سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

ساعت 9 آ نیم بود که دایی عباس اومد دنبال دختری آباجیش. خب ماها که رفیقمونا تنها نمی زاشتیم که .......
خلاصله همگی با ماشینی شاسی بلندی حج آقا راه افتادیم سمتی موزه ی جنگ آ شهدای خرمشهر .
موزش یوخده فسقلی بود.

ورودی موزه چندتا تابلو نقاشی بود تا شوما را به عنوانی بازدیدکننده اولی کار یوخده بیاره تووحال آ هوای روزای اولی جنگ آ جبهه. بعد یوخده یوخده , غرفه ها می رفت توو خطی معرفی شهدای بزرگی که توو ایامی آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیدند آ بعد از اون دیوارا پر می شد از عکسی شهدایی که اهلی خودی خرمشهر بودن, کنارشم عکسایی از محیط آ محله های خرمشهر (حینی جنگ آ بعدی جنگ) .... یه مقایسه ای بود بین خونین شهر آ خرمشهر....
الباقیم غرفه غرفه شده بود , برا یادآوری آذکری اسامی بعضی از شهدای بزرگی که توو آزادسازی خرمشهر شهید شده بودن ... سعی کرده بودن من آ امثالی من که میومدن توو موزه را بکشونند توو یه برشی از تاریخی ثبت شده ی ایران که آدماش همه سرباز گمنام امام زمان خودشون بودن.
یاد ایامی که وقتی یه دستت هدیه راهی خدا می شد, بازم با اون دستی باقی موندد بلند میشدی به سمتی جبهه های حق علیه باطل ...
یاد ایامی که بلدزرچی خاکریز می زد...
یاد ایامی که آدما چنان انسی با خاک میگیرن , تا یه راهی به مراتبی قرب الهی پیدا کنند...
این بروبچای فرهنگیمونم که ماشالله از سوالاتشون. من نیمیدونم یعنی اینا واقعا نیمی دونستن ایران چیطوری در عینی حالی که توو تحریم بود با عراقی که همه ی ابرقدرتهای نظامی جهان پشتیبانش بودن جنگید؟؟
یعنی اینا نیمیدونستن ایران تسلیحاتی جنگیشا از کوجا میاورد؟
یعنی اینا نیمیدونستن فرمانده های نظامی ایران کوجا دوره ی نظامی دیده بودن؟
یعنی اینا نیمیدونستن بسیج آ سپاه چیطوری فرماندهی می شد؟
یعنی اینا نیمیدونستن عملیاتهای موفق ایران کودوما بودس؟
یعنی اینا نیمیدونستن یه عملیات ممکنس چندمرحله باشه؟
یعنی اینا نیمیدونستن تخریبچیا کارشون چی چی بودس؟
یعنی اینا نیمیدونستن.....

.....توو این حال آ هواداشتیم سیر میکردیم که یه دسته مستندساز که انگاری مالی شبکه سومی تلوزیون بودن, دوربین آ میکرفن به دست اومدن جلو . از اونطرفم که سمیه آ زینب سادات از خدا خواسته رفتن جلو جهت علیک السلام گفتن به سلامی که اونا میخواستن بدن.
بامزه بود قیافای جدی این دوتا رفیقی سخنرانمون. ما اینطرف به خنده بودیم آ اینا اونطرف در عمق سخنوری...


اون شب به هر دردسری بود (با تحمل حرفهای نسبتا خنده دار ا مثلا معنادار یه حاج آقایی که کاروان خودش جاگذاشته بودنش ..........) رسیدیم دوکوهه. همه جاهای اسکان کاروانها تقریبا پر شده بود. من رفتم با کمک رفیق آ رفقا یه جا خواب برا بروبچ پیدا کنم. ولی ظاهرا بروبچ خسته تر از این حرفا بودن. آ همون اولی کاری رفته بودن تلپ شده بودن توی حسینیه حاج همت. شام رو همونجا روی ریگها نشسته بودن  آ اصلا منتظری پهن کردنی سفره هم نشده بودن. شبی آخر بود آ ....


