سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

بعداز ظهر بود. آفتاب داشت رنگ می باخت. از اتوبوس که پیاده شدم تازه فهمیدمدو تا ایستگاه زودتر پیاده شدم، روبروم _ اونطرفِ خیابان آرامگاه حاجیه خانم امین بود.

اولین زنِ مجتهده ، عالمه ای عارف که درباره اش کمتر شنیده یا می شنویم. روز عرفه بود و دلِ آواره ی من سخت دنبال یک جفت گوش شنوا، یک نگاه نوازشگر، یک گوشه ی خلوت برای درد و دل می گشت. یادم نیست آخرین تاریخی که اومده بودم اینطرفها چه روز یا سالی بوده. امروز هم اتفاقی شده بود. تووی دلم به فال نیک گرفتم. چون اونچه می خواستم این روزها درباره ش تصمیم بگیرم ، یه جورایی بی ربط به راه و روش ایشون نبود ....(درس، دانشگاه، ارشد و...)

انگاه بعد از مدتها یک صاحبدلِ درد آشنا پیدا کرده بودم. دلم میخواست می نشستم جلوی خانم، نگاهم رو میدوختم تووی چشماشون با التماس. تا دستهام رو بگیرند و بشینن پای درد و دلهام.

من نه بلد بودم آدابِ زیارتِ اهل قبور و بزرگان رو و ، نه مایل بودم ، دلم میخواست ساده و بی آلایش درد و دل کنم.

یادم نیست ولی گمون کنم یه زیارت خوندم و با اینکه نگاهم به ساعت بود، نشستم به حرف زدن، آخه نمی شد، تا اونجا اومده باشم ولی بی کلام برگردم. اگه ساکت می موندم و اینجا هم حرف نمی زدم، مطمعنم که دل آشناتری پیدا نمی کردم.داشتم با خانم حرف میزدم...

داشتم با خانم حرف میزدم که چه میدونم چی شد یه خانم اومدم جلوم دوزانوو زد ، نشست، زد روو شونه هام و گفت التماس دعا. سرم رو بالا آوردم. گفت:وای ... چی شده؟!... چنان گفت وای که خودم هم جا خوردم! که قیافه م مگه چه ریختی بود که این بنده ی خدا وحشت کرد و اینجوری گفت :وای.....

آقا چیکار داری، شروع کرد برام دعا کردنکه خدا حاجات قلبیت رو بده، خدا دردِ دلت رو بشنوِ، خدا......و خلاصه من رو از گپ زدن با حاجیه خانم باز کرد.

پاشدم . هرچند دل کندن سخت بود برایِ من که تازه داشت حرفِ دلم روو میشد. ولی کلاً اومدنم اینجا (پیش حاجیه خانم امین) اتفاق جالبی بود و انشالله خوش یُمن. (خب چیکار کنم ؟ دلم رو به اینها خوش نکنم؟!.چه کنم؟!...)

.

.

رفتم سمت تخت پولاد.

خیلی وقت بود لابلای قبرهای تخت پولاد (اصفهان) قدم نزده بودم. عجله داشتم. تیکه، تیکه ، مردم نشسته بودن سرِ مزار گذشتگانشون.

رسیدم سرِقرار، خیلی شلوغ بود. اونقدر که جای سوزن انداختن نبود. یه کناری ایستادم. مراسم کم کم به انتها می رسید و مردم در حال رفتن. اونقدر لابلای جمعیت گشتم تا عاقبت پیداش کردم.

نمی دونم اون من رو پیدا کرد، دستم رو گرفت کشید یا من اون رو...!

از صمیم قلب خوشحال شده بودم.

دیر رسیده بودم، نزدیک غروب بود، وقتی برای همکلام شدن نبود. یه سلام-علیکی و یه دعای عرفه (نصف و نیمه)و اذان مغرب شد.

قول دادم که حتماً برگردم.قول گرفتم.... داشتم می رفتم...خداحافظی کردم.

برگشتم. تسبیحی که دستم بود رو گذاشتم توو دستش.

یه تبیح چوبی ساده که هنوز گه گاهی که با آب زمزم می شورمش بوی چوبش من رو مست میکنه. تسبیحی که پای کوه نور (پای غار حرا_در مکه) خریده بودم و در طوافها همراه داشتمش. تسبیحی که در تمام زیارتها متبرک شده بود و مَخلَصکلام... تَسبیحی که یک دنیا برام عزیز بود.

وقتی گذاشتم توو دستش فقط گفتم بوش کن! بوی مکه، کعبه، مدینه، بقیع می دهد. بوی فاطمه زهرا(س)،  اصلاً بوو کن!...

با لبخند گفت بوی مهدیِ فاطمه را میدهد.

و اومدم...

