سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

شاگردِ طلا فروشی بوده ای تا کنون؟ 

من بودم. هستم.

انگشتام باریک و بلنده، ولی یوخده حُرته. زُمُخته شایدَم ضُمُخته... انگشتری ندارم که توو دستهام کنم و باهاش یه کمی برای دوستام قیافه بیام. ولی از بچگی عاشقه انگشتر عقیقه ی مادربزرگم بودم. همیشه التماسش میکردم و ازش میگرفتم توو انگشتام میکردم و دوباره بهش پس میدادم، همونجا بهِش قول میدادم وقتی بزرگ شدم خودم بِرَم یه خوشگلترَش رو بخرم.


حالا اومدم شاگردَ یه طلا فروشی شدم. ما توو ویترینمون یه عالمه انگشتر بزرگ و زیبا و سنگین طلا داریم که با عقیق و فیروزه و زمرد و... انواع سنگهای قیمتی تزئین شده. خب واقعاً زیبا هستن. ولی من هنوز انگشتهام خالیست.

من چند ماهی هست که اومدم اینجا شاگردی... ولی هنوز حتی یه انگشتر رو هم برای یکبار توو انگشتهام امتحان نکردم. چون نمی دونم برداشتِ صاحب مغازه چیه، نمی دونم برداشت صاحب مغازه از اینکه ببینه یه شاگرد مغازه ی تازه به دوران رسیده وقتی با لذت انگشترها رو توو انگشتهای باریک و بلندش امتحان میکنه چیه؟؟!... همکارای حرفه ای و دوره دیده ای دارم که انگشترهای عقیق رو همیشه چیدمان میکنند، آمار میگیرند ، موقع حضور مشتریهای بزرگ و پولدار، حرفه ای عمل میکنند. خیلیهاشون از دست صاحب مغازه دستبندهای ضریف و زیبایی پاداش گرفته اند. ولی من هنوز انگشتهام خالیست.

حالا این روزها لابلای حرفهای صاحبان مغازه میشنوم که میخواهند برای فروشگاهشون دکوراسیون مدرن و زیبایی بزنند و کلاً سبک کاریشون رو تغییر بدهند. دیروز صاحب مغازه که پشت میزش کنارِ گاوصندوق نشسته بود با شریکش مشورت میکرد که مغازه های بزرگ و مدرن و زیبای امروزی، شاگردهای تحصیلکرده و دوره دیده و خوشگل و خوش تیپی دارن که روانشناسی بلدهستند و...  خلاصه به سبکِ امروزی فروشندگی میکنند. باید به فکر شاگردی امروزی باشیم و یکی از اصول مدیریت مالی به روز بودن هست و باید بفکر باشیم... جذب مشتری اصل بوده و هست. باید به کمترین هزینه بیشترین فروش رو داشته باشیم.

چشمم به انگشتر و دستبندهایی دوخته شده بود که تووی این چندماه هرگز بفکرش نبودم که حداقل یکبار روی دستهام امتحانشون کنم... یه نگاه انداختم به دستهام. انگشهام دیگه برای این انگشترها ضمخت و حُرت شده. نمی دونم چرا ولی دیگه وقتی صبح میام توو مغازه موقع چیدمان صبحگاهیم هیچ لذتی نمی برم از توو دست گرفتنِ دستبندها (دستبندهایی که با اعتماد زیادی بهم سپرده بودن تا تحویل همکارانِ تحصیلکرده ی خودم بدهم جهت عرضه به  مشتریِ پولدار و بزرگ).انگشترهای عقیق اینجا زیباست ولی انگشتر مادربزرگِ من ساده بود، جذاب بود، سنگین بود، ولی مادربزرگ میخواست من یادبگیرم انگشتر داشته باشم ولی انگشتری زیبا و ساده که اندازه انگشتهای خودم باشه. 

از همون روزِ اول، پول توو جیبی هام به قیمتِ خرید یک انگشتر عقیق بود ولی از همون روزهای اول به خودم وعده میدادم که اینجا موندگارم. شاگردی میکنم. پول توو جیبیهام به قیمت خرید یک انگشتر عقیق هست ولی صبر میکنم. اینجا طلافروشی هست و همیشه زیباترین انگشترهای عقیق توو ویترینش بوده. پس صبوری میکنم تا زیباترین انگشتری که اندازه دستم باشه بیاد توو ویترین، می خرمش. این روزها اما..... همکارای خوشگل و خوش تیپم که روابط عمومی خوبی دارن و مسلط بر متدهای جذب مشتری وقتی مشغول کار میشوند انگار فضای بیشتری جهت فعالیت در محیط و دکور مغازه لازم دارن. با نگاه بهم میفهمونن که از دکور خارج بشم، جاشون تنگ شده یعنی؟!....

دگر نه بحث میکنم
نه توضیح میخواهم، نه توضیح می دهم
نه دنبال دلیل میگردم
فقط
میبینم، سکوت می کنم و فاصله میگیرم...

 


من که دارم میرم مهمونی... ولی من هنوز انگشتهام خالیست.