سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

خداوکیلی عمه شدن هم مصیبتیه برای خودش. بچه برادر واقعاً خیلی پر رووِها. باید اقدام پیشگیرانه داشته باشی و نگذاری بچه پُرروو بشه ها. اگه از دستت دَررر رفت و اقدام اصلاحی نداشتی بهبود عملکرد سخته. سخت. دیگه باید بری توو فکر پروژه ی بهبود. به این سادگیها نیست.

داشتم عملکرد بچه فسقلیِ داداشم رو ارزیابی می کردم، یه عدم انطباق داره این بچه majour. بچه فسقلی هنوز به حرف زدن نیفتاده. فقط در حد گفتن عمه هرچی اسرار میکنم این بچه به من بگه : سلام عمه خانم. نمیگه.؟!!!!!!!!!!!    اِ اِ اِ

خدایی اصلا و ابدااا نمی خوام یادم بیفته به عملکرد خودم. صدسالِ سیاه. به هیچ وجه. خدایی من خیلی بچه پر روو بودم. کلاً خونه مادربزرگ رو مالِ خودم می دونستم. مادربزرگ و بابا بزرگ که جزء اموال من بودن.

این روزها فقط و فقط دارم الزامات رو تعریف م تبیین میکنم. باید حواسم رو جمع کنم بچه و مامان و بابای بچه پُرروو نشن. 

مصیبتیه. این بچه کمِ کمِش روزی دوساعت میاد خونه ی ما و تووی اون زمان همه ی برنامه های خونه ی ما به هم می خوره. سیستم عوض میشه. اِ اِ اِ....

بچه عسله. نی نی جیگره. دختر برادر نانازیه. .........اما باید حواسم جمع باشه بچه پر روو نشه. زبونم لال مثل من نشه ها. من مصیبتی بودم برای عمه هام.

خدابیامرزدتون عمه خانم. عمه فاطمه ی عزیزم. امثال اولین ماه رمضونیه که حلیم بادمجونتون رو نداریم. 

خدا بیامرزه مادربزرگِ صدیقم رو.


نظر

 ایستاده بودم و داشتم سوره ی یس رو میخوندم، بابا داشتن بلند سوره یس رو می خوند، صدای پتک بلندتر شده بود، دنبال صدا میگشتم، تووی بلوک کناری داشتن سنگ قبر رو برمیداشتن، دقت کردم، آره دارن گودش میکنن. یک قبر دو طبقه را گوبرداری میکردن، ظاهراً داشتن آماده ی خاکسپاری میکردن. قرائت یس که تمام شد. کتابم رو برداشتم و رفتم سمتشون. دوتا کارگر مشغول گود کردن بودن، نشستم همونجا و برای آرامش عزیزی که قرار بود داخل اون قبر بخوابِ قران خوندم، کارشون تمام نشده بود، برگشتم بالاسرِ عمه فاطمه.

قرائت دسته جَمع تمام شده بود و همه مشغول بودن، مشغول تعریف خاطرات شیرین و مشترکشون با حاجیه خانم و، پذیرایی از میهمانها و بزرگوارانی که جهت عرض تسلیت آمده بودن بود. نشستم تا یه زیارت عاشوراهم بطور دسته جمعی خوندن و ثوابش را هدیه کردن. سرگرم صحبت شدن که بلندشدم و دوباره رفتم بالاسرِ کارگرها. حالا دیگه گودبرداری قبر تمام شده بود، کارگرِ محوطه بود که اَزَم پرسید: میخوایی بپری تووش؟ 

 پریدم داخل قبر، بلوکها رو پس زدم و نشستم. درازکِش. کف قبر نشستم. چادرم گِلی شده بود، دست کشیدم به دیواره قبر، دیواره ها با سیمان صاف شده بود. کف قبر خوابیدم. خیلی هم وحشتناک نبود، البته حالا که روز هست و هوا روشن و من هم مطمئن هستم به اینکه تا چند لحظه دیگه بیرون ایستادم و دارم چادرم را از گردوغبار پاک میکنم. نشستم، داشتم حسابش رو میکردم که دیشب عمه چه ها کشیده؟؟؟...

کف قبر که ایستادم ارتفاعش تا روی سرم بود، به سختی اومدم بالا ولی شُکر، تجربه ی باارزشی بود.