به زمزمه هاش که گوش کردم، آروم زمزمه میکرد:

یابن الحسن ، آقاجان:

 دیدارِ تو خوب است ولی خوب تر از آن

 آن است که ، در لحظه ی دیدار بمیرم

 یک عمر نگهداشته ام جان به هوایت

 یک لحظه ،  نگاهم کن و بگذار بمیرم

................................. دل بسته ام مرا ، زِ سرِ خویش باز مکن

-----------------------------------   از من، مرا جدا کن و از خود جدا مکن

____________________  هرگز نگویمت ، بیا دست من بگیر

____________________   گویم ،گرفته ای ، زِعنایت رها مکن


5 شنبه این هفته دم دما غروب بود که رسیدم گلزار شهدا. سلامی اولا که به شهدا دادم آ وارد شدم این پرره ها گوشم از صدای تالاپ آتلوپی ساز آ دوهلی اینا به خودش لرزید. از یه خانوما که اون دور آور وایساده بود پرسیدم:"چه خبرس؟" که فرمودن:"غبار روبی شهداس."

یه سلام آ عرضی ادب محضری آیت الله شمس آبادی آ آیت الله اشرفی اصفهانی کردم آ رفتم یه سر به حج آقا رحیم ارباب بزنم. سرشون شولوغ بود. یه نیگاهم سمتی مزاری سید مسعود رشیدی کردم. انگار خلوت بود. رفتم جلو دیدم نه. انگار شلوغ پلوغس.... رفتم جلو . آره حچ خانوم بودن با یه حج آقایی. رفتم جلو سلام آ عرض ادبی آ احوال پرسی. حچ خانوم بودن آ یکی از آقازاده هاشون.

خیلی مزاحمی اوقاتشون نشدم, فقط این وسط یوخده حرف از فرمانده سید مسعود شد.(آقای احمدیان) و اینکه خانواده شهید وقتی باخبر میشن که توو تلوزیون یه زمانی یه برنامه از اردووهای راهیانی نور پخش میشه که آقای احمدیان داستانی شهید شدنی پسرشونا گفته بودس قلبا خیلی خوشحال شدن ولی مادرشون ناراحت بودن که چرا نشدس برنامه ای که درباره پسرشون بودسا بیبینند. دیگه پسرشون همون روزا دنبالشا میگیرند آ از شرکتی سروشی تهران یه سی دی از اون فیلم میخرن. پرسیدم جسارتا چندی خریدین؟ مادرشون گفتا خیلی نشد. شیش هزار تومن . حچ خانوم میگفتن بله ما از شهیدمون فقط جنازش به دستمون رسید آ چند سال پیش از اینم که شنیدیم چنین فیلمی پخش شدس درباره پسرمون رفتیم فیلمشا از این شرکتی که پسرمون میگن خریدیم. یه بارم دعوتمون کردن سپاهان شهر توو یه برنامه ای , که بزرگداشت شهدا بود. سراغ گرفتیم ولی آقای احمدیانا اونجام ندیدیم.

گلزار شلوغ بود. آ اطرافیانم زیاد در رفت آ آمد. منم دیرم بود. التماسی دعایی گفتم آ خداحافظی.

 رفتم یه سری هم به سرداران دفاع مقدس بزنم. شهید خرازی. شهید کاظمی . شهید طاهرزاده. شهید...


نظر

امروز ظهر برای دومین بار مادر شهید سیدمسعودرشیدی را زیارت کردم.

از اذونی ظهر گذشته بود ,که زدم از شرکت بیرون. ماشین که نداشتم , همکارانی گرامی هم کُللی اسرار که وَخی بیاتاباهم بریم خونه. خب منم صرفا جهتی اینکه ریا نشد نیمی خواستم بشون بگم دارم میرم گلزار شهدا تا یوخده با خودم آ شهدا آ خدای شهدا خلوت کنم. خلاصه به هر ترفندی بود رفتم گلزار.

سلامی ورودی را دادم آ یه سری به آیت الله شمس آبادی زدم آ یه عرضی ادبی هم به آیت الله اشرفی اصفهانی کردم , اومدم برم سری سید حسین, ولی با خودم یه مکثی کردم آ راه افتادم به طرفی سید مسعود رشیدی.

