سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

http://www.momtaznews.com/wp-content/uploads/2016/04/47046_832.jpg

پرسید آن شاعر این آمریکا چیست؟

پرسش دشوار ست، اما برایش پاسخ بسیارست.

آمریکا یعنی یک روزِ روشن، یک کودکِ شاد میبیند دیگر مادر ندارد، یا مادر او را دیگر ندارد.

آغازِ جنگ است ، آوارِ کین است ، آمریکا اینست.

آمریکا یعنی، پیمان با صدام ، تا پیش از اعدام.

آمریکا یعنی بازی با مُرسی حتی در زندان. هرچند خوشرو، هرچند خندان،

آمریکا یعنی ما مُهره باشیم، او مُهره گردان.

حتی اگر  یار ، آمریکا چون مار در آستین ست، آری مصدق ، آمریکا اینست.

فریادها بود ما را در عالم، در یادها ماند، یارا صدامان.

ضربِ تنینِ فریادهامان. شمشیرها را، درهم شکستیم، زنجیرها را از هم گسستیم.

از بند رَستیم، ضحاک را هم درکوه بستیم.

آری برادر؛ از گرگی او چیزی نشد کم، ما بَره باشیم، او در کمین است.

پرسید آن شاعر این آمریکاچیست؟ این آمریکا کیست؟

آمریکا اصلاً معنا ندارد.

این صورت خالیست، پشت نقابش چیزی پنهان نیست.

او که انسان نیست، بُمب افکنش هم ، بی سرنشین است

آری برادر آمریکا اینست.

http://otaghkhabar24.ir/sites/default/files/styles/large/public/repo/pics/1395/04/17//pic-74415-1467878917.jpg?itok=rpIJSw6A


 

کوه باشید، سِیل یا باران، چه فرقی میکند.

سرو باشی، باد یا طوفان چه فرقی میکند. 

مرزها سَهمِ زمینند و تو اهلِ آسمان

آسمانِ شام یا ایران، چه فرقی میکند.

مرگ ما عشق است، هر جا اوست آنجا خاکِ ماست 

سامرا ، غزه ، حلب، تهران چه فرقی میکند.

قفل باید بشکند ، باید قفس را بشکنیم

حَسرِ الزهرا و آبادان  چه فرقی میکند.

هرکه را صبحِ شهادت نیست، شامِ مرگ هست

بی شهادت مرگ با خُسران چه فرقی میکند.

شعله در شعله ، تنِ ققنوس میسوزد ولی

لحظه ی آغاز ، با پایان چه فرقی میکند.


 

پلاکهای چروک خورده. 
 چیطور شد راهی شدیم : 

1 استقبال خانواده                   2: انعکاس رفتن 
3: تجربه کنن اگه ...                4: کار به کوجا کشیدس 
5: چهل و 4 ساعت مرخصی     6: همسران سربازان گمنام امام زمان  
7: اردوگاه ولایت                     8: امسال هم  
 9:اردوو چیطور شروع شد؟     

 دوکوهه - فتح المبین:
 10:دوکوهه قطعه ای از بهشت   11:دوکوهه و حاج همت     
 12:فتح المبین                       13: راوی

 فکه، دهلاویه:

14: فکه                          15: سید شهیدان اهل قلم
16: دکتر چمران                 17: بستنی
18: چه شبی جمعه ای بود  
 طلائیه ، شلمچه،:

19:راه طلائیه ، راه،شلمچه        20:شلمچه و غروب جمعه
21 :شب تا صبح

 اروندکنار ، محمودوند :

22 اروند                           23:رود اروند و ناگفته ها
24: معراج شهدا

  دوکوهه :

25:دوکوهه

  راه برگشت :

26:برگشت با یه مشت بی غیرت


نظر

شام بالاخره رسید . تشریفمونا بردیم طبقه ی بالا و سفره ها پهن گردید، جادون خالی . غذا دیر رسید ولی رسیددددد. حسابیم رسید .

ولی خب ما اصفهانیا را که میشناسین بدنمون اصلاً به مرغ و گوشت آ این چیزا حساسیت دارد. لذا فقط با دوتا ماست سر کردیم. آخه می ترسیدیم بدنمون مثلی ندیدبدیدا شوکه بشد. براهمین به همون نون و ماستی که عادت داشت توی مهمونیای اعیونی سر کنه طی نمودیم.

