سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

رسیدیم حسینیه گردان تخریب.
از زیر قرآن رد شدیم آ واردی یه جایی شدیم که (.....شرمنده بلد نیستم وصفش کنم........) فقط میتونم بگم آ یه جورایی بوی آدمایی بهشتی را میداد. آدم قدم که توش میزاشت یههویی خودشا تووی یه عالمی دیگه میدید.......
من که دلم خیلی سنگین بود. گرفته بود آ دلم خیلی میخواست محضری یکی از این آدم خداییا بیشینم آ همه ی حرفا دلما بشش بزنم....سردار

سردار عسگری داشت از روزهای باصفا آ معطری اوایلی انقلاب آ اوایلی جنگ آ فداکاریا آ کارهای احمد(متوسلیان) برامون تعریف میکرد. دمش گرم یکی دو کلمه حرفی حسابی برای اونایی گفت که همش می پرسیدن چرا اون وقت که عراق پیشنهادی آتش بس داد امام قبول نکرد........

سردار یوخده یادشون آورد که بابا این عراقیا اونوخت  ما را قشنگ بی غیرت آ بی رگ میدیدن .......چون میدیدن همه مدلی توهین به ناموسمون میکنن آ پدر و مادرمونا از شهر و روستاشون با چه وضعی می اندازن بیرون آ ... مام هیچیمون نیمیشد. میدیدند حالا که شب تا صبح ‍، صبح تا شب شهرامونا میزد آ اصلش برامون مهم نیست که کسی اینا(عراقیا) را متجاوز بشناسد یا نه.


از غیرت احمد متوسلیان برامون گفت . از غیرت و رشادتهای احمد متوسلیان آ همراهانش برامون گفت ....

از بروبچه های تخریب می گفتن:
یه جمله از شهید آوینی گفتن در مورد قافله ی غریب  امام حسین که از سال 61 راه افتاد:

یاران شتاب کنید که قافله در راه است . می گویند گنه کاران را  را نمی پذیرند . آری گنه کاران را در این قافله راهی نیست ولی پشیمانان را می پذیرند. آدم نیز در این قافله از ملازمان ابی عبدالله است  که او سرسلسله ی پشیمانان است...

 

*** چند نکته قابل تامل هم در قسمت نظرات ذکر شده  ***


به خط شدیم آ راه افتادیم....... یه جورایی رزم شبانه بود. خب عینی پیرزنهای 120 ساله باید هوای پا و کمری پانسمانشده ی خودمم داشته باشم....... رفتم ........ ولی وساطا راه کم آوردم. بریدم. نه راه پس داشتم نه راه پیش...
برای خودم متاسف بودم. هنوز خیلی مونده بود تا حسینیه گردان تخریب..... خیلی به خودم بدوبیراه بار میکردم.... که جوونی یه تیکه راه رفتنم نداشتم.
وایسادم.
مسئولی خواهران گفت پس چرا ایستادی؟؟؟؟ گفتم شما برین من نمیتونم....
چشمم افتاد به ماشینی که پشت سرمون میومد. به خانومی مسئول گفتم . جوونی من، میشد بشش بوگوین منم سوار کنه؟ ایشون فرمودن من رووم نیمیشه.
من دیدم نشد که بشه . این ماشین که میرد...... چه من تووش باشم چه نباشم. عقبشم که خالیِس. خلاصه سوار شدم آ بقیه راه را همراه دو نفر از بروبچه های تفحصِ فکه رفتم..... اینهم برای خودش صفایی داشت. از تفحص میگفتند.

از گرمای هوا . از گرمای مرداد ماه و حجمه پشه که میزد توی صورتهاشون...... از تفحص که الآن بیشتر توی شرهانی هست. از منطقه ی جدیدی که توی شرهانی شروع به تفحص کردن. از بافت منطقه ، از جغرافیای منطقه که تغییر کرده و تفحص سخت شده ... از مناطقه دست نخورده ای که مینها آماده ، عین نخود روی سطح زمین ریخته...
از شهید آوینی که روی همین مینها رفت. از مجید پازوکی ... از شهید محمودوند که مین والمری زدش ... از شهید ....
از گودالهایی که کم کم پر شده . از سنگرهایی که دیگه فرسایش یافته . از مقر گردانهایی که الآن فقط یادی از شهدای بزرگوارشون مونده .....از ....... 


