سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

غروب جمعه شلمچه بودیم.
شلمچه گذرگاه کربلا.
بعد از مدتها پام میرسید شلمچه. غروبی آخرین جمعه ی سال....نمازی مغرب آ عشا را شلمچه بودیمنمازا توو مسجد خوندم آ بعدی نماز رفتم بالا سری شهدای گمنامی که اونجا بودن. التماسی دعای خیلیا را بشون رسوندم. خیلی از بروبچا سلام رسونده بودن ....

دلکندن از شلمچه خیلی سخت بود. ولی شاید بتونم بگم یکی از بهترین جاوایی که رفتم همون غروب جمعه ی شلمچه بود................شلمچه. کربلا.....

توو راهی برگشتنه کم کم حرفی خرمشهریا پیش اومد, می گفت : "کاروان های راهیان اینقدر اینجا رو به هم میریزن و کثیف می کنند که خرمشهری ها دل چندان خوشی از راهیان ندارند!"
ناخودآگاه چهره ی دو تا بچه معصومایی توو ذهنم اومد که پارسال توو راهی شلمچه دیدمشون، از بیرونی اتوبوس برام دست تکون دادند آ منم دستی تکون دادم براشون، چقدر ساده آ صمیمی.


ادامه داد : " به خاطر همین، امسال خیلی به کاروان ها سفارش کردیم که حواسشون باشه، حتی سپردیم اگر خریدی دارند از خرمشهر بکنند تا کار و کاسبیشون رونقی داشته باشه این ایام ... "
شهر هنوز قیافه ی جنگ زده ش رو حفظ کردس، هرچند نسبت به پارسال که دیده بودمش بهتر شدس ولی هنوز ...


می گفت : " این چند سالی که میایم اینجا سعی کردیم خانواده های نیازمندی که اینجا هستند رو شناسایی کنیم و در حد توان بهشون کمک کنیم."
انگار از پارسال تاحالا سه چهار تا خانواده را شناسایی کرده بودند آ از دور بهشون کمک می کردند آ براشون یوخدم پول می فرستادن.
از روزی اول که اومدیم گفتند غذاهای اضافه را دور نریزیند، به زائرها م بسپریند، ما میشناسیم کسایی را که  بهشون بدیم.
هر روز عصر، وقتی زائران برای زیارت به اروند یا شلمچه می رفتند می دیدم غیبشون میزنه!
بعد چند روز فهمیدم برای همون خانواده ها غذا می برند و از احوالشون جویا میشن.

یه روز که تعدادی غذاوای مونده زیاد بود ا نمیتونستن دوتایی ببرند. شمسی خانومم که انگار دنبالی همچین فرصتی باشد, به سه سوت گفت : "الهه کمک نمیخواید؟ بارتون زیاده، منم بیام؟"
حاضر شد، عبای عربیشم رو سرش انداخت آ باهاشون رفت.

بعدی برگشتش برامون تعریف کرد که چه چیزا دیدس. اینکه وقتی میرسن به محله یی که موردی نظرشون بودس , بچه ای که دمی در بود  پرید توی خونه، قامت یه پیرزنی مهربون آ خنده روو توو درگاهی خونه ظاهر شد، غذاهایی رو که دستمون بود دادیم بهشون.
سلام آ احوالپرسی آ تعارف آ ...
نگاهش که به من افتاد برقی تو چشماش دوید، انگار از چیزی ذوقی در دلش نشسته باشد!
خداحافظی کردیم و به راه افتادیم، با همان ذوقی که در صدایش بود پرسید : " عربی؟!"
سرم رو برگردوندم و خندیدم، متوجه منظورم شد، گفت : "خیلی بهت میاد، عاقبت به خیر بشی ..."
از مهربونی و ذوق پیرزن من هم خندان و ذوق زده شدم و خوشحال از اینکه با پوشین چادر محلی اونها، برای لحظه ای بهم احساس نزدیکی کردند و خوشحال شدند.