سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

 

 

قم پیاده شدیم. از همسفریم جدا شدم آ رفتم سمتی حرمی خانم فاطمه ی معصومه (س). چمدونا سپردم به امانت داری آ رفتم توو آستانه ی حرم آ سلام دادم به خانم. سلام دادم به خانم آ سلامی داداششی شونم بهشون رسوندم. عرض کردم خانوم جونم من دارم از حرمی برادردون میامااااااا. خانومم ببخشین ولی یوخدم خسته م. خانوم با اجازدون میخوام تا بعدازظهر در محضردون باشم ، اگه اجازه میدین. اذنی دخول گرفتم آ رفتم جلو................

خلاصه اینکه جا همگیدون خالی . این سفر هم خیلی خوش گذشت. بیادی همگی بودیم. به یادی همگی بودم. به یادم باشید .

 

عیدتون مبارک . التماس دعا

0-امروز و آقا                           00 -سلام

1-همسفرا                           2-حرم

3-افتتاحیه                            4-هدف 

5-امور مربیگری                     6-برنامه شاندیز

7-المپیک ورزشی                  8-حضرت رقیه 

9-بسم رب الشهداء و الصدیقین         10-دلم پره

11-بازگشت                                     12-مصاحبه

13-درس عبرت                                14-در راه


همه سری جاشون خوابیده بودن. داشت کم کم صبح میشد آ میرسیدیم تهرون. داشتم حساب آ کتاب میکردم که باید از اونجا چیطوری برم اصفان.....؟؟؟؟؟
اما نه..............
من که همینطوری نیمیرم اصفان که......آدم از کناری شهری قم رد بشد آ یه سلام به خانم حضرت معصومه نکنه؟؟؟؟؟ اونم وقتی دارد از کناری داداشیشون برمیگردد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ابدااااااااااا
خب ، پس صبح که رسیدم تهرون، یک راست میرم ترمینال آ 2 ساعته میرم قم. یه 2-3 ساعتی قم میمونم آ بعدش............ راستی خبس خانواده ی مکرمه را دعوت کنم بیان قم برای زیارت. خب بعدشم با هم بر میگردیم دیگه. البته باید یادم باشه که گوشی موبایلم دیگه شارژ ندارد آ منم بی شارژر موندم......... ای خدا از دستی این تکنولوژی.
آره خبس دعوتشون کنم. نسیم سحر میوزید. رسیدیم یه جا وسطا جاده نیگرداشتند آ ما برای نمازی صبح پیاده شدیم. با یکی از بروبچه های http://4ghad.com  هماهنگ کردم برای رفتن به قم.

صبح دم دمای ساعت 8 تهران بودیم . یه جایی نزدیکای ایستگاهی مترو پیاده شدیم . آ یکی از این آباجیا که توو مهمونی امام رضا باشش آشنا شده بودیم اومد دنبالمون تا برسوندمون ترمینال. این بروبچا تهران انگار از مسافر آ مهمون میترسن !!!!!!!! تا مطمعن نشن که از شهرشون رفدس بیرون آرووم نیمیشن؟!!!!!! جلل خالق. هر چی ما اصفانیا مهمون نوازیم این تهرونیا مهمون خراشن.
بگذریم....
خلاصه ما دو نفر را رسوندن ترمینال آ تا مطمعن نشدن که ماشین راه نیوفتادس از ترمینالشون دل نکندن. اتوبوسی قم ساعتی 10 آ نیم راه افتاد. ما دوتا وری هم نیشسیم اما پشتی سرمون انگار یه خبرایی بود.
ما داشتیم چند تا فاتیل توو لبتاپی رفیق شفیقمون نیگاه میکردیم که من متوجه دختری شدم که تنها روی ردیف پشت سر ما نشسته بود . داشت میگفت: نه.دست از سر من بردار. من خانواده دارم. بچه دارم. نه. ولم کن.
اِِِِِ وای چشمام داشت 4 تا میشد ا دهنم سرویس شده بود که اِِِِِِِِِِِِ راست میگن گاهی توی راه خبرایی هست. یه اشاره کردم به رفیق شفیق قمی آ مشورت که چیکار کنیک انگار خبرایه. یه نیگاه زیر چشمی کردم دیدم آره هم ردیفش یه پسر آشغال تنها نشسته آ روو به دختر هم ردیفش.......
یه خدا خدایی کردم آ برگشتم سمت دختر . پرسیدم : چیزی شده؟ دختر با سر اشاره کرد آره. پرسیدم بیام پیشت؟ گفت نمی دونم. بلند شدم......... 
خب دیگه آمپر چسبونده بودم. یه نیگاه کردم به پسر آشغال و گفتم: مرض داری؟؟؟؟؟؟؟
با یه مثلا پر رویی گفت: به تو چه.
گفتم: پاشو برو عقب بشین.
گفت : به تو چه بشین سر جات، عوضی.
گفتم: حالا حالیت میکنم به من چه.من وایسادم تا توو رو از جات بلند کنم. بلند میشی یا بلندت کنم؟ یه قیافه اومد که یعنی بروو....... رفتم سمت راننده.(این وسط هم مسافرین محترم همه بیننده های سینما بودن) به راننده عرض کردم ببخشین میشه بیاین این پسریه پر روو رو بلندش کنین؟

