشکش رو عوض کنی ... یادت باشه پماد مخصوص هم به پاهاش بزنی که پاهاش خنک باشه و راحت بخوابه. اگه روو لباسد چیزی بالا آورد نگران نشو. عاروقی بعدی شیرشس.......


بروبچ که آروم تر شدن یک مصاحبه کوتاهی باشون داشتم.
هنوز شروع نکرده بودم که فهمیدیم به جای دمشق دارن میبرندمون لازقیه!!!!!! برای همین، بعد از سلام آ احوالپرسی، اینجوری شروع کردم:...
:لازقیه کوجاس؟ میدونین؟
: نیمی دونم. میگن، یه جا همین جاواس. بعدشم میخوان با اتوبوس ببرندمون، دمشق.
: حچ خانوم یعنی به نظری شوما, بالا مادی الیارونس؟

: نه آباجی ..بالا مادی نیاسرمس. اون جوقه که دمی خونه شوماس. همون که توش ماهی ریزم دارد.
: اون جوقا که حج خانوم بسندش.

: وای الهی بگم این دولتی نهما چیکارش کند. تو این بی آبی....
: وایسا بیبینم، یعنی شوما مخالفی این دولتیند؟؟؟؟

: نه ما که این کوچولی آقا را دوسش می داریم.
: حج خانوم، خدا حفظش کند. این رئیس جمهورا، پاشنه کفششا ور کشیدس آ راه افتادس ، به همه شهرا سرمیزند ، کفی زمین آ تمومی حیاطا خونه ها را جارو می کشد آ خدمت به تک تکی مردم میکند. خدا حفظش کند. پس اینجوری پشتی سرش حرف نزنیند حج خانوم.
: آره مام دوسش می داریم.مردی خبیس.
: آره آخوندم نیس. که بخواد از لباسش استفاده یه وَرکی بکند.( وای خاک به سری مرغا....چرا اینقدر بد نیگاه میکنی؟؟؟)

.................... بقیه حرفامون سانسوریس...
 بالاخره هواپیما سرش رفت پایین آ نیشس روو زمین آ دستوری پیاده شدن دادن. پیاده شدیم آ آفتابی سرزمینی عربا خورد توو سر و صورتمون.

 

رفتیم توو سالن منتظر تا ساکامونا بشمون بدند. خیلی وقت طول کشید همه به صف نیشسته بودن........


دیگه داشت دیر میشد. اتوبوس یه جا وایساد تا نمازامونا وسطا راه توو یه مسجدی شیعه رفتیم بوخونیم. نیمه ساز بود. اولین نمازی که توی این سرزمین می خوندیم، سرزمینی که حضرت زینب، امام سجاد و کاروان اسرا ..... تلخترین ایام زندگیشون رو توش گذروندن.
خانوم زنده یاد که عربیشون به جا 20 باید گفت 24 بود. رفتند با بروبچا عرب یوخده حرف بزنن. بچا بامزه بودن... 
زنده یاد پرسیده بود: ایران رو میشناسین؟ جواب داده بودن: بله . یه کشور قوی هست.
پرسیده بود: از کجا میدونی قوی هست؟ گفته بودن: چون انژی قوی داره و آمریکا و اسرائیل ازش می ترسن.



داری میری؟پس نظرچی؟


نظر

عید ولایت . عید شیعیان مبارک.
 

استارت رو از روز سه شنبه زدیم. من و دو تا از خانمهای وبلاگی اصفهانی. من و خط خطی و مادر بزرگوارشون راهی قم شدیم تا استارت سفر رو از حرم حضرت معصومه زده باشیم. و خانم قاصدک  هم از اصفهان یکراست به سمت فرودگاه امام خمینی. ساکها سنگین بود و دست و پا گیر. گذاشتیم توی دفتر و به سه سوت حرم خانم بودیم. دوستان برامون منزل یکی از بزرگواران رو تدارک دیده بودن تا شب رو اونجا استراحت کنیم.
 
خانواده ی محترمشون کلی به زحمت افتاده بودن ولی......
 ( ولی ظاهرا یادشون رفته بود که ما اصفانیای حسرت به دلِ زیارت، وقتی پامون به شهری مثل قم یا مشهد میرسه جای دیگه ای آرامش نداریم.) خلاصه ساعت 12 شب حاج خانم فضل الله نژاد زنگ زدن که پس چی شد؟ کجایین؟ خلاصه با کلی معذرت خواهی عرض کردم شرمنده تا حرم حضرت معصومه هست ما جایی نمیریم . مگه اینکه بندازنمون بیرون.

