سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

یاد خانوم جون و باباجون هامون بخیر......

دیگه سادگی و صداقتشون وجود نداره.

حالا دیگه مامانهامونم با کلللللللی حساب و کتاب آغوششون رو باز میکنن و بچههاشون رو میگیرن توو بغلشون. دیروز با بروبچ دوره دانشگاه رفته بودیم لب رودخونه(زاینده رود) بروبچی که مامان شده بودن با فسقلیاشون اومده بودن. وایییییییی بعضیاشون خیلی مامانهای وحشتناکی شده بودن. اصلا باورم نمیشد , که یه مامان بتونه اینقدر با حساب کتاب بچه خودش رو تربیت کنه. بچه عینی یه آدم آهنی آرووم یه گوشه نشسته بود. غزل(مامان خانوم) برامون تعریف میکرد که با این بچه از همون روزهای اولی که میخواسته حرف زدن یاد بده به زبون انگلیسی حرف میزده , تا بچه خود به خود دوزبانه بزرگ بشه. از همون روزهای اول به اندازه ای بغلش میکرده که تووی فلان کتاب روانشناسی کودک توصیه کرده بودن..... تعداد بوسه هایی که برای آرووم کردن بچه توی یه روز به بچه میکنه.... یادم افتاد به لحظه ای که از فرودگاه برگشته بودیم خونه, اون روز احساس کردم مامان خانوم خودم هم با یه توصیه ای منو بغلم کرده بود و رسیدن بخیر میگفت!!!!!! انگار یکی یه توصیه کرده بود بهش... خندم گرفته بود از خودم که هر چی این غزل خانوم از تربیت کردن بچش تعریف میکرد حالا من به مامان خودم شک میکردم که ایشون هم با چه حساب و کتابی فلان کار رو کرده یا بهمان حرف رو بهم زده...

جلل خالق.

هی خانوم جون خدا بیامرزددون. کوجایین. یادش بخیر جمعه ها.... چقدر با دخترخاله ها و پسردایی ها توو حیات تاب بازی و هفت سنگ و دوچرخه سواری میکردیم. یادش بخیر موزهایی که از مکه و مدینه آورده بودین رو قایمکی بالا کشیدیم........ سیب خوشگلاتون رو ظهر که خواب بودین از توو یخچال کش میرفتیم و میرفتیم اون پشت باغ یواشکی قسمت میکردیم و میخوردیم.

سر سفره صبحانه , فقط تا وقتی صبحانه میخوردیم که مغز گردووی سفید و تازه و خوشمزه توو بشقابها بود. ناهار تا وقتی میخوردیم که ته دیگ بود. تا جون داشتیم توو حیات بازی میکردیم و جیغ و داد.... تا کلیه هامون جا داشت شربت و نوشابه میخوردیم. تا پول توو جیبامون بود بستنی میخریدیم. تا سیب و انگور و ...به درختا بود درختها رو دسته جمعی تکون میدادیم.........

هی خانوم جون کجایی تا سرمون شیره بمالی و جمعمون کنی بهمون شکلات بدی.