صدیقه خانم باردار بود. در وجودش شیرینی حضور طفل معصوم آپاکی رو احساس میکرد. طفلی که بزرگترهای فامیل میگفتن حتماً پسر میشه. این پسر دومش بود و بچه ی سومش. فاطمه و احمدرضا حالا دیگه از آب و گل دراومده بودن. فاطمه یه دختر بچه ی شیرین زبون شده بود و احمدرضا تازه به چهاردست و پا افتاده بود.
از روزی که حج اسماعیل گفت اسم این پسرش رو میخواد بزاره علیرضا چهره ی صدیق خانم غمزده بود و گرفته. دلش رضایت نمی داد پسرش که از همین حالا توی قلبش کلی جا باز کرده بود رو عینی پسر یکی از فک و فامیلاشون به جای علیرضا به مسخره صدا بزنن-اّرضا-
دست خودش نبود. قیافش افسرده بود و خاموش. همه فهمیده بودن از یه چیزی نارحت هست که این روزها به جای اینکه چهره ی شاداب و خوشحالی داشته باشه ...........عمه خانم(مادر حج اسماعیل) و حاج خانوم(مادر خودش)و دختر عموها یه روز نشستن کنارش و از این گفتن که روحیه یه مادر، افکارش و ... چقدر روی بچه تاثیر داره. توصیه های زیادی بهش کردن از اینکه سعی کنه زیارت امامزاده بره و قرآن بخونه و ... تا کم کم صدیقه رو هم به حرف آوردن و بالاخره فهمیدن دلیل اینهمه غم و غصه ای رو که تووی عمق نگاهش نشسته بود.
حاج خانوم(مادر خودش) و عمه خانم(مادر حج اسماعیل) و بقیه بزرگترای فامیل بهش قول دادن و مطمعنش کردن که نمی زارن کسی کمتر از علی آقا به این گل پسرش بگن.
چشمای صدیقه غرق اشک شادی شده بود، نور وجود طفل معصومش تمام وجودش رو غرق شادی میکرد. دستی آروم روی شکمش کشید و به علی آقا خوش آمد گفت.
صدیقه خانوم تا سر علی آقاش حامله بود ، از عمه خانوم خواهش کرد تا براش معلم سرخونه بگیرن تا قرآن یاد بگیره. سوره یاسین و واقعه و انعام و جمعه و ... رو تا سر علی آقا(علیرضا) حامله بود یاد گرفت.
اینها رو روز مادر ، همین امسال برامون تعریف کرد. بهش گفتم : پس برای همین این پسرتون مهندس شد؟؟؟؟ مادر خیلی جدی جوابم داد: نه. از وجودی خودی بچه س که مادر عتش کاری رو پیدا میکنه. این پسر خودش زبر و زرنگ بود آ عتش یادگیری داشت. از همون اول.
خندم گرفته بود که مادر چقدر جدی در مورد صاحب امتیاز بودن پسرش حرف میزنه. انگار طاقی آسمون سوراخ شده بود آ این پسر از عرش اعلی بر زمین نازل شده بودن.