داشتم واقعه را می خوندمآ میرفتم جلو.... هنوز به آخرای سوره نرسیده بودم, سرما آوردم بالا , نیمیدونی چه ذوقی داشت وقتی دیدم خودی خودشس.( مادری سید مسعود) خودش بود. رفتم جلو . عرض ادب آ احترام.
وجدانن خیلی دلم براشون تنگ شده بود. حچ خانوما بوسیدم آ با کسبی اجازه نیشستم روبروشون. حچ خانوم داشتن مزاری گل پسرشونا آب آ جاروو میکردن.
ایندفعه حچ خانوم از دورانی بچگی سید مسعود گفتن. از اینکه خودی حچ خانوم از همون اولی ازدواجشون تهران زندگی میکردن. حج آقاشونم همونجا بسازآبفروش بودند. تا اون سالی که جمع میکنند آ میان اصفهان........... سید مسعود کلاسی اولشا تموم کرده بودس آ دختری آخرشونم چهارسالش بودس.(خلاصه بچه هاشون تمومشون تهروونی هستن)  

حچ خانوم از اولین باری که سید مسعود جبهه رفته گفتن.
از اینکه تا کلاسی نهم درس خوند آ بعدش رفت دنبالی کسب آ کار. اینکه چند ماه رفت نانوایی آ بعدش اومد گفت میخوام درسما ادامه بدم. داشت آماده میشد برای ثبت نام آ ادامه تحصیل که یه دفعه دیدیم با دوستاش آماده شدس تا بره جبهه. دارخوئین. 
بار اول میره منطقه دارخوئین  آ وقتی میاد تمومی دست آ صورتآ گردنش سوخته بودس. ازش که می پرسیدم میگفت توو آفتاب سوختس. ولی خیلی بد بود. بردیمش اینطرفا آ اونطرف دکتر. دکترا گفتن شیمیایی شدس. چندماه مداوا کرد آ دوباره پا وایساد تا بره... 


با هم رفتیم نماز ظهر آ عصرا توو مسجدی دمی گلزار. از نماز برمیگشتیم که شروع کردم پرسیدن: حچ خانوم از پدرشون برام میگین.پدرشون کی فوت کردن؟
فرمودن:پدرشون سال 81 , ده سالس.
پرسیدم : اونوخت الآن کوجا به خاک سپردین؟
فرمودن : باغ رضوان .

پدرشون. ما میخواستیم بریم مکه, عمره البته. کارامونا کرده بودیم , دودفعه هم جلسه هامونا رفته بودیم. دخترمون عروسشا از شمال آورده بود.حج آقا گفت من میخوام دخترم آ عروسشا برا نهار دعوت کنم. گفتم حالا تازه از راه رسیدن , خستن بزار خستگیشون دَر بره. گفت نه , نوه ی اولیمس نمیشه. باید دعوتش کنم.
دعوتشون کردیم, اومدن نهار را خوردن , بگوآبخند آ ایناوا, بعدشم رفتن توو اون اتاق خوابیدن آ حج آقام گفت منا ساعتی چهار بیدار کن میخوام برم. گفتم باشه, بعداز ظهر ساعت چهار بیدارش کردیم, پاشد چایی خورد آ رفت از بچه ها خداحافظی گرفت آ رفت.
بنگاه داشت , دیگه کاری نمی تونست بکنه. ساختمان میساختن , برا همین حالا دیگه بنگاه زده بود , می رفت اونجا.  ما هم که هرشب می رفتیم مسجد , اون شب نرفتیم. گفتم یه وخت یادش رفته باشه کلیدی حیاتا ,دری حیاتا نزدم به هم, جاکفشیا گذاشتم پشتی دَری حیات آ  منم پاشدم وضو گرفتم آ گفتم تا میاد اذان بشه, دو رکعت نماز بخونم. دیدم نوه م اومد با گریه رفت نشست تو اتاق بَنا کرد به گریه کردن, گفتم با خودم یقِن دوباره با بچه ها توو کوچه دعواش شده بودس. بعد از نمازی دو رکعتی اومدم برم از این بچه بپرسم چیطور شدس. دیدم یکی زنگ زد. رفتم دیدم یکی از مغازه دارا سری خیابونس, میگه خانوم رشیدی, بچه ها توو خونه هستن؟ گفتم نخیر, چیطور شدس, گفت, هیچی آقای رشیدی حالش بد شدس خوردس زمین. چادر نمازا انداختم اونطرف آ رفتم , دیدم قیامتیس, اینجا که بنگاه بودس , اونطرف خونه پسرمون بودس, میاد بره اونطرف بره نماز مغرب آ عشا را بخونه, یک-هو وسط راه حالش بد میشه. اینا که اونجا بودن گفتن, اشهدشا گفته س آ افتادس آ درجا تموم کردس. دیگه مکه مونم نرفتیم.  
نمیدونم چه ماهی بود .
دیگه بعد از هفته آ چله با پسر بزرگم رفتیم عمره.بله تقدیر الهی همینه , آدم نمی دونه چه بسرش میاد.

مادر

حالا من شبهای عاشورا آ تاسوعا بچه ها را خبر میکنم یه روضه ای میگیریم. بچه هاهم دسته سینه زنی راه میندازن. یه نفر میگفت حاج آقا را دیدم انگار جلوی در ایستاده بود. دستش رو سینه آ به دسته خوش آ مد میگفت. گفتم آره همیشه دلش میخواست توو روضه ها باشه. به جدش قسم. شبها که پامیشد نماز شب میخوند, گریه میکرد آ میگفت :خدایا یک آآن . آ کمتر از یک آآن . مرگ آسان.

