سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

بعد از ظهر 5شنبه بود .
مهدیه اومد خبر داد یه هماهنگی شدس آ قرارس با رئیس بزرگ (آقای رئیس بزرگ آقای دایی مهدیه بانو بودن) .می خواییم بریم خونه ی یکی از خانواده های خرمشهری که ظاهرا یکی دوسالی هست باهاشون ارتباط دارن آ جویای احوالاتشونند. از نظر مالی مشکل داشتن و تنها پسرشون , علی کوچولو سال گذشته بیمار شده بود آ از دست رفته بود. مادری خانواده مونده بود با دوتا دختری عینی دسته گل.
منم دیدم جاش هست با یه جعبه گزی اعلا وخیزادم راه افتادم. بروبچام هرکدوم یه چیزی به دست گرفتن تا حداقل دستی خالی نرفته باشم. بار اول بود کوثر آ خواهر آ مادرش را میدیدیم.
شاید یکساعتی بودیم کنارشون آ این پروانه آ سمیه آ زینب بانو در مقام سه مشاور خانواده عینی بلبل یه ضرب حرف میزدن آ مخی همه را کار گرفته بودن.

از خدا صبر بده شروع کردن آ از جایگاهی بچه هایی گفتن که از دنیا میرند آ در آغوش خانم فاطمه زهرا آرووم میگیرن آ........
 اینکه همیشه شاگرد اولا را دوست داشتند اما هیچ وقت خودشون شاگرد اول نیمیشدن آ.....
اینکه دوستی داداشیشون با سه تا تجدیدی شاگردی سوم شدس آ ....
اینکه هرکدومشون متولدی چه ماهی شمسی هستن آ فالی هر ماهی چه جوریس آ....
اینکه ....
تا بلاخره کار کشید به تقدیم کتب آ سی دی سخنرانیای استادی اخلاق آ معرفتشون ........
خدایی این مشاورایی خانواده چه چونه های پرقدرتی دارن. خدا قوتشون بدهد. آمییییییییین.

وقتی برگشتیم سرپرست بانوان کمی دلخوربود که چرا بدون هماهنگی گذاشتیم رفتیم. بنده خدا حق داشت. 5-6 تا دختر یه بار ول کردن رفتن بیرون, بدون اینکه کسی خبر داشته باشه کجا. فقط نکته این بود , که ما با رئیس بزرگ مجموعه همراه شده بودیم. اینجا حق کاملا با مسئولی بانوان بود.

شب بود. شب جمعه . من دلم پر میکشید به غروب دوکوهه. به گردان تخریب. به طلائیه. به شلمچه....
حاج همت.! مثلاً شوما بچه اصفانی هستین؟ د آخه با صفا ....من خیری سرم اومدم خادم باشم. خیری سرم اومدم به خیالی اینکه .... آخه حاجی.اینجوریه؟ ....دو روزس اینجام. هیچ....هیچ.... د آخه منم آدمم. با کلی فکر آ خیال وخیزادم اومدم اینجا..... با چه شوری ..حالا اینجوری؟؟؟؟؟؟

سید مسعود .بی وفا ......اینجوری؟؟؟ ...من هر روز از کنارت رد میشم آ سلامت میدم. . اینس جوابت؟؟؟ آره ؟ این جوابی سلامس ؟

د نشد که ........