مدام از بلندگوی حسینه شهید همت ساعت حرکت به سمت حسینیه گردان تخریب اعلام میشد آ من نیشسته بودم سری سفره شام با بروبچا راوی .......
آه بود که یه لقمه درمیون قورت میدادم...... من اینجا موندم بدونه اینکه جایی رو دیده باشم. عینی آدما(....). این ساختمونی ذوالفقارم که درشا تخته کرده بودن . از هرطرفیش دور زدم بسته بود. بروبچا گفتن خطر ریزش دارد برای همین بستندش.(بگذریم که بزرگانی کاروان از راه های اصلی تشریف بردن بالا آ عشق و حال کردن...)


مقایسه کنید 85با 87 را 
 من اینجا جاموندم آ خودم خودما موندگار کردم آ به جز دوکوهه جای دیگه ای را نیمیبینم ........آ تازشم...... اینقده تبلیغی رزمی شبانه ی حسینیه گردانی تخریبا میکنند آ من .......... آ من اینجا نیشستم........ ای خدا....
نفهمیدم چیطوری شامما سرکشیدم آ راه افتادم ...... هرچی به ریخت و قیافه شَل شَلی خودم نیگا میکردم که نیمیشد. نیمیشد با اینا همپا بشم....
رفتم نیشستم رو ریگاااااااا کناری تانک و مانک پوکیدا دوره ی جنگ آ ..... چشمم افتاد توو چشما حاج همت . نیمیدونم چیطوری ولی سری نق زدنم واشد..... د آخه حاجی خیری سرم با اون مصیبت بلند شدم اومدم اینجا آ هَمِش(هَمِش=مدام) به خودم مژده ی کسب انرژی برای یکسال رو میدادم حالا اینجوری که دارم پنچر میشم!!!!!!!!! ما مثلاً همشهریَم بودیم؟؟؟؟؟؟؟ شوما بچه اصفانیند؟؟؟؟؟؟ اینس؟ اینس پذیراییدون؟ خیلی ممنون. دسسدون طلا. زیادی به زحمت افتادین........ من که اینجوری با این اعلامی ساعتی اینا برا راه افتادن به سمتی حسینیه گردانی تخریب دق میکنم که ...... اصلاً میدونین چی چیس؟ راه میفتم . دنبالشون. به بروبچا آ رفیقامم نیمیگم که جلوما بیگیرن. تاجایی که این پاوا جوون داشت ازش میکشم....... معلوم نیس. شاید باری آخرم بود اومدم ...... همیشه که برام جور نیمیشد. حالا امسال نصف آ نیمه کاره راهم دادین... از کوجا معلوم یه وخت سالی دیگه اصلش راهم ندادین ......
این نقدا ولش نیمیکنم آ نسیه ی سالی دیگه را بچسبم.......
خلاصه راه افتادم قاتی بروبچای دانشگاه خواجه نصیر آ بسم الله.(هیچ مدل دوا درمونیم همراهم نبود- بیخیال) راه افتادم

 با بسم الله .......


بسم الله النور


 

 

 

از همون لحظه اذونی مغرب لحظه به لحظه اعلام میشد که ساعت 10 کاروان به سمتی حسینیه بچه های تخریب حرکت میکنه .اونم  به سبکی رزم شبانه......
میدونستم که نمیشه . یعنی توان پیاده رفتن تا حسینیه تخریب رو ندارم ..... ولی آخه ...... حسابشا بکن. توو دوکوهه باشی آ مدام توو گوشت بخونن که فلان ساعت به سمتی جایی حرکت میکنیم که تو همیشه حسرتی نفس کشیدن یه لحظه توو  اونا داشته ای.
ولی وقتی نمیتونی ...نمی تونی دیگه ........ رفتم توو ساختمان و یه سرکی به بروبچ زدم. ظاهرا برنامه ای داشتن . یه جلسه آموزشی .....

یه دوره آموزش برای راویان . اینکه چه مطالبی رو به چه روشی و تا چه عمقی تعریف کنن. اینکه کجا چی بگن. اینکه زائران را چطور و چقدر حساس کنن.......
 آیا جنگ ما به دست یه عده آدم بیخیال و تنبل و... که فقط قصدشون رفتن به کربلا بوده و ..... آخه ما بیشتر گزارشهامون اینه که گزارشگر میپرسه : برادر برای چی اومدی؟ میگه : فقط به عشق امام.

.......... لابلای نکته ها :
عراقیها وقتی رفتن با آلمان قرارداد ببندن که مواد مورد استفاده در بمبهای شیمیایی رو خریداری کنن. پای قرارداد نوشتن-مواد لازم برای ساخت بمبهای حشره کش. و اینها واقعا قصدشون همین بود. ایرانی جماعت رو با قصد از پاانداختن و مثل حشره کشتن نگاه میکردن........
جلسه اولی آموزش همش نکته بود . ...


