سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

بعداز ظهر بود. آفتاب داشت رنگ می باخت. از اتوبوس که پیاده شدم تازه فهمیدمدو تا ایستگاه زودتر پیاده شدم، روبروم _ اونطرفِ خیابان آرامگاه حاجیه خانم امین بود.

اولین زنِ مجتهده ، عالمه ای عارف که درباره اش کمتر شنیده یا می شنویم. روز عرفه بود و دلِ آواره ی من سخت دنبال یک جفت گوش شنوا، یک نگاه نوازشگر، یک گوشه ی خلوت برای درد و دل می گشت. یادم نیست آخرین تاریخی که اومده بودم اینطرفها چه روز یا سالی بوده. امروز هم اتفاقی شده بود. تووی دلم به فال نیک گرفتم. چون اونچه می خواستم این روزها درباره ش تصمیم بگیرم ، یه جورایی بی ربط به راه و روش ایشون نبود ....(درس، دانشگاه، ارشد و...)

انگاه بعد از مدتها یک صاحبدلِ درد آشنا پیدا کرده بودم. دلم میخواست می نشستم جلوی خانم، نگاهم رو میدوختم تووی چشماشون با التماس. تا دستهام رو بگیرند و بشینن پای درد و دلهام.

من نه بلد بودم آدابِ زیارتِ اهل قبور و بزرگان رو و ، نه مایل بودم ، دلم میخواست ساده و بی آلایش درد و دل کنم.

یادم نیست ولی گمون کنم یه زیارت خوندم و با اینکه نگاهم به ساعت بود، نشستم به حرف زدن، آخه نمی شد، تا اونجا اومده باشم ولی بی کلام برگردم. اگه ساکت می موندم و اینجا هم حرف نمی زدم، مطمعنم که دل آشناتری پیدا نمی کردم.داشتم با خانم حرف میزدم...

داشتم با خانم حرف میزدم که چه میدونم چی شد یه خانم اومدم جلوم دوزانوو زد ، نشست، زد روو شونه هام و گفت التماس دعا. سرم رو بالا آوردم. گفت:وای ... چی شده؟!... چنان گفت وای که خودم هم جا خوردم! که قیافه م مگه چه ریختی بود که این بنده ی خدا وحشت کرد و اینجوری گفت :وای.....

آقا چیکار داری، شروع کرد برام دعا کردنکه خدا حاجات قلبیت رو بده، خدا دردِ دلت رو بشنوِ، خدا......و خلاصه من رو از گپ زدن با حاجیه خانم باز کرد.

پاشدم . هرچند دل کندن سخت بود برایِ من که تازه داشت حرفِ دلم روو میشد. ولی کلاً اومدنم اینجا (پیش حاجیه خانم امین) اتفاق جالبی بود و انشالله خوش یُمن. (خب چیکار کنم ؟ دلم رو به اینها خوش نکنم؟!.چه کنم؟!...)

.

.

رفتم سمت تخت پولاد.

خیلی وقت بود لابلای قبرهای تخت پولاد (اصفهان) قدم نزده بودم. عجله داشتم. تیکه، تیکه ، مردم نشسته بودن سرِ مزار گذشتگانشون.

رسیدم سرِقرار، خیلی شلوغ بود. اونقدر که جای سوزن انداختن نبود. یه کناری ایستادم. مراسم کم کم به انتها می رسید و مردم در حال رفتن. اونقدر لابلای جمعیت گشتم تا عاقبت پیداش کردم.

نمی دونم اون من رو پیدا کرد، دستم رو گرفت کشید یا من اون رو...!

از صمیم قلب خوشحال شده بودم.

دیر رسیده بودم، نزدیک غروب بود، وقتی برای همکلام شدن نبود. یه سلام-علیکی و یه دعای عرفه (نصف و نیمه)و اذان مغرب شد.

قول دادم که حتماً برگردم.قول گرفتم.... داشتم می رفتم...خداحافظی کردم.

برگشتم. تسبیحی که دستم بود رو گذاشتم توو دستش.

یه تبیح چوبی ساده که هنوز گه گاهی که با آب زمزم می شورمش بوی چوبش من رو مست میکنه. تسبیحی که پای کوه نور (پای غار حرا_در مکه) خریده بودم و در طوافها همراه داشتمش. تسبیحی که در تمام زیارتها متبرک شده بود و مَخلَصکلام... تَسبیحی که یک دنیا برام عزیز بود.

وقتی گذاشتم توو دستش فقط گفتم بوش کن! بوی مکه، کعبه، مدینه، بقیع می دهد. بوی فاطمه زهرا(س)،  اصلاً بوو کن!...

با لبخند گفت بوی مهدیِ فاطمه را میدهد.

و اومدم...

به زمزمه هاش که گوش کردم، آروم زمزمه میکرد:

یابن الحسن ، آقاجان:

 دیدارِ تو خوب است ولی خوب تر از آن

 آن است که ، در لحظه ی دیدار بمیرم

 یک عمر نگهداشته ام جان به هوایت

 یک لحظه ،  نگاهم کن و بگذار بمیرم

................................. دل بسته ام مرا ، زِ سرِ خویش باز مکن

-----------------------------------   از من، مرا جدا کن و از خود جدا مکن

____________________  هرگز نگویمت ، بیا دست من بگیر

____________________   گویم ،گرفته ای ، زِعنایت رها مکن