سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

دو سه ماه بود دلم هوای مشهد داشت. ولی جور نمیشد. با خودم نیت کرده بودم یکی از دوستان های کلاسما روو کار کنم آ باهم وخیزیم بریم مشهد. خب این رفیق کلاس بالای ما حتما باید با مادرشون راهی سفر میشدن(های کلاسیس دیگه). خیلی فکر کردم تا چندتا بروبچای وبلاگی دیگه رو هم روو کار کنم. بروبچه های تهروونی طبق معمول اولا شرطشون این بود که کم هزینه باشه و خوش موقع ....... اولش گفتن میاییم و نزدیکای رفتن که شد یکی یکی جا زدن. خلاصه سرکار رفتیم سففففت. تهش رو که نیگاه کنی طلبیده نشده ها رو راه نمیدن. با خودم گفتم : بچه جون نکن. وقتی بطلبن بی دردسر میری عشق و حال.

دلم یوخده گرفته بود که آقاجون مگه من چه غلطی ازم سر زدس که راهم نمیدین. روز آخر هفته رفتم گلزار شهدا. این هفته البته شلوغ پلوغ تر بود. خونواده ها اومده بودن اینجا هم سری بزنن به شهدا هم تعطیلط آخر هفته نهارشونا بیرون باشن.

نشسته بودم سری سید حسین حسینی که یکی از حضرات وبلاگی برام پیامک داد:

دعوای کودکانه و زشت شما خطاست
نفس شما به حضرت ابلیس مبتلاست

وقتی که خصم منتظر یک بهانه است
آیا جدال و جنگ در این روزها رواست

این رهبر عزیز دلش خون شد از شما
حتما دوباره گفت که عمار من کجاست

امواج فتنه میرسد از هر طرف ولی
کشتی نوح را چه غم از ورطه ی بلاست

این انقلاب کشتی اولاد احمد است
این پور حیدر است که بر عرشه ناخداست...

دیدم این روزا زیادی نفسم به حضرتی ابلیس مبتلا شدس. انشالله بتونم رفتارما عینی بچه مثبتهای خوش اخلاق نرم آ مهربونم نشون بدم. بلند شدم یوخده توو گلزار بگردم آ به شهدای دیگه هم عرض سلامی داشته باشم.

این روزا رنگ آ روو اصفان عوض شدس. خوش آب و هوا آ معطر. چراغونی آ نورانی...