راننده برگشت  آ پرسید طوری شده خانم؟
عرض کردم: بله ظاهراً یکی از مسافراتون آزار داره. لطفا جاشو عوض کنین.
راننده گفت بفرمایید الآن میام.
با راننده رفتیم سمت عقب. راننده به پسره گفت آقا بفرمایید عقبتر بشینین. پسره  صداش رو بلند کرد آ عین همقماشای خودش قیافه اومد که آخه به تو چه حج خانوم امل. ( شرمنده خانم معصومه که داشتم میرفتم زیارتشون) منم صدام رو بلند کردم که آره هستم . ولی حضرت آقا تو هم دهنت رو ببند آ از جات بلند شو برو عقب. راننده هم این وسط می زد روو شونهاش که آقا پاشو برو عقب تر بشین. ساک وسایلش رو گذاشت همونجا آ خودش رفت چند ردیف عقبتر. منم که اینجوری دیدم نشستم کنار دختر آ یه اشاره کردم به رفیق چارقدیم. بنده ی خدا هاج آ واج مونده بود از اون رووی من !!!!!!!!!!! توی دلم مثل سیروسرکه میجوشید که اگه اتوبوس راه افتاد آ این آشغالِ عوضی برگشت سرجاش تا اذیت کنه چه خاکی توو سرم بریزم.... که ....
قربونی فاطمه زهرا.............. فدای امام رضا آ آباجیشون. خدای صدهزار مرتبه شکر. یه حاج آقای روحانی با خونوادش اومدن آ صاف نیشستن همونجا....ساکی پسریه آشغالا بشش دادن آ دنبالی یه جادیگه میگشتن که منم در حالی که حمد خدا میگفتم از کنار دختر بلند شدم آ رفتم سری جام.
یا زهراااااااااااااااااااا یه نفسی راحت کشیدم.


مصاحبه با خانم دکتر که تموم شد بروبچای مربی آ نیمچه مربی کم کم پروپخش شدن . هر کودوم رفتند سری جا خودشون بلکی 2 ساعت بخوابند. من تازه یادم افتاد به روایتی که از یه تخم مرغی فسقلی خونده بودم. آوردمش تا بلکی یه مروریش بکنم آ از روایتش درسی عبرت بیگیرم:

 ادامه مطلب...

نظر

بسم الله النور

ما اینجا در انتهای اتوبوس هستیم. در مسیر برگشت اردوی زیارتی مشهد مقدس. که در سال یک هزار و سیصد و 88 ، آخرای مرداد ماه ، مصادف با انتهای ماه شعبان، نرسیده به رمضان برگزار شد. الآن هم اومدیم آخری اتوبوس نیشستیم آ میخوایم با یه حج خانوم که ظاهرا از علما آ بزرگونی جماعتی مسئولی اردوو بودن یه مصاحبه ی مفید آ مختصری بکنیم.