پسر بزرگم که ارتشس سه راه-سیمین میشینه , دخترم هم همونجاهاست. 

خودمون خیابون معراج مینشستیم , ولی از وقتی تنها شدم , بچه ها گفتن مادر تنهایی نمیشه . باید بیایی پیش ما. حالا با دوتا پسرام کنار هم هستیم.


نظر

.

امروز دوباره رفتم یه سرکی بکشم اونطرفا. به طمع اینکه حچ خانوما میبینمشون دوباره یا نه. اما... کسی نبود.....

یه سلام آ عرض ادبی کردم آ رفتم ایندفعه سری شهید دیگه ای که استاد قرآن خودم بودند. (خنده نداره ها.. به جان خودم سال 64 که ایشون شهید شدن من یه بچه فسقلی دبستانی بودم. )

نیشستم اونجا آ همونجا صدایی را که هفته قبل از حچ خانوم-مادر سید مسعود رشیدی- ضبط کرده بودما گوش دادم: (راستی یه عکسم ازشون گرفته بودم.)

ازشون پرسیدم:حچ خانوم آقا مسعود چند روز بودس رفته بودن جبهه؟
فرمودن:18 روز.دفعه اول که رفت آ اومد.حقیقتش, من شناسنامه شا برداشتم آ گفتم , مادر شناسنامت گم شدس. بزار دیگه ایندفعه برا سربازیت بروو . گوش نکرد. رفت. رفت تهران آ اومد. با پسر برادرم از تهران اومد ,که دیدم پسر برادرم گفت: عمه!
گفتم:جونم.
گفت: آقا مسعود کارت گرفته, داره میره ها ..!
گفتم:نه عمه , نمیره. اگه هم میخواد بره بزار بره, خدا پشت و پناهش -از بس که مطمعن بودم- ....بعد که کارتش رو درآورد دیدم روش نوشته : دهم برج , برج چهار , ساعت 7 صبح باید بره جبهه.
پاشدم رفتم شناسنامشا آوردم دادم بهش, گفتم بیا مامان افتاده بود پشت کمد , پیداش کردم.

از حچ خانوم پرسیدم: بچه چندمتون بودن؟
فرمودن:چهارم.
پرسیدم: پسر چهارمتون بودن؟
فرمودن:بله. چهارتا پسر داشتم, دوتا دختر. یکیشونم جانبازس. از این بزرگتر. توو عملیاتی خیبر جانباز شدس.

(چشماش از اشک سنگین میشد و لابلای حرفاش سعی میکرد بخوره....)

حچ خانوم تعریف میکرد از شنیدن خبر شهادت:...
اونوقت دیگه 17-18 روز بود از رفتنش گذشته بود , دیدم پسر بزرگترم گفت: مامان.گفتم:جونم.
گفت:رفیق مسعود برگشته ها!...
گفتم: آ ازش نپرسیدی چی شده برگشته؟ اینا باهم رفتن .
گفت: نه نپرسیدم.
با خودم گفتم: این پسره یا فرار کرده یا مسعود من شهید شدس.

دلشوره گرفته بودم , نزدیکای مغرب بود. به باباش گفتم پاشو برو بپرس چیطور شدس. باباش رفت آ اومد , دیدم چشماش پری اشکس آ دستش روو سینه ش بود. ازش پرسیدم :چیطور شدس؟ مسعود شهید شدس؟ جوابما نداد. خودم  پاشدم رفتم دری خونه شون. ازش بپرسم. پرسیدم , اما دیگه پسره حرف نمی زد. قسسمِش دادم گفتم بگو چیطور شدس.گریه افتاد آ رفت توو اتاق آ هیچی نگفت. مادرش یه لباس آورد پر خون بود , گفت ببین زن دایی این لباس امیرس. پر خون . گفتم خب خونا شسته میشن, بازم خوشحال باش پسرت کنارت هست.

برگشتم. هیچ حالی خاصی نداشتم. انگار نه انگار این پسر شهید شدس, نه شیونی . نه چیزی , عادی . دلم آرووم بود. تا رسیدم خونه, دیدم همه دارن میان خونه مون. همه خبردار شدن آ فقط من خبر نداشتم , این پسرِ به همه گفته بود. اما همه میگفتن بهم :"باور نکن دروغ میگن. باور نکن , دروغس". پاشدیم رفتیم سپاه طوقچی خبر بگیریم. اول که حرفی نمیزدن , آ میگفتن کی گفتس, ما هر شهیدی را بیارن خودمون خبر برا خانوادش میبریم. به کسی هم نمیگیم. کی به شوما گفدس؟... تا دیگه وقتی که صبح شد. همین که رفتیم سردخونه, دیدم دوازده تا شهید آوردن. همینجور انگار خودش کشیدم سمت خودش . رفتم جلو , این پارچه را که پس زدن , دیدم مثل دسته گل محمدی , بوسیدمش . بعد هرچی دست کشیدم , چیزی نبود. رفیقاش گفتن نه حچ خانوم زخمی به بدن نداره. یه ضربه خورده....

