سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

فصل اول: مقدمه (پروژه چیست؟ و مدیریت پروژه چیست؟ ارتباط با سایر دیسیپلین های مدیریت)

فصل دوم: مفهوم مدیریت پروژه (مراحل پروژه و چرخه حیات پروژه، ذی نفعان پروژه، تاثیرات سازمانی، مهارت های کلیدی مدیریت عمومی، تاثیرات اجتماعی-اقتصادی-محیطی)

فصل سوم: فرایندهای مدیریت پروژه (فرایندهای پروژه، گروه های فرایندی، تعاملات فرایندی، دلخواه سازی تعاملات فرایندی، نگاشت فرایندهای مدیریت پروژه)

فصل چهارم: مدیریت یکپارچگی پروژه (تکوین برنامه ی پروژه، اجرای برنامه پروژه، کنترل یکپارچگی تغییرات)

فصل پنجم: مدیریت محدوده ی پروژه (آغاز، برنامه ریزی محدوده، تعریف محدوده، تائید محدوده، کنترل تغییر محدوده)

فصل ششم: مدیریت زمان پروژه (تعریف فعالیت، تعیین توالی فعالیت، برآورد مدت زمان فعالیت، تکوین زمان بندی، کنترل زمان بندی)

فصل هفتم: مدیریت هزینه پروژه (برنامه ریزی منابع، برآورد هزینه، بودجه بندی هزینه، کنترل هزینه)

فصل هشتم: مدیریت کیفیت پروژه (برنامه ریزی کیفیت، تضمین کیفیت، کنترل کیفیت)

فصل نهم: مدیریت منابع انسانی (برنامه ریزی سازمانی، جذب نیروی انسانی، توسعه تیم)

فصل دهم: مدیریت ارتباطات پروژه (برنامه ریزی ارتباطات، توزیع اطلاعات، گزارش دهی عملکرد، خاتمه ی اداری)

فصل یازدهم: مدیریت ریسک پروژه (برنامه ریزی مدیریت ریسک، شناسایی ریسک، تحلیل کیفی ریسک، تحلیل کمی ریسک، برنامه ریزی واکنش به ریسک، کنترل و نظارت ریسک)

فصل دوازدهم: مدیریت تدارکات پروژه (برنامه ریزی تدارکات، برنامه ریزی درخواست، درخواست، انتخاب منبع، اداره ی پیمان، خاتمه ی پیمان)


سال نو و ایام اعتکاف و. . . 

امسال نوروز خود را در نجف و کربلاو ... به شیرینی می گذرانم. انشالله.

خدا را هزاران بار شکر. درست شد. برنامه رفتنم ردیف شد. فقط نمی دونم چرا از جلسه توجیهیِ کاروان که اومدم بیرون، همسرِ مدیر کاروان که ایشون هم همسفر بودن مثل ندید بِدیدها با چشمهای گرد شده ای از من پرسید تنهایی تشریف میارین؟ عرض کردم بله. فقط نمی دونم چرا من را تووی یه کاروانی مثل شما که اینقدر کوچیکه انداختن. ظاهراً باید بعد از توکل برخدا، یکی از حاجاتم این باشه که از پسِ بانوانِ کاروان بَر بیام.

انشالله.

خدا رو شکر. همین که این سفر طلایی تووی کارنامه من قرار گرفت. فقط هزاران بار شکر.شکر

نوروزِ امسال(98)، ماه رجب رو در نجف و کنار مولا امیرالمومنین شروع می کنم. اولین شب جمع کربلا و اولین طلوع جمعه سامرا... 


نظر

السلام علیک یا اباصالح. 

     عرض تسلیت آقاجان. 

         امسال کمی عمیق تر از سالهای قبل عرض تسلیت دارم. آقاجان سختِ سختِ خیلی سخت . آقاجان عرض تسلیت. آقاجان کاری از دستم برنمی آید برایتان انجام بدهم. خیلی تلاش کردم ولی ظاهراً خیلی فاصله هست بین من و اون آدم حسابی هایی که شما به یاری می پسندید. 