_______سلام آ عرضی ادب آ احترام . حج خانوم اسمی شریفدون؟؟؟
سلام. بنده نوری هستم.
_______ سرکارخانم دکتر نوری، شوما انگیزدون از اینکه قاتی بچا وخیزادین اومدین چی چی بودس؟ آ جسارتاً از اینکه قاتی بروبچا بودین بشدون بر نخورد؟أ؟؟
 
آخه کسی نبود بچه م رو بهش بسپارم .
_______ آخی.  خانم دکتر من شاهد بودم که گه گاهی هم مشغولی عوض کردنی پوشکی بچا اردوو بودین. اونا مشکلی داشتن؟ انفولانزایی؟ خانوادگی؟ یا عفونتی دخترو پسری ؟.....!!!!!!!!!! نداشتن؟
نه. بالاخره آدم باید در امر خیر شتاب کنه.بهترین عبادت ، به داد مردم رسیدن هستش.
_______ جسارتا شوما شغلدون اینس. یا انگیزه ای الهی باعث شد تا وخیزین با ما بیایین .
 
انگیزه ی الهی باعث شد.
_______ تجربه ی خوبی بود؟ بد بود؟ سنگین بود؟
 
تجربه ی خبی بود. ما از این تجربه ها زیاد داشتیم.
_______ آهان همین رو میخواستم بدونم . یعنی شوما اصلاً با بچه های باکلاس جایی نمی رین؟
 
با کلاس و بی کلاس نگین . خانم مخلوق خدا هستن. بترسین از روز قیامت. حیا کنین.........
_______ ببخشین. ببخشین.
بله بفرمایید عزیزم.
_______ سرکار خانم دکتر به نظری شوما این بروبچایی که از کمپلت کشور وخزاده بودن اومده بودن ......... چیطور بودن؟ خب بودن؟؟؟؟؟؟؟
همشون خب بودن. عالی.
آ این بروبچا اصفان خب بودن؟
بله خیلی خب بودن
_______ الهی شکر الهی شکر مایه آبرو داری شدن. آخه میدونین بروبچا یوخده شیطون بودن که همون شبی اول یه چشمه احوالشونا پرسیدم . درست شدن. اما این بروبچا میمه یوخده تُخس بودن.
بله معلوم بود.
_______  ببینین  خانم دکتر من قرار بودس در طی این اردوو مقالاتی با موضوع ازدواج جوانان ارائه بدیم. آ از مسائلی مهمی روابطی جوانانی مملکت ،روابطی (بوی فرند) بنویسیم. البته این کلمه انگلیسیس. اما معنیش به زبونی اصفانی میشد روابطی دختر-پسر بازی. به نظری شوما این بچا در این موردی چیطوری بودن؟
ببینین ما باید به اینا بگیم، روابطی دختر-پسر بازی نه خیلی خبس...نه خیلی بدس. یه چیزی این وسطاس.
_______هان!!!!!!!!!!!! خاک بسرمممم . زبونم لال یعنی شوما میگین یعنی ممکنس تاثیری مثبت هم داشته باشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 
بله.
_______وای زبونم لال. اصلاً خانم دکتر میخوام اینجا یوخده از شوما مشاوره بیگیرم. میگمااا  دیگه سنی من از سنی ازدواج گذشتس آ ترشیدم. به نظری شوما علتش چیچی بودس؟
ببینین امکانات کم بودس. و زمانی شوما همه رفته بودن جبهه آ شهید شده بودن.
_______ وای الهی . یعنی هرچی سید آ آدم حسابی هم سن آ سالی ما بودس همگیشون شهید شدن؟؟؟؟؟؟؟
خب  امروزِِ ِ روز تازه 50 ساله میشه ترشیده.....
_______ وای . اونوخت اختلاف سنیش با بچه ش که 50 سال میشدد . بچه اصلش هنوز به سنی دانشگاه آ کنکور نرسیده بی پدر آ مادر میشد که..............
انشالله که صد سال عمر می کنه.
_______ آخه دیگه ما که نمی خوایم بیشتر از پیامبرمون عمر کنیم که . 63 سال........ خب اصلش این بچه ده ، سیزده سال نشده بی پدر آ مادر میشد..... چیچی میگوین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگم شوما باید دیدتون رو عوض کنین . مثبت به زندگی نظر کنین.
________ آخه خانم دکتر من همینجوریشم کلی پول بالا این عینک دادم. این شیشش پلاستیکیس.از این پلاستیک فشرداسسسسسس ........ اینقدر اضافه کاری کردم اینقدر اضافه کاری کردم تا تونستم این عینکا بخرم. حالا شوما میگین دیداااا عوضش کن؟؟؟؟؟


توو ذهنم هست برنامه ی اختتامیه رو.........
سخنان خانم حاج حسینی.....
سخنان خانم شریعتمدار .......
اجرای سرودی که بروبچ اجرا کردن...............
و اون ختم کلومی که یکی از بروبچ بسیجی داشت........