منم رفتم سراغ  دوستان و آشنایان. به بزرگان و علمایی که پارسال بهشون زحمتها داده بودم آ سری کلاساشون کلی شیطونی کرده بودم. رفتم تا تجدید خاطره کرده باشم........ هی جوونی کجایی که یادت بخیر. اون شب ، شبی آخری بود که توی دوکوهه میگذروندم. دیگه معلوم نیست پام به چنین جایی برسه. شاید آخرین سفرم باشه به جنوب... شاید آخرین شبی باشه که فضای پادگان دوکوهه رو گز میکنم.... شاید آخرین .............

 عکاسی که نشسته بود بالای سر مزار شهید گمنام آ ...

رفتم سراغ بزرگوارانی که پارسال افتخار شاگردیشون رو داشتم. جهت عرض ادب و احترام. کمی یاد گذشته کردیم آ از اوضاع امسال پرسیدم. ظاهرا امسال کمی برنامه هاشون شیفت پیدا کرده بود سمت عید. نوروز رو اینجا موندگار بودن. خوشا به سعادتشون. خب خلایق هرچه لایق. منم لیاقتم در همین حد بود. که 3-4 روزی راهی سرزمین نور بشم. اونم با چنین حال و احوالی ...... راستی اونشب سراغی خانم دکتر هم رفتم . معاینه ای کردن آ با لبخند فرمودن خبی ، هیچید نیست. منم یوخده خیالم راحت شد که تا صبح رو میتونم بتابم.

جادون خالی کلی عشق و حال کردم تا سپیده دمید. دوکوهه جایگاهیست بی نظیر.......

 


دوکوهه

 

نمی تونم دل بکنم ............. 
روی ریگهای ریز و درشت و لابلای این سبزه ها قدم میزنم و شعرای آقای احد لیلاوی رو که یکی - دوسالی هست شبها توی حسینه حاج همت برای زائرای سرزمینهای نور اجرا میکنه  زمزمه می کنم:


 ای دوکوهه بهترین یارت کجاست   بوذر و سلمان وعمارت کجاست
خاطراتی داری از فتح المبین   از رشادتهای سرداران دین
برتنم آتش زده خاموشیت

قدم که میزنی  چشمت که به ساختمانها و اسامی که روشون گذاشتن میوفته . نگاهت که به نگاه عکسای شهدا گره می خوره .......

لحظه ی پرواز یاران را بگو   نم نم و رگبار باران را بگو
از خداجویان عشق و عاشقی   از کریمی،از چراغی، صالحی

دارم آروم اروم سمت پارکینگ می رم. تووی مسیر پارکینگ، ایستگاه صلواتی زدن( یه ایستگاه برای شربت.....یه ایستگاه هم سلمونی آقایون) دارم کم کم از دوکوهه میزنم بیرون. دست خودم نیست، بابقض زمزمه میکنم:

ای عجب با من نمی گویی سخن  جانِ من چیزی بگو. حرفی بزن    
این بسیجی از ره دور آمده    همسفر با فرقه ی نور آمده
دیده را ، با خاطراتت نم کنم   خاکِ پاکت،سرمه ی چشمم کنم
آه سرداران چه غوغا میکنید  عشق را نادیده امضا میکنید    
پا به جای رَد یاران مینهید   دل به دریا، تن به طوفان میدهید
چشمِ ما بر دیده ی پاک شما   آسمان افتاده بر خاک شما         
بی شما دریا، سرابی بیش نیست   دیده را ، هستی نقابی بیش نیست       

ماشین راه افتاده و چشم گره خورده به نگاه حاجی........

حاج همت . حاج همت ،شیرِ میدان نبرد  روی دشمن از حراسش گشته زرد                
پای دل جز ، با مراد او نرفت  نام لشکر خود نهاده بیست و هفت
ای قلم با طبع من پرواز کن  نکته از رزمنده ای آغاز کن           
همنوا شو با دل دریادلان  بر کویر دل ببار ای آسمان
عاشقان این هو صدای باد نیست  این صدای تیشه ی فرهاد نیست          
این طنین نام یک نام آور است  کز بلاجویانِ فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد 
بر دلان با رفتنش زنجیر زد      
عاقبت جام شهادت سرکشید  با ارادت سمت جانان پرکشید. ...


داریم میریم سمت فتح المبین. یکی از بزرگترین عملیاتهای موفقیت آمیز رزمندگان اسلام. سال 61 و چه عیدی اون سال برامون ساخته بود.