 رفتم سمت بابا و دخترخاله ها و دخترعمه ها، متوجه ی جایی که رفته بودم نشده بودن، به محض اینکه رسیدم، بلندبلند براشون تعریف کردم. آخه سنگینیِ خاک و گِلهای روی چادرم رو باید توجیه میکردم. 

 سرتاپا باخاک یکی شده بودم. توجه داشتم که لابلای حرفام کسی رو تشویق نکنم، بابا چشم غُره می رفت بِهم.


نظر

خداحافظ برای تو رهایی داشت 

ولی ، برای من غم جدایی داشت

امروز ،سر اذان ظهر، فاطمه بنت محمد اسماعیل را شُستند.

دست وصورتم رو شستم و اومدم پشت سیستم بشینم، بابا صدا زد که گوشی رو بردار با شما کار داشتن. با تعجب پرسیدم: صبحیه؟

مصطفی زنگ زده بود خونمون، ولی نتونسته بود به داییش خبرتلخ بده... وقتی از لابلای صدای گریه هاش، فهمیدم... دیگه نپرسیدم چطوری؟ آخه، دیشب خودم همراهشون رفتم تا دم درب منزلشون.

مصطفی همسایه دیواره دیوارِ خاله جان بود. خاله جان مهربانترین بود بین خاله های دنیا.

امروز صبح همسر مصطفی که دیرش شده بود،  باعجله ماشین رو از پارکینگ زد بیرون، میخواست گازِش رو بگیره که تووی آستانه بن بست یه ماشین وارد شد و پیشاپیش اون یه حاج آقا می دوید. اعصابش خورد شده بود که راه ماشین بسته شد، زد دنده خلاص تا راه باز بشه، نگاهش قفل شد توی نگاه نگرانِ حاجی، دهنش باز مونده بود، صبر کن، صبر کن، این آمبولانس از کجا اومد! صبرکن کجا؟! چرا داره میره خونه خاله جان.

بی اختیار کلید رو چرخاندن، ماشین رو کناری خاموش کرد و همونجور که دنبال آمبولانس وارد خونه میشد از حاجی می پرسید چی شده؟... همراه پرستار و دکتر داخل شدند. همه با هم رسیدن بالای سَرخاله جان، چشمش که به خاله و سرِ به کنار رفته ی خاله جان افتاد، عرقِ سردی روی پیشونیش نشست. دخترهای خاله هراسان از راه رسیدن ،بلند بلند پدر رو صدا میکردن و می پرسیدن: بابا چطور شده؟ چرا آمبولانس؟ بابا؟؟؟ آمبولانسی ها یکساعت به خاله جان وَر می رفتن، ولی دیگه زنده نمیشد.

از دست رفته بود.

کمتر از لحظه ای ...

رفت.


نظر

امشب شهادت بانو" فاطمه زهرا سلام الله است" .

امشب برای خانم زینب خیلی دلم تنگ شده. خانم زینب خیلی با شما حرف دارم، سردیِ تنها شدن را اولین بار برپوست خود لمس کردید!؟

از امشب سعی کردید ستون خانه باشید و حریم خانه را گرم نگهدارید!؟....... 

امشب از آن شبهایی بود که در تمام طول عمرم محکم و تلخ و دردناک حک شد. عرض تسلیت خانم.

 


نظر

دختری که یکی، دو ساعت بود یتیم شده بود رو در آغوش گرفتم، حرفی نداشتم برای آرام شدنش بزنم، فقط یه جمله تونستم بهش بگم:

             "عزیزم میدونم دیدن بیماری پدر هم برای دختر سختِ، چه رسد دردِ دوری. درد جدایی، از خدا برات صبوری می طلبم."

Image result for ?دختر و پدر?‎

...

.... شما هم برای دلهای سوخته ای که درد فراغ عزیزانشون این روزها تازه هست.  طلب صبوری کنید. صبوری...


نظر

خدا بیامرزد صدیق خانم رو  

مادربزرگ مهربونی داشتم که وقتی پنجشنبه ها بعدازظهر می رفتیم خونشون، برامون باقلا پخته بود. میاورد برامون

می گفت بفرمایید باقلا ، بیایید باقلا بخورین ، که حضرت رسول فرمودن: باقلی هوش را زیاد میکنه و باعث می شود حافظه افزایش یابد، خونساز است، برای استخوانهای ساق پا خوب است.

