سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

اون شب یوخده هوا گردا خاکی بود آ ظاهرا شدتی آلودگی هوا,طرفای خرمشهر زیاد .آنچنانکه یک گروه از مهمونایی خراسانیمون مسیر را گم کرده بودن آ توو این نصفی شبی سر از قرارگاهی ما در آورده بودن. آ شده بودن مهمونایی ویژه ی ما. مهمونایی که بو امام رضا را میدادن. از اطرافی مشهد اومده بودن.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا........ یا امام رضا.... خیلی وقتس نتونستم روبه رو حرم تون وایسم آ نفس در سینه حبس کنم آ سر به زیر وایسم آ دست به سینه از عمق جان سلامی بدم آ عرض ادبی کنم. هی........

 ساعت دیگه داشت کم کم از یازده هم میگذشت که آخرین گروهی مهمونامونم رسیدن.مهمونامون سه گروه بودن. یه گروهی 70 نفره از تهرون که خدا پدری هفت جدآ آبادشونا بیامرزد که چه خاطره هایی برا ما ساختن. یه گروهی 29 نفره, بازم از تهران. آ یه گروهی 20 نفره از شهرستانهای اطراف مشهد, که بسیار مظلوم هم بودن. بسیار.

هر گروه از مهمونا که میرسیدن , خانوم نادی آ الهه بانو عینی سرهنگایی زندانا بعثی. وسطشون رژه می رفتن آ با صدایی رشید.... خدمتشون عرض میکردن که خانومها سریع , پتوهاتون رو تحویل بگیرین و تشریف ببرین به اتاقهایی که برای استراحتتون تایین شدس, مستقر بشین . خانومها همگی مراقب وسایل شخصی خودتون باشین. چه قیمتی و باارزش و چه کم ارزش.
من آ الباقی بروبچ هم مشغولی ارائه خدمات :

چای دادن.......
 آ آب یخ دادن.......
آکفش جفت کردن   
آ در ادامه شام دادن آ سفره جمع کردن آ .....بودیم. ولی......... ولی چه کنیم با مظلومیتی اهالی مشهد.

عرض میکنم خدمتدون........

عرض میکنم..........

جمعیت زیاد بود آ یوخدم فضامون کم. ما برا یه جمعیتی 90 نفره برنامه ریزی کرده بودیم آ حالا 30 -40 نفر بیشتر داشتیم... جمعیتی اتاقا را بیشتر اعلام کردیم تا بتونیم از توو فضا یه اتاقی 20 نفره حداقل جا پیدا کنیم. اولشم بندگانی خدا قبول کردن.......ولی کم کم خودشون پتو به دست زدن بیرون آ اومدن توو راهرو خوابیدن.... من به رسم شبهای دیگه برای خودم کناری قفسه ی نمایشگاه کتاب,برای خودم جا درست کرده بودم به این نیت که تا صبح بیدار میمونم. نیشسته بودم آ مشغولی خوندن آ نوشتن که ,کم کم سرآ صداوا بالا رفت... دویدم سمتی صدا که بیبینم آخه چی طور شدس که اینا نصفی شبی نه خودشون میخوابن آ نه میزارن که بقیه بخوابن.........