ساعت 14 یا همون 2 بعداز ظهری خودمونس. هنوز که هنوزس نماز نخوندیم. نهار نخوردیم. کیک آ ساندیسمونم ندادن. اموری فرهنگیشونم شاملی حالمون نشدس......
بروبچای گروه کنسرت یوخده آروم شدند میشینم وری یکیشون ، که با ناله ای جانسوز با هم به گپ و گفتگو ( یا بهتر باشه بگم به دردودل) با هم  میشینیم این بنده خدا می فرمایند: ما آب هم نخوردیم. از علتش میپرسم . میبرنم آ آبخوری لجن زده ی اتوبوسا نشونم میدن.
ازشون میپرسم. آباجی شوما سالی اولدونس که میایین؟
میفرمایند : نه .دومین سفرمون هستش. ما بلاگ تا پلاک 2 هم بودیم. اون سالی که با قطار اومدیم و مسئول اردوو هم جناب آقای کیانی بودن. ما از اون خاطره بود که امسال هم با این گروه اومدیم جنوب. اون سال نسبتا بهمون خوش گذشت.
ازش پرسیدم:خب عزیزم استارتی اردوو امسال خب بود؟
فرمودن: آقایی که گفته بودن ساعت 7 و نیم بیایین. خودشون ساعت 8 و رب تشریف آوردن.
عزیزم صبحانه خوردین؟ 

نه من نتونستم.
چرا؟ یعنی صبحانه بهتون ندادن؟
بهمون صبحانه دادن. ولی من توی ماشین که نشستم حالم از وضع ماشین و هواش بهم خورد.
خب عزیزم . این مشکل از جانب مسئولین اردوو نیست. این ماشین ظاهرا  تازه از تعمیرگاه دراومده. راننده هم بنده خدا فقط رسیده چلغوزها رو از روی شیشه و صندلیها بتراشه. اگه میشست که ما نمیتونستیم رووی روکشهای خیس خیس بشینیم که.حالا عزیزم چندتا قرص خوردی تا سرپا باشی؟
قرص نخوردم. عرق نعنا لطف کردن . بهم دادن. بهتر شدم.
خدا مرگم. شوما اومدین سفری که به خدا نزدیکتر بشی ....حالا اول کاری عرق خور شدی؟؟؟

 

خب یا بدش 12 الی 13 ساعت توو راه بودیم تا ساعتی 10:30  شب بود که رسیدیم پادگاه دوکوهه. دیر رسیده بودیم.کاروانی که شبها پیاده به سمت گردان تخریب می رفتن، دیگه راه افتاده بود و ماها که هنوز ساک به دست بدنبال محل اسکان میگشتیم، از برنامه گردان تخریب جا موندیم.
پارسال گردان تخریب رو دیده بودم.می دونستم چه صفایی داره، چه برنامه هایی هست......به سمت ساختمان محل اسکان خواهران رفتیم. مسئول اسکان خواهران در پادگان دوکوهه خانمی به نام ابوالقاسمی بود. اسمش آشنا بود ولی من چهره ی آشنایی ندیدم. طبقه ی چهارم تووی دوتا اتاق جامون دادن. بروبچ ساکهاشون رو گذاشتن و رفتن پایین ، شاید به برنامه ی گردان تخریب برسن. من اما جاموندم. توانی برای پیاده روی نداشتم.نفسم دیگه در نمیومد.آخه من امسال خیلی جسماً ناتوان شدم. - پیر شدیم رفت مادر!!!! دیگه نمی تونم پابه پای جوونا همه جا برم- خدا را شکر که تا همینجاشم تونستم بیام.
دلم سوخت که نتونستم برم. ولی خدا رو شکر کردم که حداقل خاطره ی پارسال رو با خودم داشتم. صبح با صدای اذان بیدار شدم.به نماز جماعت که نمی رسیدم. وسایلم رو جمع کردم و آماده گذاشتم و رفتم وضویی گرفتم و نماز صبح رو توی حسینیه حاج همت خوندم......
صبح کله سحر ، بعد از نماز صبح توی پادگان دوکوهه قدم زدن و نفس کشیدن چه حالی میده. اینجا ، از اون جاهایه که باید نفس بکشی و اکسیژن ذخیره کنی برای برگشتن.........نفس کشیدن توی فضای دوکوهه که قطعه ایست از بهشت. خدایا .خدایا شکر. شکر.
خدایا شکرت که یکبار دیگه پام رسید اینجا. حاجی.. حاج همت سپاس فراوان. تشکر
حاجی تووی این سالی که گذشت.سختی های فراوانی به جان خریدم، تا بتونم با کلامی آرام و لحنی روان و ساده از قصد و نیت شما بگم. بگم به اونهایی که آرام و دلنشین و ... از سردارشون موسوی میگفتن. از قدیسشون، منتظری می گفتن. از رهبرشون بنی صدر میگفتن. بگم به اونهایی که از سربازان گمنام نهضت سبزشون ، از شهدای مظلوم و گمنامشون ......میگفتن.
راه افتادم توی دوکوهه، راه افتادم و شروع کردم با حاج همت به گپ و گفتگو.
حاجی ، سالی که گذشت عجب سالی بود. حاجی فدات بشم که پارسال منو تووی مهمونی دوکوهه راه دادی. حاجی پارسال کوله پشتیم پر بود و برگشتم. حاجی امسال اومدم ازت تشکر کنم و التماس دعاهای بسیاری رو منتقل کنم. حاجی توو سالی که گذشت ، به خیلی از آرزوهای بزرگ زندگیم رسیدم. ولی واقعاً سخت بود. سخت گذشت. سخت.حاجی یه روزهایی رو از سر گذروندم که بسیار تلخ بود. تلخ. خداییش شما ها هم چنین تلخی هایی رو تحمل می کردین؟
حاجی امسال با التماس دعاهای بسیار اومدم. التماس دعا برای سلامتی امام زمان(عج) و صدقه سر امام زمان ، سلامتی هفت بیمار خاصی که امیدشون به خداست. به خدا...... امیدشون به دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج) هست ....... حاجی التماس دعا.
با خودم زمزمه میکردم و به سمت محل اسکان راه افتادم ........

