سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

امشب مادر قرآن بزرگ خودشون رو بهم جایزه دادن. 

دیروز صبح و شبم رو تغریبا به هم دوختم تا بتونم یوخده جزوه هام رو زیروروو کنم. بخونم. بلکی بتونم از پسی امتحانی پایان ترمم بر بیام. صبح امتحانم بدکی نشد. نیمیدونم قبول میشم یا نه , ولی به هرحال من که تلاشی خودما کردم. در حدی خودم.
یوخده خسته بودم . شب ساعت از هشتم گذشته بود که بابا آ آبجی کوچیکه اومدن دنبالم دمی آموزشگاه فنی-مهندسی. کلاسم تازه تموم شده بود آ مخم خسته. بابا پیشنهاد دادن بریم خونه عمه عذرا. فداش بشم خیلی دلم براش تنگ شدس. گفتم باشه . خیلی وقته روو ماهش رو نبوسیدم. بریم..........
رفتیم . جا شوما خالی صله ارحامی بود. دلنشین. نشسته بودیم , من و آبجی مشغول بازی با نوه عمه خانوم. بابا و شوهر عمه گرامی هم به صحبت. که نیمیدونم صحبت چی شده بود که حاج آقا روو کردن به بابا که حاج آقا ما جلسه قرآنمون فعلا تموم شدس آ این قرآنی مادردون خدابیامرز هنوز اینجاس. بیارم خدمتتدون. بابا گفتن خب خوددون نیمیخونین؟ خطش خبس که. یهو پریدم وسطی حرفشون که چی چی؟؟؟ شوهر عمه گرامی قرآن قدیمی مادر رو میگفتن... گفتم من. من . من . مال من. مال خودمه . وای خدایا. ........قرآن رو آوردن. گرفتم از دستشون. نیمیدونی انگار خودی مادر گذاشتن توو دستم. الهی بیمیرم برادون مادر. جادون عالیه متعالی بشه الهی. با خودی حضرت زهرا همنشین بشین. جزء اهالی قرآن. ممنون. ممنون. میخونمش. برای خوددونم میخونم......... کلی با خودی مادر حرف زدم. 

 

ممنون. مادر بزرگترین جایزه قرآنی بود که گرفتم. امروز جایزه ی این کلاس تفسیرم رو از مادر گرفتم.