آقاجان فقط چند وقتی هست که من و دوستم، صبحها برای سلامتی شما و تعجیل در ظهور شما آیت الکرسی می خوانیم ... آقاجان امیدواریم که بپذیرید. 


نظر

 ایستاده بودم و داشتم سوره ی یس رو میخوندم، بابا داشتن بلند سوره یس رو می خوند، صدای پتک بلندتر شده بود، دنبال صدا میگشتم، تووی بلوک کناری داشتن سنگ قبر رو برمیداشتن، دقت کردم، آره دارن گودش میکنن. یک قبر دو طبقه را گوبرداری میکردن، ظاهراً داشتن آماده ی خاکسپاری میکردن. قرائت یس که تمام شد. کتابم رو برداشتم و رفتم سمتشون. دوتا کارگر مشغول گود کردن بودن، نشستم همونجا و برای آرامش عزیزی که قرار بود داخل اون قبر بخوابِ قران خوندم، کارشون تمام نشده بود، برگشتم بالاسرِ عمه فاطمه.

قرائت دسته جَمع تمام شده بود و همه مشغول بودن، مشغول تعریف خاطرات شیرین و مشترکشون با حاجیه خانم و، پذیرایی از میهمانها و بزرگوارانی که جهت عرض تسلیت آمده بودن بود. نشستم تا یه زیارت عاشوراهم بطور دسته جمعی خوندن و ثوابش را هدیه کردن. سرگرم صحبت شدن که بلندشدم و دوباره رفتم بالاسرِ کارگرها. حالا دیگه گودبرداری قبر تمام شده بود، کارگرِ محوطه بود که اَزَم پرسید: میخوایی بپری تووش؟ 

 پریدم داخل قبر، بلوکها رو پس زدم و نشستم. درازکِش. کف قبر نشستم. چادرم گِلی شده بود، دست کشیدم به دیواره قبر، دیواره ها با سیمان صاف شده بود. کف قبر خوابیدم. خیلی هم وحشتناک نبود، البته حالا که روز هست و هوا روشن و من هم مطمئن هستم به اینکه تا چند لحظه دیگه بیرون ایستادم و دارم چادرم را از گردوغبار پاک میکنم. نشستم، داشتم حسابش رو میکردم که دیشب عمه چه ها کشیده؟؟؟...

کف قبر که ایستادم ارتفاعش تا روی سرم بود، به سختی اومدم بالا ولی شُکر، تجربه ی باارزشی بود.

 رفتم سمت بابا و دخترخاله ها و دخترعمه ها، متوجه ی جایی که رفته بودم نشده بودن، به محض اینکه رسیدم، بلندبلند براشون تعریف کردم. آخه سنگینیِ خاک و گِلهای روی چادرم رو باید توجیه میکردم. 

 سرتاپا باخاک یکی شده بودم. توجه داشتم که لابلای حرفام کسی رو تشویق نکنم، بابا چشم غُره می رفت بِهم.


نظر

خداحافظ برای تو رهایی داشت 

ولی ، برای من غم جدایی داشت

امروز ،سر اذان ظهر، فاطمه بنت محمد اسماعیل را شُستند.

دست وصورتم رو شستم و اومدم پشت سیستم بشینم، بابا صدا زد که گوشی رو بردار با شما کار داشتن. با تعجب پرسیدم: صبحیه؟

مصطفی زنگ زده بود خونمون، ولی نتونسته بود به داییش خبرتلخ بده... وقتی از لابلای صدای گریه هاش، فهمیدم... دیگه نپرسیدم چطوری؟ آخه، دیشب خودم همراهشون رفتم تا دم درب منزلشون.

مصطفی همسایه دیواره دیوارِ خاله جان بود. خاله جان مهربانترین بود بین خاله های دنیا.