 

           

         . .

                   

 بعد از شام برنامهی رفتن به حرم خانم فاطمه معصومه(س) را اعلام فرمودن . یک خانومی بود، بس پر جذبه به نام سرکار خانم ابراهیمی همچون فرماندهان نظامی، برنامه را اعلام نمود:

که یا ساعت 11.30 الی 1.30 به حرم میروید .

یا الآن استراحت نموده و ساعت 3.30 الی 5 برای نماز صبح میروید.

همین و دیگر هیچ .

منم که عین این حسرت به دلها هرچی اومدم چونه بزنم برای برنامه شب تا صبح نشد که نشد. با خودم گفتم خب بزار همین ساعت 11.30 رو قدر بشناسم . بقیشم خدا هست.

دمی در شماره تلفنهای همراه رو میگرفتن تا کسی گم نشه . عقب نمونه . جا نمونه و .خلاصه جماعت هماهنگ بشوند با کمک تکنولوژی عصر جدید و اینا ........

من و خانم مادرانه ی عزیز با هم بودیم. خانم مادرانه شمارش رو داد ......0913 جناب سروان سرکارخانم ابراهیمی دم پله ها بودن، به محض اینکه نگاه مقتدرانه شان به نگاه مظلومانه ی من برخورد نمود و شماره بنده رو طلب نمودن، من از حولم شست پام رفت توی چشمم و هرچی پله بود همه رو با هم یکی نموده و با کله به طبقه ی پایین نزول نمودم . هرچی پله بود با هم یکی کردم و با مغز اومدم پایین.

ماشالله به این نگاه پر جذبه . ماشالله .

خلاصه هر چه دنده و استخون داشتم له و په شده سیاه و کبود گشت . باز هم به مرام خواهرانشون( شایدم مادرانشون) تا دیدن با یه نگاه چطور دست و پام رو گم کردم دلشون برام سوخت  فرمودن خب برو ....... شما رو بعنوان همراه خانم مادرانه می نویسم . . نیمی دونیا ... یه نفسی راحت کشیدم از عمق جان . . آخه نفسم داشت بند میومد ..

آره عاقبت راه افتادیم سمت حرم . با خانمی که ظاهرا به اتفاق برادرشون اومده بودن تا از جانب سرکار خانم ابراهیمی سرپرستی ما رو برعهده گیرند . تاکید فراوان نمودن که راس ساعت دم درب حرم باشیم جهت حرکت به سمت بیت النور . همونجا به عزیز دلم خانم مادرانه عرض کردم ببین خانومی من رو دیدی ندیدی . من رفتم که رفتم . شماره منو هم نداری ........... با تعجب پرسید چی؟ می خوایی چیکار کنی؟!

عرض کردم آخه عزیز دل من حسرت به دل بعد از ماهها پام رسیده به اینجا. راه رو هم که بلدم، صبح با بروبچه هایی که ساعت 5 برمیگردن میام . ولی فعلا روی خودت نیار. دیگه این حضرات که نمیتونن اینجوری زیارت آدم رو خراب کنن.

و اینجوریا بود که تا صبح حرم بودم . محضر شریف خانم فاطمه معصومه(س).

آخه میدونی :

دل زخم خورده ی من .......

دل دردمند من .........

دل خسته ی من ........

دل شکسته من .......

دل بی پناه من ..........

دل .........

تشنه بود. تشنه...

تشنه ی دستهای با محبت خانم .

تشنه ی دستهای نوازشگر خانم .

تشنه ی دستهایمادرانه ی خانم.

تشنه ی دستهای.......

نیمه های شب بود. نشسته بودم روی پله های رواق داخلی روبروی ضریح مطهر. در محضر شریف بانو. روبروی ضریح آرام، آرام زمزمه ها رو زیر لب با خانم داشتم، آرام آرام ...خانمی کنارم نشسته بود نگاهش آشنا بود، ولی من توی حال و هوای خودم بودم .......