 

 

 


و اهدای هدایای ناقابلی که به بروبچی داده شد که تووی کنکور رتبه ی جالبی آورده بودن.
آخری برنامه هام همه داشتن کناری هم وایمیسادن  آ چیلیک چیلیک عکاسی می کردن. یادش به خیر ...... 
خب دیگه، کم کم بروبچ جمع شدن دورووری همدیگه آ برنامه شونا برای برگشت تنظیم می کردن.
ماوَم با بزرگون راهی تهران شدیم. هییییییییی.
با اون دستی که به گردن آویزون بود نمی تونستم ساکم رو بغل کنم. با یه بدبختی کشون کشون اوردم تا دمی اتوبوس............ظاهراً از آخرین نفراتی بودم که منتظرش بودن. غروب نشده بود که راه افتادیم به سمتی تهرون. اون تهی اتوبوس جامون دادن. چه میشه کرد ، تهرونی جماعت عمراً اگه مهمون نوازی بلد باشن!!!!!!!!!!!!

 


 

داشتم میگفتم با بروبچ راهی شدیم. راهی برنامه اختتامیه. باورم نیمیشد. اختتامیه؟؟؟؟
آره دیگه خِلاص شد. خلاص. هی. هی . هی .روزگار چی چی این روزا زود گذشت. اصش نفهمیدم چیطو شد....... با بچه ها توی یه اتوبوس جمع شدیم برا رفتنه. دلم میخواست صورتی همگیشونا توو ذهنم هک کنم. آخه این بروبچای باحالی اصفانیا معلوم نیس دیگه بیبینم یا نه...... بیششون دل بسته شده بود. دلم وَریشون گیر افتاده بود. سعی میکردم توو حالتای مختلف اِزِشون عکس داشته باشم. هی........هی .....هی ......توو راه داشتم این شعر رو برا دلی خودم با آقا زمزمه میکردم.

دلم اندازه ی این ابرا پره
بس که بدبختی تو تورم می خوره
بیگناه توی جهنم افتادیم
دیگه از چشم خدا هم افتادیم
آقا جون میگن که رخصت نمیدی
به کسی برگ ضمانت نمیدی
میگن از این آدما دلت پره
میگن از برو بیا دلت پره
روی گنبدت کبوتر نمیخوای!
توی خواب غصه دارا نمیای!
در رو وا کن آقا جون ببین منم
اومدم دو خط باهات حرف بزنم
بگو تو به کفترات غذا میدی
هنوزم مریضا رو شفا میدی

اومدم بهت بگم زمستونه
تن گنجشکا اسیر بارونه
چوپونا گرگا رو گله می برن
دیگه اینکه آهوا در خطرن
تو کتاب درسای تیکه پاره
دیگه سارا یه انارم نداره
بین گرگا نمیشه آهو باشی
شیشه باشی ، زودتر از هم میپاشی

مرحم زخمای باورم میشی؟
آقا جون ضامن کفترم میشی؟
جوجه هام گشنه خوابیدن دوباره
نون بدبختی که خوردن نداره
بوی خاک میدن گلای نسترن
خروسا هی دم به دم اذون میگن

جوجه های کابلی پا ندارن
دیگه از گرسنگی نا ندارن
تو فلسطین اگه بارون بزنه
جوجه رو دست باباش جون میکنه
آدما با گوله آهنگ میزنن
کفترا به آدما سنگ میزنن
سفره دل رو نمیشه وا کنی
همه جا جنگه اگه نگا کنی
زندگی مساوی اسارته
دیگه از کجاش بگم ؟ قیامته
تو رو جدتون شما کاری کنین
دیگه امنیت نداریم رو زمین

میتونین کفترا رو جواب کنین؟
نمیخواین محض خدا ثواب کنین؟
دلتون میداد بگین حقتونه؟
ما نیومدیم پی آب و دونه
اومدیم به ما عنایت بکنی
جوجه هامونو ضمانت بکنی
اومدیم پر بزنیمبه راه راست
گوش به زنگیم ... بقیش دست شماست

