سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

 گفتگو و سخنرانی و حلالیت طلبیدن حضراتی مسئول آ غیری مسئول با بروبچا که تموم شد . دیگه راهیِ خوابگاوامون شدیم . برای جای گیری جهت خسبیدن آ تناولی شامی آخر .
اولین اقدامی من و امثالی من که یوخده راهبلد بودیم، این بود که آدرسی درست و درمونا بیگیریم آ قبلی اینکه دنبالی پتو آ لاحاف آ جای خسبیدن باشیم، دنبالی دوشاخی برق برا شارژی گوشیمون باشیم.

در وا شد آ واردی خوابگاه شدیم. هر کودوم یه گوشه ای را از برای خسبیدن برگزیدیم.
رسیده آ نرسیده ، سفره ی شام پهن شد. جادون خالی . شامی مفصلی بود. خب دیگه شامی آخر بود. شامی که با آدابی مخصوصی خودش تناول شد(این یتیکش برا خودی بروبچا محرمانس) .
بعد اِز تناول نمودنی شام آخر بروبچا مشغول شده بودن به شددت... 
یکی به فکری برگشتن آ مرتب کردنی وسایلش بود
یکی به فکری برگشتن آ گرفتنی شماره و آدرسی مجازی آ حقیقی از رفیق و رفقاش بود.
یکی به فکری برگشتن آ ردیف کردنی برنامه های بعد از برگشتنش بود.
یکی به فکری برگشتن آ ردیف کردنی دفترچه خاطراتش
....
خلاصه خدمتدون عرض کنم که توو رنگ آ روشون دقیق که میشدی :...
یکی شاد با چهره ای شکوفا به خاطری پیوستن به آغوشی گرمی خانوادش آ تحویل دادنی یه خرجین خاطرات آ سوغاتیایی با ارزشی معنویش بود.
یکی چهره ش گرفته آ وارفته از غمی فراقی یاران روح الله و پلاکهای تنها موندشون.

مسواک آ خمیردوندونما ورداشتم آ به بهونه ی مسواک زدن اومدم بیرون(خودمونیما چه مصیبتی بود مسواک زدن- چهارطبقه برو پایین. چهار کیلومتر پیاده روی تا برسی به یه شیری آب تا بتونی مسواک بزنی و...)  

بعضی بروبچا را میدیدیم . دوری هم نشسن آ مشغولی پچ پچ شدن. براخودم میگشتم که چشمانم روشن شد به رخسار مامان بزرگ خوبم.(سرکار خانم فضل الله نژاد) با یک دوتا از رفقا نیشسه بودن کناری جدول...

الهه نازنینمون با چهره ای رنگ پریده . در آغوش مادربزرگ. و لیوان آب قندی در دست... دلم سوخت، کباب شد. شبی آخریه فشارش افتاده بود آ کارش به اورژانسا این برنامه ها کشیده بود. حالا حسابشا بکن که این بنده خدا هنوز از یه چیزی به نامی آمپولم میترسد آ داروشم فقط یکی دوتا پنسیرینا آ تقویت کننده آ .... اوخی بنده خدا. بعضی وقتا این علمی پزشکی عجب خشونت طلبسااااااا