نزدیکای اذان صبح بود یکی از دوستان همسفر رو دیدم ازش پرسیدم چه ساعتی وعدهخ کردین دم درحرم ؟

خانم کنار دستیم جواب داد ساعت 5.30 . یه نمه جا خوردم . برگشتم درست نیگاهش کردم، دیدم، به به ........ خود خودشه. سرکار خانم فرمانده ی نظامی.... جالب بید جالب ....

عذر خواهی نمودم جهت عدم شناخت خویش . عرض سلام و ادب و احترام نمودم .

و سعی کردم چندان هم از حال و هوای خودم بیرون نیام. آره خب ما اصفهانیا باید از لحظه لحظه هامون استفاده کنیم . این لحظه ها رو مفتی به دست نیاوردیم . معلوم نیست دیگه چه وقتی خانم راهمون بده . پس باید استفاده کرد و ولخرجی نکرد و استفاده یبهینه از زمان.

صبح شد. اذان و نماز و سلام آخر و بازگشت به بیت النور ........

جمع کردن وسایل و رسیدن اتوبوس و خداحافظی از بزرگواران دفتر توسعه وبلاگهای دینی و عزیزان هیئت تهرانی و سوار بر مرکب بازگشت و .................خوابی شیرین تا خود اصفهان .

(البته این حضرات همسفر که ماشالله این چونه های گرمشون آروم نمیگرفت!!!) ماشالله.

 

 

 


نظر

 

به ساعت یه نیگاه کردما کم کم راه افتادم بیام سری قرار توو پارکینگ.
دل کندن سخت بود ولی خب دیگه سهمیه ی ما همینقد بود .. سلام آخر رو دادم و اومدم پای ماشین . دیدم ............

زرشک . احدالناسی از این حضراتی آقایون نیومده .......(جهت اطلاع آباجیا آ اخویا: اینا جهت ایجاد ایهام بنوشتم)

گفتم بیبین تورو خدا چیطور این حضراتی آقایون ملت رو میزارن سری کار ..........

خلاصه من یکی که گفتم بزار از لحظه ها استفاده کنم .آ برگشتم .. دمی در ایستادم و همونجا یه زیارت به نیابت خوندم .کمکی لفتش دادم آ برگشتم . اینبار لطف کرده بودن تشریفشونا آورده بودن .
خلاصه راه افتادیم .

آره راه افتادیم سمت بیت النور . برای اولین بار بود چنین جای باصفایی رو میدیدم .منزل حضرت فاطمه ی معصومه(س) در قم .جایگاه عبادتشون .
 اول ما رسیده بودیم . دوستان تهرانی بعد از دقایقی تشریف فرما شدن .......... به به .یکی یکی چهره های آشنا رو هم میدیدیم .سلامی و علیکی و به به و چه چهی و ...دیدارها تازه شد . دست بروبچه های هیئت محبان الرضا طلا .

حاج آقا سرلک هم برنامه ی سخنرانی داشتن .
سخنرانی که نه گپی دوستانه در حد 10-15 دقیقه . که به علت نرسیدن شام  20 -30 دقیقه شد . کار به جایی رسید که حاج آقا فرمودن خب حالا دیگه چه شام رسیده باشه چه نرسیده باشه . چه برنجاش دم کشیده باشه چه نکشیده باشه والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته .

اما حالا جدای این ماجرای دیر رسیدن شام و ... در اصل سخنان حاج آقا نکته ی بسیار زیبایی بود . حاج آقا سرلک از ماجرایی گفتن که دقایقی قبل توی حرم حضرت معصومه(س) شاهدش بودن . از پسر بچه ای گفتن که توی حرم پدرش رو گم کرده بود . نقطه ی امن و آسایشش رو گم کرده بود . و حالا از ترس و وحشت تنهایی . جیغ میکشید و با هیچ چیزی سرگرم و آرام نمیشد . شیون کنان پدرش رو میخواست ......و با هیچ چیزی سرگرم نمیشد ...............

 ما توی این دنیا چقدر سرگرم بازیچه های دنیوی شدیم . اصلا حواسمون هست که نکنه تکیه گاهمون !........
آره ماها چون مطمئنیم که تنهامون نمیزاره خداوند هستی بخش اصلا فکر اون روز یا اون لحظه رو هم نمیکنیم .......