صبح بعد از نماز صبح و تناول صبحانه ای مشتی . راهی دفتر توسعه وبلاگهای دینی شدیم. چی بگم که با چه صحنه ای مواجه شدیم... شرمندم که روم نمیشه عکسهایی رو که از مثلاً آشپزخانه شان گرفتیم رو نشون بدم. مادرخط خطی آستین بالا زدن و شروع کردن به شستوشوی مجموعه ی لیوانهای نشسته و کاسه های ..... و کلیه وسایل لکه و کثیف آشپزخانه .......
بالاخره استاد بزرگوار حاج آقا فضل الله نژاد تشریف آوردن . حاج خانم ، من و
خط خطی رو بعد از خدا به ایشان سپردن و ما راهی شدیم( این هم یادم نره بگم . اصفهان که بودیم مادرقاصدک دخترشون رو بعد از خدا دست من سپردن و مادر خط خطی هم بچه شون رو دم حرم حضرت معصومه به من سپردن).....
جادون خالی تووی فرودگاه چشمم به رخسار سرکار خانم نغوی آ مامان راضیه خانم گل و محمد جواد  مهربان روشنا شد ، نمی دونیند چقده ذوق زده شده بودم. جهت عرض ادب هم محضر اساتید ارجمند مهندس فخری، حاج آقا نجمی آالباقی آقایون احسان بخش و دهقانی شرفیاب گشتیم. بعد از اجرایی کلی ادب، آدابی مرسوم توو فرودگاوا سواری هواپیما شدیم.  
خب من که بلد نیسم رو صندلی بیشینم. بلند شدم به راه افتادن .

اولش به بهونه ی آروم کردن راضیه ..... بعد هم مصاحبه با استاد بزرگوار زنده یاد . یه مصاحبه کوچولو.
:محضر استاد عزیز و ارجمند عرض سلام و ادب دارم. سلام
: سلام علیکم
: میگما حج خانوم ، این سفر اردووس؟ یا یه سفری معمولیس؟
: نه معمولاً اصفهونیا اردوو نمیرن، با توجه به حضور حضرتعالی در این جا و در این موقعیت، مطمعن باشید این اردوو نیست.
: تشکر، میگما، ما که ازمون پرسیدن میای خارجه؟ مام گفتیم البته که میاییم. حالا راسشا بوگویند ما را کوجا میبریند؟؟
: من چون اصولاً آدم دروغگویی نیستم، عرض میکنم خدمتتون که ما یک دیدار خاصی رو تنظیم کردیم که خدمت آقای اوباما برسیم . آقای اوباما فرمودن، تمام کسانی رو که در ایران در بحث انرژی هسته ای فعال هستند را هماهنگ کنیدکه من یک دیداری باهاشون داشته باشم. ما هم دیدیم با توجه به اینکه نطنز در اصفهان هست ، بعضی از دوستان اصفهانی را دعوت کنیم و البته با توجه به اینکه خودشون هم شبیه یک هسته هستند -و ای کاش الآن دوربینها اینجا بود و هسته بودن خود شما رو نشون میدادن- یک هسته خیلی کوچولو رو انشالله داریم پیش کش میبریم برای آقای اوباما.
:قربونی دسسدون ، پس یعنی ما سیفید بخت میشیم؟؟؟؟؟؟
با توجه به سیاه بودن آقای اوباما فکر نمیکنم سفید بخت بشین، قطعاً شما سیه بخت میشین
......
(................ حذف و اضافه) 
 

دیگه بعدشم می خواسن این قوتی پلاستیکیا را بدند آ ناهار آ یوخده دسر آ ........
جادون خالی . رفتم سری صندلی خودم. بغلی دستی
قاصدک  آ  خط خطی . قوتیا را آوردن. یه ظرفی غذا بود ( که اصی دوست نداشتم. چون معلوم نبود چجورکی پختندش) یه تیتاپ آ یوخده بادوم کویی نمکزده آ یه ظرف ماس آ یوخدم دسر شکلاتی. خب من که هیچ کودومشا دس نزدم . ولی دسر شکلاتیه را چشیدم دیدم میشد تحملش کرد آ رفعی گشنگی را میکند. خلاصه گفتیم جهنما آ خوردیم.
بعد دیدم، ( با توجه به اینکه این دوتا بچه را مادراشون سپردند به من) بهترس دسراشونا من به جاشون بخورم که اگه مسمومیتی هم هست ، من ایثارگری کرده باشم. آ این دوتا بچه سالم پاشون به دمشق برسد. برا همین دخلی دسر شکلاتی 
قاصدک   رو اومدم . اما این بچه خط خطی مثلی بچه 2-3 سالا وا دسر شکلاتیشا گرفته بود تو مُشدش آ با چنگ آ دندون نیمیزاشت من به جاش بخورم ........