شما که گنبد و گلدسته دارین!
این همه زائر دلخسته دارین
شما که خوب میدونین منتظرم
سهم کفترا رو هم بدین ، برم
میدونی؟ چیز زیادی نداریم
عوضش حقمونو که بگیریم
دلمونو فرش راتون می کنیم
تا نفس داریم دعاتون می کنیم
یادمون نمیره رحمت شما
سر سال میایم زیارت شما
قهوه ای رو رد می کنیم
جوجه ها رو نذر گنبد می کنیم
آقا جون حالا دیگه وقت دعاس
نوبتی هم باشه ، نوبت شماس
دعا مستجاب میشه وقت اذون
این شما ... اینم خدای مهربون ...
  


سلام

سلامی که از دورترین کوچه پس کوچه های قلب خاکیم طالع می شود و به ضمیر پاک و بی نشان تو می نشیند. باز هم دل بیقرارم سخت بهانه تو را میگیرد. کوله بار دلتنگیم را بر دوش قاصدکها سپرده ام تا به دست های مهربان تو برسانند. همان دستهای پاکی که شعاع میدان نبرد را به وسعت جهان تعمیم داد. همان دستهای مومنی که پلی ساخت برای عبور پایمردی تا بشارت شبنم های نورانی را در حنجره های نیلوفران تشنه جاری سازد و پاسدار حریم آلاله ها باشد و نگهبان خیمه های شرف . همان دست های بی مثالی که شهادت نامه ی بی کران شقایقها را پیش رو داشت و لحظه ها را پی هم می شمرد تا خودش را در آن ابدی سازد.

همان دستهایی که گاه بی کسی در دل تنهایی بیابان میهمان همیشگی دامان پاک زهرا شد و همنوا با پهلوی شکسته ی بی بی غمنامه ی غربت را سرود و مسلک گمنامی را پیش گرفت تا تنها زائر شبهای جمعه اش دردانه ی نبی باشد و بس.

حتم دارم آن دم که شکوفه های لبخند فاطمه مرحمی می شد برای زخم هایی که بر روی لبهای تشنه ات آذین شده بود ، فرشته از حسادت به خودش می لرزید.

تو گفتی : باران خونت بر زمین جاشده و بی بی گفت: عرش آبرو گرفته. تو گفتی : جراحت طاقت از کف ربوده و او گفت: جوانمردی معنا شده و تو آسوده خیال سر به آغوش امن بهانه ی خلقت سپردی تا مروارید اشک از صدف پاک چشم هایت بر جام دستان الهی زهرا فرو بریزد. چرا که پهنه ی خاک لیاقت حتی یک قطره از آن را هم هرگز نداشته.

حال از آن روزها خیلی میگذرد، اما چنگال نامردمی ها چنان بی رحمانه گلبرگ دلت را می فشارد که هر شب جمعه شکایت ما را به حریر بی بدیل دامان بانوی غربت میبری. گله از آدم هایی که هیچ کدام در دالان های خزان زده ی ذهنشان رشادت های تو و هم رزمانت را به یاد ندارند و گاهی صدای فریاد گناهشان آن قدر بالا میگیرد که طنین فریاد حاج همت در لابلای نیزارهای مجنون جا می ماند و به گوششان نمی رسد و دست بی غیرتی سرکوچه ها جای اسم لاله ها زنبق و ارکیده های کذایی می کارد.

آری.......

آری مدتهاست که نام شهدا روی دوش غبار گرفته کوچه ها سنگینی میکند . شاید از همان شبی که دسته کلید شرف بی هوا از جیب بعضی میان برگهای خشکیده ی گوشه ی خیابان افتاد و از غفلت گم شد و از آن پس مردم در خیابانهای گناه چریدند و کاری کردند که در بالا و پایین خیابان ولیعصر هیچکس غریبتر از خود آقا پیدا نشد و برخی به نام آزادی نشان جهل بر گردنشان آویختند و به افتخار تمدن، تمام وقتشان را به دوره های گناه سپری کردند و دل خوشیشان این شد که مارک لباسشان آمریکایست.

