سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

امروز سوار اتوبوس که شدم ، شلوغ بود ولی هنوز جا برای نشستن بود. رفتم اون ردیفهای عقب یه صندلی برای نشستن پیدا کردم. نگاهم قفل شد به پسربچه ی 7-8 ساله ای که توی همون ایستگاه اول اومد قسمت خانمها، یه بطری آب دستش و یه دستمال کوچیک. یه دور زد. لابلای خانمها، حرفی نزد. چیزی نگفت. مونده بودم که این بچه برای گدایی اومده؟ برای کار(کفش پاک کردن) اومده؟ پس چرا ساکت بود....

بعداز چند دقیقه، دوباره برگشت. اینبار شروع کرد به حرف زدن. انگار یکی کوکش کرده بود. شروع کرد به درخواست برای پاک کردن کفشها... هنوز فکرم مشغول تحلیل اوضاع چنین بچه هایی نشده بود که ...

چشمم دنبال اون پسربچه و عکس العمل مردم نسبت بهش بودم که یکدفعه چشمم روی یه سگی که لباس دلقکها رو پوشیده بود. 

نه........ . یه دلقکی که قلادیِ سگها رو به گردن آویخته بود.

نه ...... یه دختر 17-18 ساله ای که با لباس دلقکها(نقره ای و براق)موهای فرفری و وِز وِزی و یک کلاه دلقکی و مشکی و براق با آرایشی عجیب. آرایش زنان هرز گرد... (رژ سیاه و ..)و یه قلاده ی سگ مدلِ گلدن. وارد اتوبوس شد. با خودم گفتم یا خدا این سگ و گربه های جدید چیه هستن توو کفِ خیابون.  ما انتظار داشتیم اینها توو ماشین زیادی گرون ها باشن. این حیونا قاتی ما آدمهایی که نونِ توو سفره هامون رو براش زحمت میکشیم نیان. 

داشتم با خودم و خدای خدا قاتی پاتی حرف می زدم که رسیدم به ایستگاه. باید پیاده میشدم و خط اتوبوس دیگه ای رو سوار می شدم. پیاده شدم. 

دیدم این سگِ دلقک شده رو یه خانم و دخترِ هم سن و سال خودش بادیگارد شدن. از شانس من . هم مسیر من بودن و جلوی من راه میرفتن. با خودم گفتم بزار آرووم تر راه برم تا بینمون فاصله بیوفته و مجبور نشم پشت سرشون باشم. داشتم فاصله خودم رو با این سگِ ماده زیاد می کردم که متوجه یه نکته ی دیگه ای شدم. این دو تا خانم و سگشون رو یه آقا سیگاری همراهی میکرد. اول فکرکردم افتاده دنبالشون.(با خودم خندبدم و گفتم حقشون همینه که این قیافه های کثیف بیوفتن دنبالشون). بعد دیدم نه. با همینهاست، همراهشون فقط . باهاشون فاصله داره و یه جورایی مراقبشونه تا ببینه چه کسانی و چطوری جذبشون میشن. براشون خبر میاورد که اون دختره ازتون عکس گرفت. اون پسره باهاتون سلفی گرفت. اون راننده یه عالمه وقت مات شما بود. اون بچه ها یه عالمه وقت توو کفِ لباسات بودن...  

جلوتر از من بودن. رفتن توو ایستگاه اتوبوس ایستادن. دیدم نمیشه . خسته ام. رفتم تشستم روو نیمکت ایستگاه. به ذهنم یه چیزی اومد. 

یا دلیل المتحیرین. 

داشتم به خدا می گفتم ای راهنمای آدمهای سردرگمی مثل من!.... نشونم بده در چنین موقعیتهایی چه کنم؟ یه دفعه ای به ذهنم یه حاجتی رسید. 

خدایاچنانم جلوه بده تابا دیدنِ من آنچنان احساس وحشت کنه تا لرزه بیوفته توو جونش. احساس ناامنی کنه. آنچنان از دیدن من احساس خطر کنه تا دیگه جرعت نکنه با چنین رخساری توو شهر تبلیغ آدم کثیف ها رو بکنه. احساس نا امنی. احساس خطر برای آدمهایی که قصد کردن شهر من بوی زباله و پسمانده سگ و گربه بگیره. 

یا دلیل المتحیرین