سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

صبحی آخرین روزی سالس.
خانواده ی جانشین فرماندهی پایگاهی ..(نیمی دونم کوجا) تشریف میارن به جمعی ما ملحق میشن. اولین دیدارم باهاشون زمانی بود که پسر 6-7 سالشون یه هزارپا را دمی دری اتاقشون داشت شکار میکرد. هزارپا....
هنوز ظهر نشده بود که یه کاروان از طرفی شهرداری منطقه 14 تهران اومدن.تغریبا 17 یا 18 نفر بودن.(به لطفی حضورشونناهاری مام سری وقت رسید)

به محضی ورودشون همگی عینی آدم ندیده ها:
- دست به سینه خیری مقدم عرض میکردیم خدمتشون.
-سفره را به سه سوت پهن کردیم آناهارم تقسیم کردیم بینشون.(ناهار الحمدالله چلو خورشت سبزی بود).
-سفره را جمع کردیم آ پتوها رو دادیم خدمتشون.

بینشون مادر بزرگواری بود. چهره ش مهربون آ نگاهش خیلی آرووم. از دور که چشمم بهش افتاد , از عمق جان آه کشیدم...... آخه خیلی شبیه مادر (مادربزرگ خودم)بود.

بعداز نهار خانمها رفتند استراحت کنند بروبچای تبلیغاتی ماهم مشغولی تنظیمی درآدکوری نمایشگاهشون بودن, ولی حج خانومی که گفتم اومده بود توو سالن نشسته بود آ مارا نیگاه میکرد.رفتم نشستم کنارش آ کم کم سری حرفا باشش باز کردم.

حج خانوم , مادری شهید بودن. مادری شهید حسن عزیزی. پسری بزرگوارشون

14 سالگی به جبهه رفت...

16 سالگی چون نمی خواست شیطان شریک زندگیش بشه, ازدواج کرد...

18 سالگی پدر محمد رضا شد...

و فقط 20 سال داشت که در شلمچه شهید راه اسلام شد...

 شهید حسن عزیزی سالی 65 که شهید شد, فقط 20 سال داشت.صدیقه سادات میر احمدیان سال 61 با حسن ازدواج کرد. اونا حدود یک سال هم باهم تووی دوکوهه عاشقانه زندگی کردن. همونجا محمد رو باردار شد. حسن پاسدار و عضو عقیدتی-سیاسی سپاه بود.