آنها از همان وقتی که دست در دست بی معرفتی ناله های روایت فتح را در گلو خفه کردند . آسوده خیال  خود را در آغوش کاناپه های گرمشان می سپارند و فیلمهای خارجی را با کیف تماشا می کنند و گاهی برای سیلی خوردن جوانک عاشق پیشه از انتهای قلبشان می گریند و دیگر مجالی برایشان باقی نمی ماند که به سیلی خوردن زهرا و شکستن پهلویش فکر کنند و خون دل خوردن رهبر امت را بشناسند و به فکر پاسداری از خون هزاران شقایق که تنها به خاطر شرف ریخته شد و غیرت ، بیفتند.

ای کاش آنهایی که غفلت و غیرتشان را لابلای روزمرگیها گم کرده اند به اندازه ی حسابهای بانکیشان یا کارت های اعتباریشان برای پیدا کردنش هروله می کردند......
ولی افسوس
افسوس که مردم، جای شما به استراحت بعد از جنگ پرداخته اند.عدالت زکام گرفته، انصافها چرت می زنند . وجدانها در خواب زمستانی به سر می برند و تابوت خاموش معرفت سالهاست که بی کس روی زمین مانده و کسی حتی به آن نگاه هم نمی کند.
ای کاش خشک سالی عفت ادامه پیدا نمی کرد. ای کاش عملیات چریکی چمران را به دست فراموشی نمی سپردند. ای کاش باکری ها و زین الدین ها روی طاقچه ی عادت از یاد نمی رفتند. ای کاش طنین روح نواز صدای آوینی جای خود را به صدای نکره ی خواننده های غربی نمی داد. ای کاش غیرت خانه نشین نمی شد.
و هزاران ای کاش دیگر....
ای فاتح قله های مردانگی:
این روزها گردابِ گناه، مردم را چنان درون خود فرو برده که انگار دعای خیلی ها حتی از سقف خانه ها هم بالاتر نمی رود. تو که پیش تر ظفرمندانه معبر عرش را درنوردیدی ، از انتهای بی کران دلت دعا کن آقا بیاید.......

الهم عجل لولیک الفرج

 

............ این سلامی بود که از زبان فاطمه رایگانی یک از عزیزان زائر به ما هدیه کرد.  حرفهای فاطمه برای من بسیار قابل تامل بود. حرفاش حرف حساب بود.


نظر

آخری وقت بود که رسیدیم هتل میعاد.

یه دو، سه تا از بروبچا میخواسن شبا برن حرم. گفتم خب برین، مسئله ای ندارد. ما هم ( با الباقی بروبچا) صبح برای اذان میاییم. رفتم توو درگاهی اتاق وایسادم آ برنامه صبح را براشون ردیف کردم/ که همه ساعتی 3 صبح با یه صدا از جادوون وخ میسین آ به 3 سوت آماده آ بعدشم دسته جمعی حرکت.دیگه در محضری آقا ، امام رضا(ع) حسابی عشق و حال که شاید این زیارت آ وداعدونم باشد. پس خب بخوابین تا سرحال بیدارشین.

ما که برنامه صبح آ سحرا ردیف کردیم.اون دوتا بچه ها که میخواستن شب برن حرم هم موندن تا با ما باشن. خلاصه صبح ساعتی 2:45 بود که بیدار شدیم آ کارا ردیف شد برای رفتن. اصرار نداشتم همه با هم باشن ولی بروبچا خودشون آماده آ حاضر برای حرکت شده بودن.
همه با هم راهی شدیم.

من که وقتی به باب الجواد رسیدیم سپردمشون به خدا آ ساعتی 7 قرارگذاشتیم برا برگشت.
آخیش.............دیگه خودم بودم. شاید این دفعه ی آخری باشد که توو این سفر میتونم بیام حرم. با خودم عهد کردم یوخده با خودم آ آقام خلوت کنم.

نمیدونم چرا ولی وقتی از تو صحن جامع رضوی رفتم رواقی امام خمینی آ از اونجا سری مزاری شیخ بهایی آ از اونجا صحنی ایون طلا......... تا توو ایون روبروی ضریح مطهر آقام ایستادم یاد حرم حضرت رقیه و زیارت خانم و ............افتادم.......