مرا به جرعه ای از نور ماه میهمان کن
مرا به گلهای ناب ، مرا به سنبل و سوسن
به سرو ، و سبزه و باران و آب میهمان کن.
کتاب حُسنِ شما (سردارانِ سپاه آقا)، مجموعه ای تماشاییست
مرا به صفحه ای از این کتاب میهمان کن......

 
هیف . داشت آفتاب طلوع می کرد و وقت رفتن بود. باید می رفتم وسایلم رو بیارم پایین. نزدیکای ساختمان بودم که چشمم منور شد به خانم ابوالقاسمی. همون رفیق عزیز و بزرگواری که پارسال توی دوکوهه یکی از راویان کاروانها بود. راوی نازنینی که پارسال توی اون چند روزی که من هم باهاشون توی دوکوهه بودم برای من نقش پرستار رو بازی می کرد. تمام پانسمانها رو شب و روز مثل یک پرستار متخصص عوض میکرد. من سلامتیم رو مدیون این بزرگوارم. اشک شوق توی چشمام حلقه زده بود. اولین کلامم بعد از سلام و عرض ادب. تشکر بود از زحماتی که پارسال متحمل شده بود. و اینکه همیشه مدیونشم. مدیون.


روزی بعداِز عید بود. بروبچای راوی باید باروبَندیلشونا جمع می کردند آ از گردانی انصار میرفتند خوابگاهی خواهران. همون صبح خبردار شدم بروبچای وبلاگی هم شب میرسن دوکوهه تا از همونجا برگردند قم.
تند تند پاشدیم آ صبحونه خورده آ نخورده جمع کردیم بریم خوابگاه خواهران. قاتی بنادینم را خیرات کردم برای هرکی میاد اونجا. آ همونجا گذاشتم( آخه نه جا براش داشتم نه حالشا داشتم وسایلم بتادینی بشِد)
خلاصه جابه جا شدیم آ رفتیم توو سالن طبقه همکف جایی که بیشتر شبیه انبار پتو بود.شروع کردیم به ضفت آ رفت. جادون خالی . داشتم به بروبچ کمک میکردم که با عقب پریدن یکی از دوستان جیغ من هم دراومد. هیولایی به نام مارمولک لابلای پتوا  بود. من همینطور که جیغ میزدم دویدم بیرون یکی از شیرزنان عزیز با یک جارو به جنگ هیولا رفت آ با یکی دوتا ضربه جونشا گرفت. حالا من به دنبال شیرزن عزیز می دویدم تا بتونم از اون هیولای وحشی عکسی به یادگار بیگیرم. گرفتم آ توو آلبومی شخصی خودم گذاشتمش. 