حضرت علی فرمودن: روغن مالی کردن عقل را زیاد میکنه. روغن پوست را نرم می کنه و بر توانِ مغز می افزاید. مجاری آب را در بدن بهتر میکنه(پوست خشک نمیشه). کثیفی پوست را از بین می برد و رنگ پوست را روشن می کنه.

می دونی بهترین روغن چیه؟ روغنِ بنفشه بهترین روغن است. حضرت فرمودن: روغن بنفشه توان مغز را بهتر میکنه.

البته پیامبر فرمودن حجامت تقویت مغز میکنهو چیزهایی که توو حافظه دارین بیشتر می ماند و عقل را زیاد میکنه.

امام صادق فرمودن: استفاده از سرکه انگور عقل را زیاد میکنه. فرمودن: ما غذای خودمان را با سرکه شروع می کنیم.( سرکه کرم و انگل بدن را از بین میبرد و عقل را محکمتر میکند.)

 


نظر

رفتم باغ رضوان بالا سری بابابزرگم :

حج آقا پاک روان، بعدی کُلی سلام آا احوال پرسی، بِشِش گفتم. حج آقا. من اینهمه اومدم سری شوما قرآن خوندم، خب حالا امتحان دارم.

شومام که همه میگن، حسابدار آا یه مدیر مالی بزرگی بودین برا خوددون.

پس مطمئن هستم می تونید اِز پَسی اقتصاد_مهندسی آا استراتژی آآآ آمار آآآ... بَر بیاین، خیلی وقتس نیومدین به نوه های خوددون سَر بزنین، من منتظرم. من نی می دونم. یه فکری به حالی پاس کردنی درسهای من باشید. 

من امتحان دارم، واحدهایی که اقتصاد آا استراتژی آا... اینها داره با شوما 


نظر

من تو خونه نقش کارآفرین رو دارم
همه کار میکنن من میگم آفرین
کلا از نقشم خوشم میاد

 


 

جادون خالی اِمروز.

این روزها فقط منتظرم و در این انتظار سعی میکنم وقتم تلف نشه. لابلای درس خوندن و پژوهش یه وختایی کارآفرینی هم میکنم.

امروز رفته بودم سری صندوقِ بایگانی اسنادِ اتاقم. همیشه به خاطر داشتم ، اون سالی که پدربزرگم رحمت خدا رفت ، بزرگان خاندان جمع شدن و اسناد و مدارک زیادی رو که پیش ایشون بود رو یه بررسی کردن و یه دسته از اونها رو بعنوانی اسناد و مدارکی آشغال دور انداختن. من اون سالها بچه دبستانی بودم. خیلی برام جالب بود، فقط نکتهِ ش این بود که من اَصِش اِز اینا سر در نیمیاوردَم. بعد اِز اون سالها ، گه گاهی پیش اومده بود که این سند و مدرکها رو درآورده بودم آ فقط بعنوانی یه سندی قدیمی نیگاهشون کرده بودم. 

ولی امروز اتفاقی رفتم سَرِشون. خیلی باحال بودن. داشتم پوشه ای که کارنامه ها و تقدیرنامه های دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستانم رو گذاشته بودم ورق میزدم و از دیدنشون ذوق مرگ بود. چشمم خورد به اولین نشریه ی رسمی که در بخش فرهنگیش  یکی از وبلاگهام رو معرفی کرده بود و تعریفی بامزه ای داشت از دستخطم. کتابهایی که طرح روی جلد براشون زده بودم، کارت تبریکی که همسر حاج حمید برام فرستاده بود(... هنوز لنگه ی پوتین های باغبانی رو کنار اتاقم دارمش) ، چشمم افتاد به یه جعبه ی کوچیک. "مُهر مادرِ پدربزرگم و مُهر پدربزرگ" بیش از صدسال قِدمت داره... زیرش یه سِری سند و مدرکی قدیمی، لابلاشون، چشمَم اُفتاد به قباله ازدواجهایی که دستنویس بود. امضای شاهدانی بزرگ مرتبه و اثرانگشتهاشون... قباله ها:

  قباله ازدواجی".مادرجان.= مادرِ مادرِ پدربزرگم."
  قباله ازدواجی خاله های پدربزرگم  و مادرشون
قباله ازدواجی پدربزرگ آا مادربزرگم ....

