سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

بروبچا فرهنگی مشغولی تنظیم دکوری نمایشگاهی ارائه ی محصولات فرهنگیشون بودن. شمسیم که مشغولی تکمیلی پروژه ش شده بود , پروژه ای که قفل شده بود یا به قولی خودش جن رفته بود توش.
شام حدودی ساعتی یازده و نیم با آشپزاش رسید. آخه میدونین, آشپزی مجموعه هنوز تشریفشونا نیاورده بودن, برا همین خانومهای متاهل به صورتی دسته جمعی هنرنمایی کردن آ سری ما منت گذاشتن تا بلکی ما بعدی دو روز رنگ آ بوو یه غذایی که آشپز پخته باشه, به مشاممون بخورد. شکر. جادون خالی سبزی پلو با کوکو سبزی به همراهی تنی ماهی. مامانی ابوالفضل آ مامانی زینب کوچولو آ مامان آ خاله ی آقا معراج بودن. دستشون طلا.

بعدی شام هرکسی رفت به یه نحوی توو حس آ حالی خودش. شمسی آ مهدیه که شام ندیده رفتن به عالمی خواب. زینب آ سمیه هم که بعد از یکسری فعالیتهای فرهنگی آ تبلیغاتی. پروانه هم که بعد از کلی سین جین کردنی من , بنده خدا میخواست بدونه این بچه اصفانی که تونسته قاتی اینا بیاد جنوب , تازه اونم به عنوانی خادم............. حالا اصلا کی هست؟ چیکارس؟ چندکلاس درس خوندس؟ مالی کوجاس؟ اگه اصفانیس پس چرا لهجه نداره؟ چند تا داداش آ آباجی داره؟ چندسالشونس؟ ..... (منم که یه بچه سرآساده آ بی زبون , پسی این بچه سرآزبون داری کردی تهرونی ورر نیمیومدم که) تخلیه اطلاعاتیم که فرمودن رضایت دادن آ رفتن بخسبند.
. من اما تازه انگاه اولی خلوت کردنم بود با خودم.
آخه نمیشد اولین شب حضورما توو چنین سرزمینی به همین راحتی از دست بدم...
خرمشهر.......داغ جاموندن از دوکوهه............

ای دوکوهه بهترین یارت کجاست   بوذر و سلمان وعمارت کجاست
خاطراتی داری از فتح المبین   از رشادتهای سرداران دین

لحظه ی پرواز یاران را بگو   نم نم و رگبار باران را بگو
از خداجویان عشق و عاشقی   از کریمی،از چراغی، صالحی

حاج همت . حاج همت ،شیرِ میدان نبرد  روی دشمن از حراسش گشته زرد                
پای دل جز ، با مراد او نرفت  نام لشکر خود نهاده بیست و هفت
ای قلم با طبع من پرواز کن  نکته از رزمنده ای آغاز کن           
همنوا شو با دل دریادلان  بر کویر دل ببار ای آسمان       
عاشقان این هو صدای باد نیست  این صدای تیشه ی فرهاد نیست        
این طنین نام یک نام آور است  کز بلاجویانِ فتح و خیبر است         
بوسه بر پایش هزاران تیر زد 
بر دلان با رفتنش زنجیر زد            
عاقبت جام شهادت سرکشید  با ارادت سمت جانان پرکشید. ...    

شعر از احد لیلاوی


صبحانه رو خورده بودم و داشتم به صدایی که شب قبل از اشعار بزرگواری که بعد از نماز مغرب و عشاء _اشعارِی که خودش  در وصفِ فرماندهان لشکر 27 محمدرسول الله گفته بود رو می خوند_ رو ضبط کرده بودم گوش می دادم و توی محیط پادگان می چرخیدم. ( لابلای تانکها... پایگاهها و جایگاههای راهنمای زائران... ایستگاههای بخوربخورِ صلواتی...)...