روزی آخر بود داشتم کم کم برنامه ریزی می کردم برای برگشتن. با گوشه گوشه دوکوهه ثبت خاطره می کردم . نفهمیسدم چیطوری بعد از ظهر شد. آ کِی غروب شد.
شب بچه ها زنگ زدن که رسیدن آ همونجا توو پارکینگ شام می خورند آ یه برنامه قرعه کشی برای کربلا آ بعدهم برمی گردن به سمت قم آ تهران.

شاما خورده بودم. با بروبچا خداحافظی کردم آ راه افتادم به سمت پارکینگ هنوز وقت بود با چندتاشون اومدیم نزدیکای ایستگاه صلواتی نشستیم به گپ و گفتگو ..... داشتیم از خاطرای شیرینی این چند روز میگفتیم که وانتی که بسته هایی که صبح بسته بندی کرده بودیما میبرد موقع دور زدن چندتاش رو دمی پا ما انداخت زمین آ رفت. راننده بنده خدا هم نفهمید.
باحال شده بود یکیشو یادگاری برداشتم. همون پوسترهای شهدای دوکوهه بود. خب راه افتادم . راه افتادم سمت پارکینگ . رسیدم به بچه های وبلاگی و سوار اتوبوس شدم آ به همون سبک اومدنه  پله های اتوبوس شد صندلیم.
اولش یوخده لجم گرفت. ولی بعد دیم نه گناه دارن اینام سفری جالبی داشتن. بزار خوش باشن. من که خوشحالم به اندازه آنچه می تونستم جمع کردم تووی کوله پشتیم.

خلاصه که خوش گذشت. صبح رسیدیم قم. بارو بندیلما برداشتم تا برم حرم  آ بعد از اونجا برم راهی خونه بشم.

آباجی وبلاگیم هم اومد تا با هم باشیم. رفتم نزدیکای حرم یه زنگ زدم به این جنابی محمودی که ظاهرا مسئولی مالی اردوو بودن. یک آدمی بداونوقی که .............. دیدم اگه همین حالا پولشونا ندم ........با منی که مثلا قرار بود همکارشون باشم عینی یه دزدی مالی مردم خور برخورد میکنن. همونجا از عابربانک پول برداشتم آ یک راست رفتم دفتر توسعه وبلاگهای دینی. خوشبختانه عوامل اردوو هنوز بودند آ ظاهرا داشتند حساب کتاب می کردند. رفتم 35 تومن پولی بیزبونا دادم تا بلکی اینا لحجه شون موقع حرف زدن مثلی یه آدمی نسبتا مودب بشد. البته هزینه را تقدیمی جنابی فضل الله نژاد کردم آ بششون عرض کردم :

بفرمایید این هم کرایه ی پله های اتوبوس جهت رفت و برگشت به دوکوهه.

و البته حاج آقا کمی کرایه گرون بود ها . 


قبل از ظهر بود که خبرم کردن برای کلاس آموزشی که جناب میرفندرسکی برامون گذاشته بودن. نکته های ضریف آ حساسی رو اشاره می کردن. اینکه چی چیا چیطوری آ با چه ترتیبی بوگویند . اینکه حواسدون باشد که حواسدون اونقده نرد توو حاشیه که حواسی همه را اینقده از اصلی ماجرا پرتا پلا کنین............. آ خلاصه حرفاشون جالب بود. انشالله یه وخت جداگونه همینجا میارمشون.

یک ساعتم بعدازظهر برامون کلاس گذاشتن تا بروبچا سوالاشونا بپرسن.

