سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

نزدیکای غروب بود که برگشتیم.

من آ خانوم نادی بعد از دو روز گشت آ گزار و زیارت آ سیاحت حالا خسته آ کوفته داشتیم برمیگشتیم خرمشهر . اما..اما عینکی منی بیچاره دستش شیکسته بود. توو راه برگشت از راننده تاکسی آدرسی عینک فروشی را گرفتیم آ رفتیم سراغش. وای از این عینکا بی ریخت آ , شل و ولکیش . ولی چاره ای نبود.

من باید یه عینکی می خریدم که یوخده مقاومتا داشته باشد آ  تازشم, باید فرمش شکلی قبلیه باشد تا بتونم شیشه های عینک قبلیماااا به این یکی بخورونم.
وااااااااااااااااااااااای چه مصیبتی.

40 هزار تومن خرجش کردم.خیلیسااا.خیلیس........

40 هزار تومن. 

  دیگه نابه نفس نمونده بود. جونی من که داشت در میومد. اما چه کنیم که به محض ورود به محل قرارگاه. خبردار شدیم که همین امشب یه کاروان از خانواده های بسیجی تهران میان. و باید آماده ی پذیرایی بشیم.

قدمشون روو جفت چشامون. از روزی اول منتظریم ,تا بلکی چندتا مهمون بیاد آ ما خادمشون بشیم.یاعلی را گفتم آ  چادورا دوری کمر بستم, آ پاچامم زدم بالا آ رفتم سری سرویسی بهداشتی.جهتی برق انداختن به درآدیوار.

.برآبچا که فکر میکردن .آآآآآآآآآ عجب این خانوم پاکروان بچه خاکیس افتاده بودن به تعارف که نه پاکروان تو خسته ای برو استراحت...... (منم که کلی حال کرده بودم...)..

خب حالا شومام توهم نزنین. اینا را که جهتی ریا عرض نکردم. نکته داشت. نکته......(آخه بندگانی خدا خبر نداشتن. من خسته آ کوفته بودم آ گرمازده..... تنها راهی چاره ای که داشتم این بود که یکی دو ساعت توو آب باشم بلکی یوخده این دست آ پام حال بیاد آ خستگی از تنم بره. پام ورو کرده بود. راهش فقط این بود یکی دوساعت توو آب باشد.)
. طوری نیست. ما که اهلی این معنویات نبودیم , حداقل یه نفعی مادی برده باشیم ,توو این گرما... یوخده درآدوارا میشستم .یوخدم دست آپاما ماساژ می دادم.

خدایی خیلی هوای خرمشهر گرم بود. خیلی.....