خیلی بامزه بود... مهریه هایی که 40 سکه ... چند دینار ناصرالدین شاهی بود و ... نیم دونگ از خانه ای که اون سالها 500 ریال ارزشش بوده. قباله ای که نیم دونگ مشاع...  تمرهایی که صفحه اول باطل شده بود... توضیحهایی که پدربزرگ سالهای آخری عمری با عزتش با دستهای لرزونش نوشته بود...

پدربزرگ....

یادم هست سفرهای مشهدش رو... به شهادتِ همه ی فرزندانش: دهه ی آخر عمرش هرسال یک ماه می رفت مشهد به زیارت. محاسباتِ مالی خودش رو پیش خود مراجع و یا نمایندگان خاصشون صاف کرده بود...

حاجی کاش یادبگیرم از شما و پسرتون، محاسبه ی امور زندگیم رو... خیلی سختِس خیلی...

حَج آاقا یادش بخیر اونروزا که می رفتین توو باغچه مشغولی تمیز کردنی باغچه ها و آبیاری سبزی خوردنهایی که پایینی درخت کاجها کاشته بودین می شدین آ من میومدم مُخِدونا می خوردم.  شوما سر به سری من میزاشتین آ میگفتین بِچه برو یه ظرف بیار تا این آغشالا را بیریزم تووش. آا من که حالا مهدکودک میرفتم آ برا همین خودما دانشمندی بزرگی میدونستم میخواستم به شوما یاد بدَم که کلمه ی آغشال درست نیست باید بگین آشغال


 یادش بخیر محبتهایی که زورکی میکردین. شوما میخواستین نوه ی خوددونا برسونین مدرسه ، برا همین من رو تَرکِ چرخِدون سوار میکردین آ خوددون پیاده من رو میرسوندین مدرسه، آ من در طول مسیر از ترسِ اینکه از روو چرخ نیفتم پایین وحشت زده و ساکت بودم.


امشب مادر قرآن بزرگ خودشون رو بهم جایزه دادن. 

دیروز صبح و شبم رو تغریبا به هم دوختم تا بتونم یوخده جزوه هام رو زیروروو کنم. بخونم. بلکی بتونم از پسی امتحانی پایان ترمم بر بیام. صبح امتحانم بدکی نشد. نیمیدونم قبول میشم یا نه , ولی به هرحال من که تلاشی خودما کردم. در حدی خودم.
یوخده خسته بودم . شب ساعت از هشتم گذشته بود که بابا آ آبجی کوچیکه اومدن دنبالم دمی آموزشگاه فنی-مهندسی. کلاسم تازه تموم شده بود آ مخم خسته. بابا پیشنهاد دادن بریم خونه عمه عذرا. فداش بشم خیلی دلم براش تنگ شدس. گفتم باشه . خیلی وقته روو ماهش رو نبوسیدم. بریم..........
رفتیم . جا شوما خالی صله ارحامی بود. دلنشین. نشسته بودیم , من و آبجی مشغول بازی با نوه عمه خانوم. بابا و شوهر عمه گرامی هم به صحبت. که نیمیدونم صحبت چی شده بود که حاج آقا روو کردن به بابا که حاج آقا ما جلسه قرآنمون فعلا تموم شدس آ این قرآنی مادردون خدابیامرز هنوز اینجاس. بیارم خدمتتدون. بابا گفتن خب خوددون نیمیخونین؟ خطش خبس که. یهو پریدم وسطی حرفشون که چی چی؟؟؟ شوهر عمه گرامی قرآن قدیمی مادر رو میگفتن... گفتم من. من . من . مال من. مال خودمه . وای خدایا. ........قرآن رو آوردن. گرفتم از دستشون. نیمیدونی انگار خودی مادر گذاشتن توو دستم. الهی بیمیرم برادون مادر. جادون عالیه متعالی بشه الهی. با خودی حضرت زهرا همنشین بشین. جزء اهالی قرآن. ممنون. ممنون. میخونمش. برای خوددونم میخونم......... کلی با خودی مادر حرف زدم. 

 

ممنون. مادر بزرگترین جایزه قرآنی بود که گرفتم. امروز جایزه ی این کلاس تفسیرم رو از مادر گرفتم.


نظر

 

عیدتون مبارک...........

امسال اولین عید فطری بود که بی بخار گذشت..........
امسال اولین رمضانی بود که بی مادر (مادربزرگ) گذروندیم........... یه جورایی بی بخار. یه جورایی بی شور و حال.....

خدایش بیامرزد