خب کم کم انگار این بروبچا وبلاگی رفتن از دوکوهه . خب خیالم یوخده راحت شد از دستی آزار و اذیتاشون. (یعنی دیگه موندگار شدم آ خیالم راحت شد)

با بروبچا راوی برنامه گذاشتیم تا ترتیبی یه سری کلاسی آموزشی برا راویا را بزاریم.(الک الکی منم رفتم قاتی راویا.....) هوا خب بود آ نسیم معطر دوکوهه کم کم داشت با ریه هام آشنا میشداین نفسا که میکشیدما احساس میکردم اینا گوله گوله انرژیس که دارد واردی بدنم میشد..... هرچند بعدازظهرم که داشتم میرفتم برای حسینیه حاج همت دوباره این جناب بهرامی یه رژه رفت روو اعصابی من .... ولی سعی کردم فراموش کنم . فراموش کنم هرچی ممکن بود ذهنی منا خراب کنه آ نگزاره از چنین لحظاتی لذت ببرم .....
رفتم حسینیه........ نزدیکای غروب بود . غروب جمعه... دلم تاب نیاورد غروب جمعه زیر آسمان نباشم. رفتم پای درختی تک و تنهایی  که همون نزدیکای حسینیه هست.......... زیرش نشستم به یاد بروبچه هایی که نبودن...پارسالیا آ اونایی که امسال هستن ولی جای دیگه ای... به یاد همه بروبچا...... کاش بلد بودم لحظه هاما ثبت کنم . عکاسی یا فیلمبرداری .اما امان که من دوربین که بگیرم دستم از حالاهوا خودم در میام . پس کمپلت بیخیالی عکاسی میشم .

 میشینم زیری درخت .....آل یاسین رو درمیارم ............چه میچسبه ها ....
آقاجونم .......این پادگان الآن داره پر از سربازای جان بر کفی شوما میشه...........این پادگان فقط شوما را کم دارد .....آقا جون . یا اباصالح (عج).........
سلام علی ال یاسین ..... سلام بر مهدیِ فاطمه ، یوسف زهرا، گل نرگس، قائم آل محمد ، اباصالح (عج)

آقاجون دلم تنگ شده بود ........تنگ شده بود برای چنین فضایی .....برای چنین فضایی که من باشم آ تو وآ خدا ............ شکر

شکر به خاطر تمام لحظات ناب و لذت بخشی که نصیبم میکنی آ من ........... آقاجون خداوکیلی خودت پادرمیونی کن آ لیاقتی درکی لحظه لحظه ی این سفر رو بشم بده....... آقاجون اومدم که شارژ بشم ها ..............

چقدر قشنگس. چقدر قشنگس. سعی میکنم ریه هام رو پر کنم از این هوای معطر ........ تا میتونم اکسیژن هف میکشم (اکسیژن بالا میکشم)


 

امسال: دوکوهه قطعه ای از بهشت

1- بسم الله النور                          2- مسئولین اردوو کلاً عوض شدن
3- جدا شدن از بلاگیها                   4- سلام بر دوکوهه 
5- جان من چیزی بگو...                 6- جلسه اول آموزش
7-حاج همت التماس دعا               8- از تفحص می گفتند...  
9-از غیرت متوسلیان می گفتن      10 - به گمانت که عشق من جنگ است؟
11-دلما از اونجا نکندم. گذاشتم     12- در کدامین جبهه می جنگی بگو
13-دامن زهرا و دست عاشقان         14-یک روز قبل از عید 
15-یکی پیدا بشه جواب ما رو بِده      16-قرعه فال به نام من بیچاره فتاد
17-وسطی جشن آ یاد زهرا(س)       18-روبروی لوله ی تانک
19-عیدتون مبارک                          20-یوخده یوخده بار سفر...  

بروبچای مسافر در اردووی بلاگ تا پلاک 4:

دست خط...     بیابان‌گرد   حیرت‌کده‌ی عقل    بی قرار   مرصاد   خط‌خطی   نگاه هشتم   رمز دشمن شناسی   شهری در آسمان    فرجی دیگر  سلطان نکته‌ها   گفتنی‌ها   صفحه هفدهم  سوخته دل   سفری   سراج    راحیل   مختش   عشق عرفان   دفتر مشق    یک منتظر   سیب خشبو    عروج    آتش عشق    عهد جانان    سحر   نیمچه وبلاگ حامد   روزانه‌های مظاهر  جهل فیلسوفانه   دودینگ هاوس   ولایت نور   بچه خرخاکی    کوچکانه   جانم فدای رهبر   دنیای راه راه  دنیای جوانی    بچه‌های قلم مرغ ملکوت    امتدادی‌ها   استراتژی ها و عاشقانه ها