سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

ساکها رو آوردیم پایین آ تحویلی حضرت مدیر کاروان دادیم. دلم نیمیخواست صحنه ی جمع شدنی ساکهای مسافرا تووی لابی هتل رو ببینم(این یعنی مسافرت تموم شد.....تموم شد) راهم رو کشیدم سمت حرم.

    چو در دل دارم تمنای کربلای حسین ___ ای خدای من

نصیبم کن بوسه بر حرمِ باصفای حسین ___ ای خدای من

سرشتی چون مهر او در دل به دیدارش دل بود مایل

بهشتت باشد جهنم من, بی لقای حسین___ ای خدای من

                               حسین جانم .... ای حسین جانم ... ای حسین جانم

  خوش آن روزی, کین قفس شکنم,استخوانِ تنِ پر هوس شکنم

به پرواز آید کبوتر دل در هوای حسین___ ای خدای من

 به جان داغی زآن گلو دارم , به دل عمری آرزو دارم

ببرد نای مرا , دشمن همچو نای حسین___ ای خدای من

                              حسین جانم .... ای حسین جانم ... ای حسین جانم.......

بهم گفته بودن هروقت کم آوردی زمزمه کن یا اللهُ. یا رباهُ . یا سیدا......  آرووم که شدی روو کن سمت حرم و باسلام و عرض ادب قدم جلو بگذار.... عصر جمعه بود آ زمزمه های اباصالح یا اباصالح... دردودل با آقام, صاحب الزمان. هنوز بند بند دعای ندبه از کلامم گرفته نشده بود... اینَ طالبُ بِدمِ المقتولِ کربلا... نگاهم از همین حالا سرشار از حسرت شده بود. هنوز خیلی برنامه هایی که برای کربلای خودم ردیف کرده بودم, اجرا نشده بود.

http://www.8pic.ir/images/62985509041558352710.jpg?w=390&h=272

سلامی دادم به آقا ابالفضل العباس و بین الحرمین رو یه جورای دلچسبی رفتم به سمت حرم سید الشهدا. اباعبدالله الحسین(ع). سلام.

دلم میخواست حرم رو یوخده نیگاه کنم, اما زیادم وقت نداشتم... به نیابت همه ی عزیزانی که دستشون از دنیا کوتاه سلامی دادم و وارد صحن شدم... با خودم گفتم اینجا قدم به قدمش برای خودش عالمیس, پس بزار اینبار بیشتر دعا و زیاراتی رو که میخونم در حال گام برداشتن توی صحن کربلا باشه. پوشیه داشتم و یه جورایی راحت تر بودم(راحت تر از این جهت که مجبور نبودم نصفی حواسما بزارم برای اینکه حالا الباقی _آشنا و غریبه_ من رو با این ریخت و قیافه و حال و هوا میبینن. پس حجابم رو درست کنم, وای روسریم چکوچوله نشِدگیج شدم)

بعد از نماز مغرب و عشا بود رفته بودم توو درگاه ورودی, روبروی ضریح شیش گوشه آقام ایستاده بودم. نگاهم به ضریح مولا بود و عینی بیچاره هایی که از شرمندگیشون اون عقب ایستادن و رووشون نمیشه برن جلو آ خودشون عرضِ حاجت کنن به صاحب و مولاشون همون عقب دمی در وایساده بودم گه گاهی نگاهم دوخته میشد به زائرای باصفا. از پشت سرم متوجه یه صدای دلنشینی شدم , یه حاج خانوم با لهجه محشر اصفانی دوست داشتنداشت با آقا حرف میزد و میخواست بره جلو. فقط دست گذاشتم روو شونه هاش و عرض کردم: (حچ خانومِ اصفهانی برا همه همشهریادون دعا کنین. منم یکی از اون همشهریادون. خیلی التماسی دعا دارم حچ خانومدوست داشتن.)

حچ خانوم برگشت یه نیگاهی بهم کرد و گفت خب همشهری میایی با هم یه زیارتی جامعه کبیره بوخونیمگل تقدیم شما. نگاهش چسبید به عمق جانم . عرض کردم پس بیایین همینجا بشینیم توو درگاه. روبروی ضریح... خلاصه جادون خالی عشق و حالی بوداااا. صفایی داشت. قول میدم تا آخر عمرم یادم بمونه اون زیارت جامعه و اون حچ خانوم آ جا و مکان و زمانی که زیارت رو خوندیم. حچ خانوم با یه اخلاصی زیارت رو میخوندن. تغریبا حفظ بودن. من از روو میخوندم و حچ خانوم از حفظ. گه گاهی هم لابلاش برام روضه های مادرانه ای داشتن... خیلی چسبید.خیلی.... فقط میگم آرزوو میکنم آقام امام حسین(ع) از این شیرینیها زیاد بهتون بده. میدونی فکر میکنم یه جورایی شیرینی روز میلاد مادرشون رو اونجا گرفته بودم.

شیرین بود.

             شیرین بود.

                          شیرین بود.

یاد خیلی بروبچ و رفیق رفقای دنیای حقیقی و مجازی کردم. بیش از همه مادر. مادر ...مادر... لحظه ی آخری که داشتم ازش جدا میشدم به عشق دستهای مادر خم شدم و دستهاش رو بوسیدم . نفسم احیا شده بود انگار.... برگشتم سمت صحن. حضرات بزرگان کاروان همون سمت و سوو اون عقبترا... جوری که مسلط باشن و نگاهشون به ضریح سید الشهدا دوخته باشه داشتن روضه وداع رو زمزمه میکردن. خیلی هم دیر نرسیده بودم ....