یادم افتاده بود به سفری که با بعضی همین حچ خانوما چند ماهی قبل داشتیم به سوریه...  خیلی شیرین بود که به آنی خودما محضری خانوم احساس کردم . صدا خانوما میشنیدم.............. صدایی که غریبانه با پدرش میگفت:
بابا کتکم زدند............
به قربان سر نورانیِ تو.......چرا خون میچکد از پیشانی ِ تو
رخ من نیلی از سیلیست بابا .....لبان تو چرا نیلیست بابا؟
تو از چوب جفا داری نشانه...........مرا باشد نشان از تازیانه
به عشق مادرِ تو خوو گرفتم.......که من این ارث را از او گرفتم
ز تو دارم تمنا جانِ بابا .....مرا با خود ببر در نزد ِ زهرا
بگیرد در بغل من همچو جانش........دهم من جای سیلی را نشانش
...............
سلام خانم فاطمه معصوم (س) رو ......سلام خانم رقیه (س) سلام خانم زینب (ی) .......رو بهشون رسوندم. نشسسم همونجا توو درگاهی ایوون آ گزارش کاراما دادم. خدمتشون عرض کردم که اگه دیر عرض ادب کردم از بی ظرفیتی خودم بودس. خیلی حرفا داشتم که براشون بزنم خیلی....... 
7 بود که دمی باب الجواد جمع شدیم آ به سمت هتل برای تناول نمودن صبحانه. بروبچا خسته بودن می خواستن برنامه اختتامیه را هم ......... اما نمیشد. نمیشد که بروبچا ما همه جا جا بمونند که . برای همه از وسیله ای به نام لیوان آب برای بیدار باش زدن استفاده نمودم. زیاد طول نکشید آخه با پاشیدم چند قطره آب به چند نفر نصفیشون بیدار شدن . البته اون عده ای که بیدار شدن در پی یک برنامه از پیش طراحی شده اینجانب را آب کش نمودن که خب بنده هم بی جواب نگذاشتم. این میان اون 2 سه نفری که باورشون نمیشد آب کش بشن با نوش جان نمودن یک پارچ آب و شناور شدن در یک بستر آبی با چشمانی گرد از بستر خودشون وخیزادن............
خلاصه برنامه بیدارباش جالبی اجرا شد تا همگی آماده حاضر روی صندلی های اتوبوس نشستیم.


نظر

بروبچا بسیج شدند برای مرحله ی نهایی المپیک ورزشی آیه های تمدن. مسابقات جهانی طناب کشی  آ دارت آ ... البته چون این مسابقات در زمین سنگفرش آ لبی حوض برگذار میشد در پایان مسابقات بخش عمده ای از بازیکنان زخم آ زیلی  یا موشی آبکشیده شده بودن.

اما الحمدالله اتفاقی خاصی نیوفتاده بود آ همه مجروحین سرپایی مداوا شدن. نمازی مغرب آ عشاوم به امامتی آقای دکتر برگزار شد. البته نه به خاطری اینکه ایشون دکتر بودنداااا نه. به خاطری اینکه از همگی بامعرفت تر آ عارف تر آ .....بودند. تقبل الله.
بالاخره بزرگانی اردوگاه رضایت دادن تا بریم برای شام . هر چند دوباره از شام جاموندم .... ولی ظاهرا غذا بدکیش نبودس آ بروبچ رو سیر کرده بود. چون بعد از شام خیلی شاداب آ پر انرژی رفتند توو آلاچیقا آ تو مباحثی سیاسی. اقتصادی. فرهنگی . اجتماعی . آموزشی شده بودن پایه اصلی بحث آ ماشالله که این چوناشون یه لحظه هم آروم نداشت آ همینجور میجونبید آ ول کنی معامله نبودن آ مگه کوتاه میومدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ماشالللللله زبون نبود که .......
نیمیدونم چقدر طول کشید تا تونستیم راضیشون کنیم تا از جا وخیزند آ الباقی مباحثا توو راه داشته باشند.

شب بود آ داشتیم از شاندیز بر می گشتیم ....چشمم افتاده بود به فضای سبزی بیرون آ داستان آفرینش انسان رو داشتم مرور میکردم ::::::::::

*******************************

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد ب د. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد...