فرموندشون همون روزا تو تلوزیون سخنرانی کرده بودس ساعتی سه بعدازظهر بودس. من خبرم خواب بودم. (دور از جون...) دیدم پسر بزرگم زنگ زد گفت : مامان:گفتم جان. گفت: فرموندشون جبهه از مسعود حرف زدس. گفتم , مادر من لیاقت نداشتم بشنوم. گفتن, میخوایی بریم سی دیشا برات جور میکنیم. رفتند آ سی دی ش را نمیدونم از کوجا برام آوردن.

پرسیدم حچ خانوم : خودی فرماندشونا شوما دیدین؟
فرمودن: نه .ما فقط یه بار سپاهان شهر بود؟!..نمیدونم کوجا بود , ما رو دعوت کردن رفتیم اونجا, توو یه مراسمی.

گفتم حچ خانوم پسردونا خیلیا میشناسن. من خودم چندسالی پیش از این با دوستام رفته بودیم جنوب, که فرماندشون-حاج آقا احمدیان برامون تعریف کردن-...( آ ماجرا را همونطور که شنیده بودم تعریف کردم) . حچ خانومم لابلای حرفا من تکمیل میکرد, پیدا بود شنیدس آ براش آشناس ماجرا...

 توو سنگر خوابیدنهای سید مسعود آ هوایی زدنشا آ شبی آخر آ ماجرای شب آخر آ سنگر فرماندهی آ ... گریه کردنی سید مسعود آ ...

ماجرای شهادت سید مسعود رو که با هم مرور کردیم. حچ خانوم آهی کشید آ روو به آسمون با یه لبخندی گفت: راضی هستیم به رضای خدا.... شکر. 


نیشسته بودم کناری حچ خانوم. یوخده ایشون از رفتنی آقازاده شون گفتن , یوخده م من از چیزیایی که از زبونی حاج آقا احمدیان شنیده بودم گفتم(همش براش تکراری بود) . حچ خانوم از این گفتن که سید مسعود بار دومش بودس میرفدس. آ این دفعه برا اینکه نتونه بره شناسنامشا قایم کرده بودم , آ وقتی دنبالش میگشت بهش گفتم مادر بزار یه باره وقتی میخوایی فرمی سربازیدا پر کنی برو دنبالی جبهه اما این پسر میگفت نه باید برم. ..............


مادر شهید سید مسعود از اون روزی که خبر شهادت پسرش رو براش میارن هم گفت , از اینکه نمی تونه اون حس رو-حسی که اون لحظه ی اولی که خبر رو میشنوه بهش دست میده- بیان کنه.

حچ خانوم گفتن که همون روزایی که سید مسعود شهید شده بود, فرمانده شون یه روز توو تیلیوزیون ماجرایی شهید شدنشا گفته بودس. یکی از توو فامیل بشمون زنگ زد آ گفت , امروز فرمانده شون از شهادتش میگفت , دیدین؟ اون روز خیلی به خودم چیز گفتم که چرا نیگاه نکرده بودم. ولی بعدها سی دی فیلمشا جور کردیم. بله همشا ریز به ریز گفتند...

خیلی وقتام اینجا که میام میبینم یکی نیشسته س اینجا آ با سید مسعود دردآدل میکنه.منم میزارم خخخب که حرفاشونا با سیدمسعود زدن بعد میام جلو آ ازشون میپرسم که نسبتی دارن با این شهد آ ایشونا از کوجا میشناسن؟ خب بیشتریشون توو این سفرای راهیان نور شنیدن , یه وختم اومدم دیدم یه جوونی 22-23 ساله اومدس نیشسته سری سید مسعود آ سرشا گذاشته س روو مزارش آ اشک میریزد آ تشکر میکنه که حاجتشا دادس. ازش که پرسیدم , گفت من نه نسبتی باهاش دارم آ نه جنوب رفتم. من دانشجو هستم , اینجا توو خوابگاه دانشگاه از زبونی دوسام که رفته بودن راهیان نور شنیدم.بعدها یه مشکلی برام پیش اومده بود که اومدم آ از پسرتون خواستم کمکم کنه. حالا اومدم ازش تشکر کنم.

حچ خانوم از چیطور خبر دادن شهادت پسرشون گفتن آ اینکه خودیا اول براشون خبر میارن , آ بعد از طرفی فرماندهیشون. اینکه پسرشون با یه تیر تموم کرده بودس. اینکه .............