و اما برادون بگم از حال و هوا پادگان در یک روز مانده به روز عید . روز میلاد با سعادت پیامبر اعظم(ص) و امام جعفرصادق(ع).........دوکوهه یک روز قبل از میلاد حضرت رسول(ص)
از همون صبح حال و هوا پادگان یه جوری دیگه ای بود. نه اینکه بخوام بگم .آه چه حسی داشتم........ها ...............نه...........
آسمون از همون صبح که آبی و با لکه های کمی از ابرهای سنگین بود. این یوخده ابرا خدا آوردشون صاف بالا سری ما آ یوخدشا همون صبح تکونشون داد تا نم نم اونقد که فقط بوی نمش رو از خاک احساس کنی . واییییی که چی چی این پادگان خوشگل شده بود.
تمومی این ریگا با همون نم نمی بارون گردو خاکاش رفت آ خلاصه خدا برای پذیرایی از زائرایی که در راه بودن تا خودشونا برای شبی عید برسونند دوکوهه یه آبا جارو آ گرد-گیری کامل کرد .تمومی این پادگانا.
این پادگانم ترگل آ ورگل شده بود آ شیک  
دمی غروب بود. نیشسه بودم کناری مزاری شهید گمنامی که در آستانه ی ورودی حسینیه حاج همت هست. عیدا بشش تبریک گفتم آ یوخده نیشسم همونجا . آی جادون خالی فقط باید میشسی آ نفس میکشیدیااااااااا. همچین که تا ته این ریه هات پری اکسیژنهای معطری دوکوهه توی چنین ایامی بشد.........................................آخییییییییییییییییییییش. چی چی باصفاس. جا همگیدون خالی.


صبحانه رو خورده بودم و داشتم به صدایی که شب قبل از اشعار بزرگواری که بعد از نماز مغرب و عشاء _اشعارِی که خودش  در وصفِ فرماندهان لشکر 27 محمدرسول الله گفته بود رو می خوند_ رو ضبط کرده بودم گوش می دادم و توی محیط پادگان می چرخیدم. ( لابلای تانکها... پایگاهها و جایگاههای راهنمای زائران... ایستگاههای بخوربخورِ صلواتی...)...

حاج همت
حاج همت 
شیرِ میدانِ نبرد
روی دشمن از حراسش گشته زَرد
ای قلم با طبع ِ من پرواز کن
نکته از رزمنده ای آغاز کن
همنواشو با دِل دریادلان
بر کویر دل ببار ای آسمان
هویِ یاران این صدای ساز کیست؟
سرخوش از هوو گشته ام، این آواز ِ کیست؟
عاشقان این هوو، صدای باد نیست
این صدای تیشه ی فرهاد نیست
این طنین گام یک نام آورست
از بلاجویان فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد
بر دلان، با رفتنش زنجیر زد
عاقبت جام شهادت سر کشید
با ارادت سمتِ جانان پر کشید
گویم از دلهای دریایی سخن
آمد از محسنِ وزوایی سخن
می رباید گوی سبقت از رغیب
با کرامت یارِ گردان حبیب
راه را گم کرده در فتح المبین
با همه همرزم های راستین
دستهایش را به سوی حق دراز
 می زند چنگ توسل از نیاز
دامن زهرا و دست عاشقان
اینچنین بگشوده باید راهشاندوکوهه
یک گل از باغ شهادت چیده ام
در وصیت نامه ی او دیده ام
با خدای خود روایت می کند
عشق را با خون حکایت می کند
تا ز سلمان می رسد بر گوشِ من
از حسینِ قجه ای می گویم سخن
می سرایم عاشقانه دهر را
جاده ی اهواز - خرمشهر را
حاج احمد را پیام فتح داد
تا آخرین قطره ز خون کرد اجتهاد
در حصار ِ سخت دشمن مانده است
راه دشمن را در آن هنگام بست
نام ثار الله دائم بر جبین
جان فدا‍، بر عظم ِ آن فتح المبین
..................................................................
حاج احد....


این بسیجی از ره دور آمده
همسفر با فرقه ی نور آمده
میگشتم........ میگشتم و چشم به گوشه گوشه ی پادگانه دوکوهه ای که حالا پر از بروبچه های کاروانهای راهیان نور شده بود می دوختم..... چشمم به عکس حاج احمد متوسلیان افتاد :
دیده را با خاطراتت نم کنم
خاک پاکت سرمه ی چشمم کنم
یادم افتاده بود به تک تک سرداران و فرماندهان شهیدی که سالهای دفاع مقدس رو اینجاها زندگی میکردن....
آه سرداران چه غوغا میکنید
عشق را نادیده امضاء میکنید؟
بی شما دریا سرابی بیش نیست
دیده را هستی نقابی بیش نیست
وای بر من ، وای بر من دیده را آهم گرفت
حاج احمد سدِ راهم را گفت
این همان فرمانده ی هوشیار ماست
هست جاویدالاثر . سردار ماست
حاج احمد: ما هنوز آماده ایم
دست در دستِ شهادت داده ایم
از هوایِ حس و دلتنگی بگو
در کدامین جبهه میجنگی بگو
ما مگر فرمانبر تو نیستیم؟َ
بی حضور تو کسی را کیستیم؟؟
روی بوومِ دل ، عزارت میکشیم
تا ابد ما انتظارت میکشیم


