سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

از حرم که زدم بیرون حال نسبتاً خوشی داشتم. دیشب خوش گذشت یا حسین، خدا رو صدهزار مرتبه شکر... یا زهرا مدیونتونم مثل همیشه. کفشها رو از کفشداری گرفتم و مسیر حرم تا هتل رو با یه زیارت عاشورا طی کردم. حال و هوای لابیِ هتل هم عوض شده بود، ساکهای آماده داشتن ردیف میشدن. مسئولای کاروان تذکر میدادن که زودتر صبحانه رو میل کنید و آماده ی حرکت بشین. رفتم رستوران. صبحانه رو کمی با بغض و گه گاهی اشک خوردم...خب چه کنم تموم شد.... هرکاری کنم تصور اینکه چشمم به این زودی به ضریح ((مولا اباعبدالله الحسین علیه السلام)) گرم نمیشه ، سخته خب. سخته.

با چه وسواسی ساک را بستم ، اکثر وسایل داخل ساک رو با چسب نواری های 5سانتی بسته بندی کردم تا جای کمتری بگیره(یه روش خاص بروبچ وبلاگی در اردووهای بلاگ تا پلاک). برای کاظمین ساک دستی برداشتیم.رفتم ساک رو آماده کردم و از اتاق زدم بیرون. بروبچ توو لابی نشسته بودن. لابی هتل داشت شلوغ میشد. مدیر کاروان برچسبهای ساکها رو داده بود و بروبچ زده بودن به ساکها.

نشستم یه گوشه ای، داشتم همسفریام رو نگاه میکردم:

خواهرشوهرایی که زن داداشِ تازشون مثل آبجی کوچیکشون بود.

مامان خانومی که به شدت سرگرم دوتا بچه فسقلیش بود.

حچ خانومی که بشدت سرگرم تمیزکاری وگردگیری اتاقی بود که میخواست تحویل بده.

زوج جوان و عکاس کاروان.

  دوتا حچ خانومهای بانشاط و بیش فعالمون که سعی میکردن مثل خانوم مارپل عمل کنن...

چقدر قشنگ بود و کمی عجیب غریب. امسال درس زیاد داشت برام. سفر سفر نسبتا سنگینی بود. شکر. شکر خداوند بلند مرتبه را.

صبح ساعت شش از هتل راه افتادیم سمت کاظمین. اتوبوس که رسید همه به سه سوت سوار شدیم. ته اتوبوس مال ما بود. راه که افتاد. کمی مداحی کردن و الباقی مسیر رو خوابیدیم. هوا خیلی خشک بود. من هم سرما خورده بودم و گلوم ملتهب.

سفر امسال سرشار از عطر مادر بود. مادری که از روز اول سفر دچار مشکلی شد و پسرش به همه ی ما یاد داد ادب فرزند نسبت به مادر رو. عشق پدر و پسر. پدری که برای گرفتن شفایِ خیر برای  پسرش اومده بود ملتمس امامان معصوم بشه... و نکته های بسیار که خانمم، حضرت فاطمه زهرا(س) بهم نشون میدادن... اگه چشمهام رو درست شست-و-شو داده بودم شاید بیشتر از اینها میدیدم.

 

درد هایم یکی دو تا نشده
عُقده هایم هنوز وا نشده

همچو مُرغی که سر کنده
بند ها زِ من جدا نشده