************ ********* ********* ********* ***
خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...

************ ********* ********* ********* ***
خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی بود.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

************ ********* ********* ********* ***
و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...
و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند…!!!
و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد…!!!
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!!
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!!
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست

 

فکردونیم خسته شده من میرم بخوابم. شب بخیر


نظر

ساعت حدودی 10 بود که همه مربیا از جا وخیزادن تا با بروبچاشون دسته جمعی برن موزه جامع رضوی. بیلیطا را یه جا با هم گرفته بودن. منم دیدم توفیقی اجباریس .رفتم. تقریبا 3 سالی قبل رفته بودم موزه. نسبت به اون سالها خیلی بزرگتر شده بود. هرچند حوصلله شا نداشتم همه جاواشا بیبینم. فقط قسکتی موجوداتی دریاییشا رفتم. وقت کم بود دلم میخواست وقت داشتم برم حرم آ با خودی آقا یوخده خلوت کنم.
باباجون من اومده بودم دلم یوخده صفا بدم. نیرو بیگیرم. روحیه م شاداب آ با طراوت بشه...
توو راه میدیدم که بروبچای اصفانم هر کدوم یه گوشه ای از یکی از رواقا نیشسن آ توو حال آ هوا خودشونن. منم رفتم همون جای همیشگی . توو ایوون طلا. روبروی ضریح آقا. نشسته بودم به گپ و گفتگو.... خوش گذشت نفهمیدم چطور زمان گذشت. ساعت از 2 بعدازظهر گذشته بود که راه افتادم سمت هتل میعاد. رفتم بالا دیدم بروبچ ها بعضیا نیومدن بعضیا هم وسایل رو گذاشتن و رفتن برای نهار. بعضی هم مثل خودم وااااا رفته بودن از بیخوابی. بعد از ظهر ساعت حدود 4 بود که جمع شدیم و با اتوبوس به سمت شاندیز.
بین راه از حرفای الباقی بچه ها فهمیدیم. جومونگ داشدس آ بقیه اتاقها نشسته بودن پای جومونگ. خلاصه مسیری یکساعتی میعاد تا شاندیز همش به روایت جومونگ گذشت. تا رسیدیم شاندیز.
رسیده وا نرسیده رفتیم نمازخونه تا استاد شریعتمدار مثلا خوشامد بشمون بگن آ برنامه ها را برامون ردیف کنن. همگیمون توو اون نمازخونه فسقلی جا شدیم .......
بعد از اون رفتیم توو محوطه بازی مجموعه فرهنگی ا شروع شد اون شیطنتهای ناگفتنی بعضی بروبچ آ مربیاشون. طنابکشی آ دارت آ .... این وسطم که حضرتی فیلمبرداری اردوو ول نیمیکردن فیلمبرداری از کفش آ کیف آ طناب آ .......... (همون فیلما که بعدش بشمون گفتن مورد دارد آ به این بهونه بشمون ندادن) masooli fani
بعد از کلییییییییییییی بازی آ مسابقه با روحیه ای شاد آماده شدیم برای اقامه نماز جماعت ........


بعدی نمازم با اون بدنهای خسته آ کوفته رفتیم نشستیم پای سخنان پرباری دکتر.
حالا این وسط میکرفنی سالن هم خش خشش گرفته بود آ این مسئولی فنی آ غیری فنی کلییییییی اردووم اومده بودن تا از تمامی توان آ اطلاعاتی فنیشون استفاده کنن تا بلکی این میکروفن یوخده از خودش صدا بدد.

 البته من که لابلاش در رفتم آ اومدم پایین توو لابی گوشیما گذاشتم تا شارژ بشد آ خودمم خسبیدم .

این وسط بعضی این مربیا بیچاره را کرده بودن توو یه اتاق آ مجبورشون کرده بودن روزنامه های بینی راهیا که چاپیده بودندا تاا کنن. خنده دارس چون بعداز شصتادتا فیلتر که از زیرش به سلامتی رد شده بود آخرش بعد از اینکه آماده اهدا شد. یکی از حضراتی بزرگان نیمیدونم کودوم بخشی مجله را مناسب ندیده بودن که بالاتر از سن آ سالی بروبچ دونسته بودن که اجازه عرضه به دوستان داده نشد.