امروز صبح همسر مصطفی که دیرش شده بود،  باعجله ماشین رو از پارکینگ زد بیرون، میخواست گازِش رو بگیره که تووی آستانه بن بست یه ماشین وارد شد و پیشاپیش اون یه حاج آقا می دوید. اعصابش خورد شده بود که راه ماشین بسته شد، زد دنده خلاص تا راه باز بشه، نگاهش قفل شد توی نگاه نگرانِ حاجی، دهنش باز مونده بود، صبر کن، صبر کن، این آمبولانس از کجا اومد! صبرکن کجا؟! چرا داره میره خونه خاله جان.

بی اختیار کلید رو چرخاندن، ماشین رو کناری خاموش کرد و همونجور که دنبال آمبولانس وارد خونه میشد از حاجی می پرسید چی شده؟... همراه پرستار و دکتر داخل شدند. همه با هم رسیدن بالای سَرخاله جان، چشمش که به خاله و سرِ به کنار رفته ی خاله جان افتاد، عرقِ سردی روی پیشونیش نشست. دخترهای خاله هراسان از راه رسیدن ،بلند بلند پدر رو صدا میکردن و می پرسیدن: بابا چطور شده؟ چرا آمبولانس؟ بابا؟؟؟ آمبولانسی ها یکساعت به خاله جان وَر می رفتن، ولی دیگه زنده نمیشد.

از دست رفته بود.

کمتر از لحظه ای ...

رفت.


بسم الله الرحمن الرحیم را گفتم و با پای راست اولین گامم را در داخل مسجد الیادران نهادم.

بسم الله الرحمن الرحیم.

به هرحال یه رگ و ریشه ی ما از همین محله ی الیادرانِ اصفهان است، حمدو سوره هایمان را روبروی حجه السلام مجدالحسینی(خدایش بیامرزد) درست کردیم، دسته های عزاداری حسینی همین محله ها مارا عاشق امام حسین علیه السلام کرده است.

صدای اذان بلند بود و نمازگزاران صفهای نماز را مرتب و تکمیل می کردند. همین عقبها یه جایی نشستم. هنوز روحانی مسجد شروع به اقامه نکرده بود. نشستم تا یک سوره قرآن بخوانم. نشستم. سرم را که بالا آوردم و چشمم به دیوار روبرو افتاد...

خدایا... خدایا... دلم لرزید. برای اینکه خانمهای کنارم از اشکهای من متعجب نشوند، لبهایم را می خوردم. فقط قاب روبرویم را می خواندم. یاحجه بن الحسن العسکری. خدایا... آقاجان... دلم هوای مادربزرگ نازنینم را کرده بود. مادر بیش از دوازده سال هست که پر کشیده. مادربزرگ خوش به سعادتت. سالهاست رفته ای و اینجا تابلویی از هنرهای دستی شما به دیوار بزرگ مسجد چسبیده. مادربزرگ. روحت شاد. به یاد شما و برای شما این یاسین را میخوانم. خوشا به سعادتت که خالقِ چنین هنرهایی بودی، آنچنانکه مطمئنن هنوز هم چنین هنرهایی برایت بار ثواب دارد. اینجا و در این محله سالهای سال آموزشگاه هنرهای دستیِ ملیله دوزی، سرمه دوزی، سُکمه دوزی، پولک و مُنجوق دوزی، گلدوزی با دست و گلدوزی یا چرخ و ....داشتی. مادربزرگِ صدیقم دلم برایت محکم تپید. عزیزم بوده و هستی. همیشه برای شادی روحت دعاگو هستم. 

ولی ای کاش من هم ... هیف که  آنقدر بار اعمالِ من خالی و سبک مانده که چه رسد به اینکه بخواهم برای سالهای پس از مرگِ خودم هم فکری داشته باشم.

سرم را بالا کردم و از خود آقا یابن الحسن العسگری یاری خواستم. آقاجان دستم به دامان شما. مرا با همین توانایی هایی که دارم در سپاه خودتان بپذیرید، من نوه ی همین صدیقه خانم هستم، به بزرگواریمادرتان_زهرا قسم که بزرگترین آرزویم عضویت در سپاه شماست. سپاه شما نیروی فنی مهندسی هم لازم دارد؟ کارشناس معمولی؟ در چند رشته و گرایش؟ کارمند ساده و معمولی... نیروی انسانی استخدام میکنید؟!... مدتهاست دنبال کار میگردم.