مثل همون بچه که وقتی پدرش روبروش نشسته بود(قبل از اینکه گمش کنه) مشغول بازیش بود و حتی هرچی پدر بهش نصیحت میکرد که ندو ندو زیاد دور نشو محلش هم نمیگذاشت ...

کاش درس بگیریم . کاش درس بگیرم ....


  

آش خورده و نخورده راهی شدیم .

دلم پر میکشید .

جذبه ی تو یابن الحسن . آقا جان آنچه باید در دل و جانم به راه میانداخت انداخت ........

لحظه به لحظه اش رنگ و جذبه ای خاص داشت .

آقاجان . یا صاحب الزمان دلم میخواد همینجا یه پرانتز باز کنم و با خودت تنهای تنها . بی پرده و ساده گپی بزنم .

عزیز زهرا. یوسف فاطمه یابقیه الله(عج) دلم برات تنگ شده بود . دلم برای بنده نوازیهات تنگ شده بود . دلم برای لحظات ناب با تو به خلوت نشستن .....اونهم در چنین باغ با صفایی تنگ شده بود . در باغ جمکران ...باغی با صفا .... با دوستان و عزیزان هیئت محبان الرضا راهی جمکران شدیم . قراری گذاشتیم که در زمانی محدود پس از درک لحظات ناب با تو بودن باز گردیم و دوباره همسفر شویم . به قصد بیت النور . بیت حضرت معصومه (علیها سلام)

و چقدر ساعت ناجوانمردانه جلو میرفت ....

با تو تنها نشستن را با خودم فرض کردم . گوشه ای رو پیدا کردم برای آرام گرفتن. در محضرت نشستم و گفتم آنچه دل بی تاب بیانش بود . سعی بر استفاده از لحظه ها بود . استفاده از لحظاتی که از تکرار شدنشان به این زودی مطمعن نبودم. بازهم آه ..........

آه ........ و خوشا به سعادت بزرگوارانی که در جوار چنین میعادگاه هایی هستند . دلتنگ تو که میشوند.........


نظر

 

نشسته و ننشسته سلام و علیکها و آشنایی دادن و تبادل اطلاعات شروع شد آ همه کم کم یخی پرده پوشیاشون وارفت .

اولین پذیرایی که فرمودن کیک و آب میوه بود . فقط نیمیدونم سلیقه کی بودس این انتخابشون ....... ولی دسسشون دردنکنه که چسبید . کیکشم ما نگرداشتیم که اگه تهرونیا شاممون ندادن حداقل یه چیزی برا خوردن داشته باشیم( آ عجب مغزی متفکری داریم ما که خب به دردمونم می خوردا..... خدارا شکر)

توو راهی رفتن مسیر پوشیده از برف بود . زیبا و جذاب . دلا با خودش می برد .

از اونجا که حضرات دیر راه افتاده بودن . خب اتوبوسم ساعتی 6:30 بود که رسیدیم نزیکی قم . آ نیمیدونم چرا رفتند آ دوری قم چرخیدندا بعدی نیم ساعت ما را اون کله شهر پیاده کردند تا سواری اتوبوسی واحد بشیم و بریم نزیکا حرم . خب اینجوی یه نمازی الاکلنگی خوندیما . یه سلامی سری پایم عرض کردیم خدمت خانوما برگشتیم . البته تو پرانتزم عرض کنم که سرکارخانومی مادرانه هم یه سوتی دادن آ یه آباجیا قومی مونا سری کار گذاشتن . بنده خدا قلم ریز که ظاهرا با هم رفیق بودن قرار میزارن آ این بنده خدا را 4 ساعتی تموم میکارن توو حرم . آ دسی آخرشم یه ببخشیند خدافظ تمومش میکنن . امان از دسی هرچی مادرس . مادری که سرشا تا می توند شولوغ و پولوغ میکنه .

خلاصه ما جلدی کارا مونا کردیم و رسیدیم سری قرار . حالا تازه فهمیدیم ما را هل هلکی کشوندند اینجا تا بریم یه جا اون ته پارکینگ آش بشمون بدند . یه چندتا شاخ بلندتر از شاخا بزی کوهی روو سری من یکی دراومد . البته کم کم دستم اومد چی چی به چی چیس . تا هواسما جمع کنم مثلی اردو طهورا سرم کلا نرد .