دیگه صدای اذانی ظهر میومد. با هم رفتیم سمتی مسجدی سری گلزار.


نظر

امروز ظهر, از شرکت که زدم بیرون , دیدم هنوز تا اذوونی ظهر یوخده موندس.یه نیتی کردم آ رفتم طرفی گلزار شهدای اصفهان. دمی در یه سلامی دادم محضری تمامی علما و شهدا آ بزرگانی که توو گلزار هستن آ تخته فولادی اصفهان.

راستش وارد که شدم, یه جورایی دلشکسته و وارفته آرووم ,آرووم رفتم سمتی مزاری حج آقا رحیم ارباب. با خودم داشتم میگفتم من که با سید مسعودی رشیدی کاری ندارم, خانوادش آ مادر آ فک آ فامیلشم که انگار توو ایامی هفته اینطرفا نیمیان , یه فاتحه آ زیارت می خوام بوخونم براش که اونم خب همونجور که سری حج آقا رحیم ارباب نیشستم , یکیم نثاری سید مسعود میکنم.

شهید سید مسعود رشیدی

فاتحه را شروع کرده بودم آ داشتم می رفتم سمتی حج آقا رحیم ارباب که نیگاهم افتاد سمتی مزاری سید مسعود رشیدی, دیدم اونطرفا چندتا حچ خانوم مشغولی شست آ شوو آ معطر کردنی مزاری چندتا شهیدن. یوخده دقیق تر نیگاه کردم آ آرووم آرووم رفتم جلو. با خودم گفتم , نه بابا اونطرفا نیست.... اما بازم رفتم جلوتر. دیدم یه حچ خانوم با یه بطری داره چندتا مزار را همونطرفا میشوره. رفتم جلو تر . آرووم آرووم. دیدم حچ خانوم کیفشا گذاشتس سری قابی عکسی سید مسعود. نفسم تند تند شد آ با یه شوق آ ذوقی رفتم جلو دیدم حچ خانوم بعد از اینکه با جامی عطری گلش چندتا مزار را معطر کرد, ظرفا برد گذاشت روو مزاری سید مسعود رشیدی..............

رفتم جلو آ بعد از سلام آ عرضی ادب, پرسیدم ببخشید حچ خانوم شوما با این شهید نسبتی دارین؟
حچ خانوم یه نیگاهی مهربونی کردن آ پرسیدن: چیطور؟
عرض کردم : همینجوری. راستش من اسمی ایشونا چندسال پیش توو اردووهای راهیان نور جنوب از فرمانده شون شنیدم. حالام از زیارتی شوما خیلی خیلی خوشحالم. اگه مزاحم نیستم بیشینم در جواردون.
فرمودن: بفرمایید.

............


ماجرای شهادت سید مسعود رشیدی را من جنوب شنیدم. اززبان حاج آقا احمدیان که از راویان اردووهای راهین نور هستن.

حاجی اینجوری شروع کرد:
من این خاطره ای رو که میخوام برادون بگما با سند و مدرک میگم . آ آدرس دقیق تا شومایی که میدونم اهل تحقیق هستین برین آ پیداش کنین آ ببینین درستی روایت رو . بدونین سری مزاری این شهیدم که برین این جگرادون حال میاد . صفای بخصوصی بهتون میده . حال و هوادون عوض میشه . شک نکنین.
ما اواخر جنگ، در منطقه فاو، پدافند داشتیم. منم یه مسئولیتی داشتم . اواخری کار خب به اون صورت نیرویی هم نمیومد جبهه. من یادمه پشتی بی سیم به فرمانده گردانمون-حسین- گفتم: حسین جان  ما توو بد موقعیتی هستیم. نیرو دیگه به اون صورت نداریم . اغلب سنگرای نگهبانیمونم تک نفرس آ اگه امکانش هست به ما یه نیرو بدین .
حاجی یه معذرت خواهی هم کرد که زیادی خودمونیس آ توو حرف زدن صاف و ساده حرف میزند.
حسین بیدرام -از روستای گرگاب(شاهین شهر) اصفهان- گفت  محمد جان فعلا کسی نیست با همین بسازین .
خب ما اغلب سنگر های نگهبانی رو تک نفره گذاشته بودیم اما حساسترین نقطه یه جا داشتیم توی دل خور عبدالله ... یک جاده می رفت توی آب آ این سنگری کمین ما بود . ما اینجارم تک نفره گذاشته بودیم . این خیلی خطرناک بود. ما مدام اصرار داشتیم که حسین لااقل به ما یه نیرو بدین که این سنگری کمینمون رو تعدادی نیروشا بیشتر کنیم.
یه روز خوشحالمون کرد که یه تعداد نیرو دارن میان.
ساعت حدود یازده بود . نزدیکای ظهر بود. داشتم تو خط می چرخیدم آ سرکشی می کردم به بچه های توی خط. دیدم از اون دور یه نفر دارد میاد .دیدم این بنده خدا، این دُگما باز، بندا پوتینش باز، گت نکرده، این اورکتشم انداخته بود رو شوناش آ اسلحه کلاششم مثلی بیلی آبیاری کشاورزی انداخته بود گِلی کولش .