نماز مغرب و عشا را خواندیم و دعاهای هماهنگ نمازگزاران هنوز عطر و رنگش همان دعاهای قدیمِ محله های اصیل اصفهان را داشت.

شکر خداوند رحمن و رحیم را. 

تازه از مسجد رسیدم... بوی عطر مسجد 


نظر

داشتم به صدای حاج شیخ حسین انصاریان گوش میدادم، آقا داشتن در سوگِ مولا اباعبدالله می گفتن. کلامشون رسید به سر بریدن از مولا... کلامشون کشید به یه جمله ای که دیگه داشتم تموم می کردم. تحملِ شنیدنِ این روضه ها رو ندارم انگار!!!...

خدایا تحملِ شنیدنِ بعضی مصیبتها رو اول بهم بده بعد...

آخه ، چند سال قبل بود رفته بودم جنوب و تووی یه جریانی، زد به سَرم که بایستم و سَربریدن از حیوان رو ببینم. اتفاقِ بسیار سنگینی بود برام و بعدش رفتم گوشه ای و ساعتها زار زدم، زار زدم. حالا وقتی حاجی این جوری گفتن، یکدفعه یه صحنه ای جلوی چشمم مجَسَم شد... داشتم تمام می کردم. فقط میگم بی بی جان، زینبم چه برسر شما و اون بچه هایی گه گاهی سرشون رو به شما تکیه می دادن و آرووم ناله میزدن : عمه جان.

سخته .

     سخته..

         سخته...

چی دیدین؟ چطور این مصیبتها رو تاب آوردین؟ خانمم کمی برای دلِ ناتوانِ من هم دعا کنید. خانمم من خیلی دست و پا چلفتی هستم. خانمم خیلی ناتوانم و ضعیف... خانمم برام دعا کنید، خدا کمی بهم توانِ مقاومت بده. مقاومت در برابرِ بعضی از این سختیهایی که توو مسیرِ زندگی قرار میگیره.

خانمم بر شما چه گذشت؟

خانمم، شما در یک روز(عاشورا) 72 عزیز از دست دادین. همه را سر بریدن، خیمه ها رو آتش زدن، تمامِ اون جمعیت زن و بچه های وحشت زده و مصیبت دیده را جمع کردین و سروسامان دادین و پناهِ همشون بودین و...

خانمم چه دیدین؟!... 

خانمم، اون روزی که عزیزِ دلم داشت تلفنی دردودلش رو میکرد و سوزناک تعریف میکرد که چطور بیماریش اوج گرفته بوده و داشته چه لحظاتی رو تجربه میکرده...

: سنگین شده بود_____نفسم. 

می سوخت __________رگهای روی سرَم.

داشت بسته میشد_________راه گِلو داشتم خفه میشدم...

خانمم اون روز بعد از چند لحظه بلند بلند زار زدن فقط میگفتم خانمم زینب جان. یا زهرا، چه گذشت به بانوانِ بازمانده از عصرِ عاشورا...

و این روزها فقط میگم خانمم دستم رو بگیرید، خانمم ظرفیتم .... خانمم کمکم کنید، تابِ تحملم بیش از اینها بشه. 

خانمم من زود از پا می افتم.

خانمم راه مقاومت کردن رو یاد نگرفتم، راحت زمین می خورم و سخت بلند میشم.

خانمم خیلی دست و پاچلفتی شدم، خانمم به دستهای یاریگر شما محتاجم.           یا زینب التماس دعا دارم.  


نظر

از کرانه تا کرانه         طوفان کل زمانه

از کرانه تا کرانه           طوفانِ کُلِ زمانه

           عالَم در خروشِ، اما     این کشتی امن و امانِ

ای که انبیا هم     توو هر تلاطم

           میان توو کشتیت       شبیهِ مردم

ساحل دریایِ غم          میره سمتِ غروب

            الا به ذکر الحسین           تطمئن الغلوب