لحظه ها طلایی بودن. پر از انرژی. نفس میکشیدم آ جونی تازه میگرفتم. نیمیدونم چرا اینقده وقت زود گذشت آ یهو سرما از روو زمین برداشتم گفتند وخیزین تا بریم . وخیزین. وخیزین...
دل کندن از اون حسینیه اصلاً کاری من نبود . برای همین دل از اونجا نکندم. دلما گذاشتم آ اومدم.  نمیشد قدم برداریم......... نمیتونستم. نشستم روی خاک. کنار جاده. خلاصه نمیدونم چقدر طول کشید ، من بودم آ همه ی اون سردارانی که حضور پاکشونا  اونجا احساس میکردم آ خدا . لحظه به لحظه گذشت  آ چی چی خوش گذشت. جادون خالی . شیرین تر از عسل.
نشسته بودم برا خودم که دو تا اتوبوس از راه رسید آ فرمودن که وخیزیند این اتوبوسا برای بروبچا فلان دانشگاه آوردن ولی خببببب حالا شوماوا که عقب افتادین. طوری نیس. بیاین وسطی اتوبوس جادون میدیم. منم که ثابقه کفی اتوبوس نیشستنم بیشتر از روو صندلی اتوبوس نیشسنمس، جِسَم بالا.(جسم=پریدم)
ساعت نزیکا 2 بود که رسیدم به خابگاه. اون شب یکی از بهترین شبهای عمرم بود. حاج همت دمت گرم. 
صبح قبل از اذانی صبح توو حسینیه بودیم. یه عطری توی حسینیه میومد. نه اینکه فکر کنی عطر زده بودندا....... نه منظورم اینس که هوا خیلی تمیز آ پاک بود.
اینجا دوکوهه بود. نماز جماعتاشم حالا هوای خودشا داشت.

 بعد از نماز اومدم بیرون از حسینیه. توو فضای پادگان دوکوهه. هندزفریا گوشیما گذاشته بودم توو گوشم آ با هم دعا آل یاسین میخوندیم. لحظها دلچسب بود. بازم میگم جاهمگیدون خالی . به یادی خیلیادون بودم. تا اونجا که مخم جا داشت. به یکی دوتا از بروبچایی که نیومده بودندم زنگ زدم . آخه دلم میخواست یوخده این شیرینیا قسمت کنم با رفیق رفقا . دلم نمی یومد تنها خوری کنم. تلفن زدم آ تا زبونم توان داشت وصف حال و هوا میکردم.  

خب ..............حلال کنین .

اگر بار گران بودیم رفتیم . فعلا شاید برای یک هفته رفع زحمت کنم . شایدم برای همیشه. دوستان خلاصه ببخشند. رفتیم که بریم حلال کنین اگه زیادی رفتم روو اعصابدون یا زیادی خندوندمدون. یا زیادی حرفاما کشش دادم . یا زیادی... 

راستی. خیلی التماسی دعا.


توی حسینه بوی عطر پیچیده بود. بوی عطری که مست کننده بود.... یه عزیزی حرف دلش رو باهامون میزد.

مِنتی بر شما ندارم من
به خدا ادعا ندارم من
به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است

لابلاشم با برو بچهای تخریب . با رفقاش حرف میزد و بهشون میگفت که مهمون دارین. به رفقاش که رفته بودن و برنگشته بودن میگفت : که بیایین براتون مهمون اومده. بیایین ببینین مهموناتون فرسنگها راه رو طی کردن ....

 به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است
من و عشقِ تفنگ؟ نه ، هرگز
دل سپردن به جنگ؟ نه ، هرگز
من نگفتم تو عاشقی ، یا من

حتم دارم ، تو موافقی با من
من و تو درد مشترک داریم
داغ صد باغِ قاصدک داریم
قاصدکها غریب می مردند
من که دیدم عجیب می مردند
از افقهای دور می گفتند
از تمنای نور می گفتند
استوار و دلیر می رفتند
خستگی ناپذیر می رفتند
شب حمله فرشته باران بود
عشق بازی چقدر آسان بود
پای درس خدا نشستن داشت
این غرور من شکستن داشت....