 اومد پیشی ما و _ عینی خودش میگم_ گفت: آبُلِکُم . حقیقتش ما جا خوردیم . گفتیم خدایا ، بچه های ما همه نماز شب خون ، دعای عهد، زیارتی عاشورا... این اصلاً سلام کردنم بلد نیست. با خودمون گفتیم خب یادش میدیم. طوری نیس.
گفتیم: سلام علیکم اخوی. با خودمون گفتیم خب سلام کردنا یادش دادیم. ایشونم خودشا از تا ننداخت.
گفت: اخوی این آطاقی ما کوجاس.- ما اصفانیا با اطاق میگیم آطاق-
گفتم: داداش این خطا که شوما اینجا نیگا میکنی ، این خطی اولی فاو,  ام القصرس . این ور ایرانیان، اون ور عراقیا. از این خط بالا بری تیر میخوری . آ اینجام اتاق نداریم. سنگر داریم.
گفت : داداش، یه جا نشونی ما بده، کپه مرگمونا بزاریم. خسته ایم.

ما بودیم آ آقای اکبر سنایی-زندس- توی خیابونی کهندژی اصفهان. گفتم اکبر این بنده خدا انگار به هیچ صراطی مستقیم نیست، این باید بیاد پیشی خودمون، آدمش کنیم-بعضی موقع ها ما فکر می کردیم ما چون خیلی اهلی الهی من قشنگم و سرمون کج بودسا اینا..... فکر میکردیم کاری ما درسس- گفتیم ایشون بیاد توی سنگر، پیشی خودی ما.

 اومد توو سنگر پیشی خودی ما آ جالب بود وقتی میخواست نماز بخونه، مهر رو می انداخت و با پاش استُپ میداد. همینطوری بود پیشی خدا، اصلاً این حرفا را با خدا نداشت. خیلی خودمونی با خدا حرف میزد. ما دیدیم اصلاً توو این عالما نیست. مام فکر کردیم خب هر روز داریم براش میگیم: اصول دین 5 تاس و فروع دین ....
ما مدام براش میگفتیم ، آ فکر میکردیم اینا داریم آدمش میکنیم.( براخودمون میگفتیم) اینم کاری خودشا میکرد.

یه شب داشتم توو خط می چرخیدم، دیدم  ااااِ این آقا آسمونا بسس به رگبار.
من دویدم ، پیشش آ گفتم: بلند شو ببینم. پاشو مستقیم بزن.
گفت: مگه دیونم؟
گفتم: یعنی چه؟
گفت: خب من اگه بلند شم میخورد تو ملاجم.
گفتم : الهی بخورد. همینس.
گفت: نه داداش . ما نشستیم کفی این سنگر آ تیر میزنیم. تا عراقیا بدونن آدم اینجا هست. جلو نیان.

با خودم گفتم : بابا این انگار ترسووم هست. گفتم خب حالا درسش میکنم. ایشونا تک و تنها بردمش تو سنگری کمین. توو دلی خور عبدالله. گفتم حالا بِکش . خدا از سری ما بگذرد.

ساعتی 12 تا 2 ایشون نگهبان بود. ساعتی 2 تا 4 آقای مهندس مهدی میرزایی-دانشگاه صنعتی اصفهان- زندس-ما آقا مهدیا برش داشتیم رفتیم سمتی سنگر کمین. نزدیکی سنگر کمین که رسیدیم خب باید ایشون ایست میداد. دیدیم هیچی نمیگد.... گفتیم یا ابالفضل عراقبا بردندش. جلوتر رفتیم آ صدا زدیم:"آقا مسعود"!!! دیدیم جواب نیمیدد. گفتیم : نه , زیادی بهش سخت گرفتیم . رفدس پناهنده شدس.........
به خدا از این فکرا میکردیم. خب که به سنگر نزدیک شدیم.دیدیم خوابی خوابس ا صدا خروپفش بالاس. حالا با یه مکافاتی بلندش کردیم از خواب. تا بیدار شد از خوا, زد زیری گریه. ساعتی 2 نصفی شب, بیدار شدس از خواب آ زدس زیری گریه.!!!

گفتم: " چِدس؟؟"
گفت:"من فردا صبح شهید میشم."
ما زدیم زیری خنده آ گفتیم: مایی که جنوب آ کردستان دیگه از دستمون خسته شدن تا حالا چنین ادعایی نداشتیم. این تازه از راه رسیده میگه من فردا صبح شهید میشم.
گفتم: "خب اگه فردا صبح شهید شدی مارم دعا کن."  