خب دسسشون درد نکنه آشی خوشمزه ای بود . (اینا بروبچا میگفتن - چون من اون وقت اولی شب اصلی میلم به آش نمی رفت . ناقافلکی کی آش خوردنش میگیرد . من هولی رسیدن به دعا را داشتم . از بسکی دیر رسیدنی اینجوری را تجربه کرده بودم)

این آشا آباجی رئیس بزرگ -سرکار خانم ابراهیمی درست کرده بودن ,دسشون درد نکنه, وجدانا آش پختن برا این همه آدم زحمت زیادی داره .

ولی چای بیشتر می چسبید .........هوا سر بود.سرد

 


نظر

 

آباجی لینکشا داد آ گفت اگه جور شد میایی بریم جمکران؟ عرض کردم : فکر نکنم . آخه من این همسفریا را که نیمیشناسم . ........اما دلم طاقت نیاورد که .

چند روز بعدش یه سرکی زدم به لینکش و یه ثبت نام روو هوا کردم . ( آره دلم هوایی شده بود) . تصمیم به رفتن کم کم داشت شکل میگرفت . به آباجی گفتم . بیا بریم . اومدنی شدم . آباجی فرمودن : نه ببین همون اول گفتی نه . حالا که از شانس من تاریخ رفتن صاف افتاده توی یکسری کارهای دانشگاهم .نگو بیا بریم .

خلاصه از ما اسرار و از ایشون انکار .ولی من رفتم اعمال واجب جهت ثبت نام رو انجام دادم و بالاخره اسمم رفت توی لیست راهیان .

آباجی ما را میگویی!!!!!!!!!!!!!!!!!! فرمودن : نامرد ....بدونی من ؟عرض کردم: چیکار کنم . خودت چراغشا توو دلم روشن کردی کربلایی..........

و راهی شدیم .

ساعتی حرکت راس 12 بود . آ اینقده اینا سری اینکه راسی ساعت پا اتوبوسا باشیند عرایض فرموده بودند که نگووووووووووووو.

 من ساعتی 11:30 از خونه زده بودم بیرون . راه نزدیک بود . ولی فکری ترافیکی ناقافلکیا نکرده بودم . از 33 پل تا پلی خواجو خودش نیییییییییم ساعت شد . آ دلی من کم کم داشت به جوش میوفتاد . هرچند با خودم میگفتم . اگه طلبیده شده باشم . میرسم .

من که:12:15 رسیدم جایی که قرار بود  اتوبوس باشد ......ولی ...........................

نبود. اتوبوسا عرض میکنم .نبود . گشتم یکی دوتا خانومها رو پیدا کردم . اونام مثلی من تازه رسیده بودن . آ حیرون

گشتم و فهمستم که نخیر ......اونی که دیر کرده ما نیستیم جناب یوسفی و اتوبوس میباشد .

وقتی نماز شده بود . نمازی ظهروعصر رو همونجاها توی پارکینگ سجاده پهن کردیم و بسم الله . نمازامونا بخونیم . که اگه این حضرات مارا شهیدی در راهی جمکران کردن با این اتوبوسی دلاقشون . حداقل نمازموناخونده باشیم .

ما ساعتی 13:30 به یاری خدا راه افتادیم . با سلام و صلوات .

 

 


 

آیییی خوش گذشت . آی خوش گذشت . جادون خالی . (جا شوما وا که نیومدین)

شبی جمعه و جمکران و قم  و حرم حضرت معصومه (علیها سلام) و بیت حضرت و .......

حال داد حسابی . حال ..........

گفتنیست و دیدنی .  ولی با همه ی اینها . بودنتون و حس کردن چنین حالی چیز دیگریست . 

اصلی سفر رو دوستان کانون محبان الرضا(ع) برنامه ریزی کرده بودن . ولی بروبچا خودمون (اصفهانیا رو عرض میکنم) ردیف کرده بودن کارا را.

 


شکر . شکر . شکر خدای مهربانیها را
.