 رفتیم سنگر. خب سنگری ایشونم با سنگری ما یکی بود دیگه . دیدم این دارد گریه میکنه. گفتیم آقا مسعود ما از سری شب تاحالا نخوابیدیم. می خوایم بخوابیم. بالاغیرتاً یا برو بیرون گریه کن یا بیا بیگیر بخواب. ایشون رفت تو دهنه سنگر نشست به گریه کردن. ساعتی جهار و رب صبح تکی عراقیا شروع شد. 

تکی که قبل از تک سقوط فاو عراقیا به ما زدن . میخواستن توانی ما رو بسنجند آ از ما اسیر بگیرن. تا تکی اصلیشونا بزنن. 

ساعتی جهار و رب صبح بود، عراقیا تک زدن آ پدی ما را گرفتن. یه جنگی خیلی وحشتناکی صورت گرفت. که تا حالا من چنین آتیشی سنگینی ندیده بودم. چون منطقه محدود بود ، دشمنم با فسفری آ با ..... انواع و اقسام سلاحها می ریخت رو پد. اینقده آتیش سنگین بود آ دود آ گردآخاک به پا شده بود که ما دستمونا جلو می گرفتیم تا به کسی نخوریم. چشم نیم متری خودشا نمیدید. این شرایط که تا ساعتی سه و نیم بعد از ظهر طول کشید . یک سری بچه هام مثلی آقای عبدالله علیمی و ...دیگران هم اسیر شدن. ما زدیم بچه ها رو هم آزاد کردیم ...
می گم خیلی مفصلس. می خوام به اونجایی برسم که ...
ساعتی سه و نیم تغریبا عراقیا ورداشتن رفتن عقب . آ خط آروم شد.
ما به عنوانی کارشناسی که پدافند دیدس. خط دیدیس .. رفتیم آمار بگیریم. گفتیم ببینیم چند تا شهید و زخمی دادیم . ما فکر میکردیم حداقل 70-80 تا شهید باید داده باشیم.
اومدن گفتن فقط یک نفر.
گفتم : این آتیش؟؟؟؟؟؟؟
گفتن: باه یک نفر.
گفتم: کی هست؟
گفتن: نمی شناسیمش.
گفتم از بچه های گردان خودمونس؟
گفتن : بله توی محیطی گردانی خودمون بودس.
گفتم : بیاریندش. تویوتا اومد پیشی من . دیدم از عقبش دارد همینطور خون میرد . رفتم دیدم تیر خوردس پشتی سرش. آ سوراخ کردس. آ تموم کردس. رفتم بغلش کردم . بوسیدمش . یک چیز بهش گفتم.
دلم میخواد شومام که نشستین روی خاکهای طلائیه همینو بهشون بگین.
گفتم آقا مسعود چیکار کردی؟؟؟؟
شهید مسعود رشیدی. بچه خیابونی هفتونی اصفان. 23 روز از روزی که از خونه اومد بیرون تا روزی که جنازش برگشت.
سلام کردن بلد نبود. به کوجا رسید ؟ در عرض بیست و سه روز به جایی رسید که شب توی سنگر کمین اومدن بهش گفتن. تو فردا مهمونی مایی.
همیشه غصه میخورد . میگم خاک توو سرت کنم. یه عمر دویدی. یه عمر فکر کردی داری مدیریت میکنی . یه عمر فکر کردی آدم میسازی......
اما آقا مسعود .... اما آقا مسعود اومد . اون کسی که به تعبیر تو شاید نماز خوندنم بلد نبود. چیکار کرد که بهش گفتن آقا مسعود تو فردا مهمونی مایی.
داداش می گم ترسو بود. کوجا شهید شد؟ توو نزدیکترین نقطه درگیری با عراقیا.

گفتم خدایا چی چی بهش نشون دادی که نه تنها پس نزد ، رفت به استقبالش


نظر

سلام به بروبچه هایی که توو سفری دومی به جنوب با هم همسفر شده بودیم. همون سفری که سید مسعود رشیدی را شناختیم.
یاددونس؟

حاج آقا احمدیان توو طلائیه برامون ازش گفت.
یاددونس؟
دیروز رفته بودم دیدنش. نیشسم جلوش آ سلام و علیک و عرض تبریکا ... یهو نیگام افتاد به تاریخی که کناری عکسش زده بودن. تاریخی شهادت. 29 تیرماهی 1366.
امروزس. روزی مبعث.
سالگردی پروازشا میگم

 

 

 

 

 

قبلا گفته بودم ماجرای آشناییمون رو توی ماجرای پلاکهای تنها مانده ...... طلائیه.....حاج آقا احمدیان برامون گفت.......