حاج همت
حاج همت 
شیرِ میدانِ نبرد
روی دشمن از حراسش گشته زَرد
ای قلم با طبع ِ من پرواز کن
نکته از رزمنده ای آغاز کن
همنواشو با دِل دریادلان
بر کویر دل ببار ای آسمان
هویِ یاران این صدای ساز کیست؟
سرخوش از هوو گشته ام، این آواز ِ کیست؟
عاشقان این هوو، صدای باد نیست
این صدای تیشه ی فرهاد نیست
این طنین گام یک نام آورست
از بلاجویان فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد
بر دلان، با رفتنش زنجیر زد
عاقبت جام شهادت سر کشید
با ارادت سمتِ جانان پر کشید
گویم از دلهای دریایی سخن
آمد از محسنِ وزوایی سخن
می رباید گوی سبقت از رغیب
با کرامت یارِ گردان حبیب
راه را گم کرده در فتح المبین
با همه همرزم های راستین
دستهایش را به سوی حق دراز
 می زند چنگ توسل از نیاز
دامن زهرا و دست عاشقان
اینچنین بگشوده باید راهشاندوکوهه
یک گل از باغ شهادت چیده ام
در وصیت نامه ی او دیده ام
با خدای خود روایت می کند
عشق را با خون حکایت می کند
تا ز سلمان می رسد بر گوشِ من
از حسینِ قجه ای می گویم سخن
می سرایم عاشقانه دهر را
جاده ی اهواز - خرمشهر را
حاج احمد را پیام فتح داد
تا آخرین قطره ز خون کرد اجتهاد
در حصار ِ سخت دشمن مانده است
راه دشمن را در آن هنگام بست
نام ثار الله دائم بر جبین
جان فدا‍، بر عظم ِ آن فتح المبین
..................................................................
حاج احد....


لحظه ها طلایی بودن. پر از انرژی. نفس میکشیدم آ جونی تازه میگرفتم. نیمیدونم چرا اینقده وقت زود گذشت آ یهو سرما از روو زمین برداشتم گفتند وخیزین تا بریم . وخیزین. وخیزین...
دل کندن از اون حسینیه اصلاً کاری من نبود . برای همین دل از اونجا نکندم. دلما گذاشتم آ اومدم.  نمیشد قدم برداریم......... نمیتونستم. نشستم روی خاک. کنار جاده. خلاصه نمیدونم چقدر طول کشید ، من بودم آ همه ی اون سردارانی که حضور پاکشونا  اونجا احساس میکردم آ خدا . لحظه به لحظه گذشت  آ چی چی خوش گذشت. جادون خالی . شیرین تر از عسل.
نشسته بودم برا خودم که دو تا اتوبوس از راه رسید آ فرمودن که وخیزیند این اتوبوسا برای بروبچا فلان دانشگاه آوردن ولی خببببب حالا شوماوا که عقب افتادین. طوری نیس. بیاین وسطی اتوبوس جادون میدیم. منم که ثابقه کفی اتوبوس نیشستنم بیشتر از روو صندلی اتوبوس نیشسنمس، جِسَم بالا.(جسم=پریدم)
ساعت نزیکا 2 بود که رسیدم به خابگاه. اون شب یکی از بهترین شبهای عمرم بود. حاج همت دمت گرم. 
صبح قبل از اذانی صبح توو حسینیه بودیم. یه عطری توی حسینیه میومد. نه اینکه فکر کنی عطر زده بودندا....... نه منظورم اینس که هوا خیلی تمیز آ پاک بود.
اینجا دوکوهه بود. نماز جماعتاشم حالا هوای خودشا داشت.

 بعد از نماز اومدم بیرون از حسینیه. توو فضای پادگان دوکوهه. هندزفریا گوشیما گذاشته بودم توو گوشم آ با هم دعا آل یاسین میخوندیم. لحظها دلچسب بود. بازم میگم جاهمگیدون خالی . به یادی خیلیادون بودم. تا اونجا که مخم جا داشت. به یکی دوتا از بروبچایی که نیومده بودندم زنگ زدم . آخه دلم میخواست یوخده این شیرینیا قسمت کنم با رفیق رفقا . دلم نمی یومد تنها خوری کنم. تلفن زدم آ تا زبونم توان داشت وصف حال و هوا میکردم.  

خب ..............حلال کنین .

اگر بار گران بودیم رفتیم . فعلا شاید برای یک هفته رفع زحمت کنم . شایدم برای همیشه. دوستان خلاصه ببخشند. رفتیم که بریم حلال کنین اگه زیادی رفتم روو اعصابدون یا زیادی خندوندمدون. یا زیادی حرفاما کشش دادم . یا زیادی... 

راستی. خیلی التماسی دعا.


توی حسینه بوی عطر پیچیده بود. بوی عطری که مست کننده بود.... یه عزیزی حرف دلش رو باهامون میزد.

مِنتی بر شما ندارم من
به خدا ادعا ندارم من
به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است

لابلاشم با برو بچهای تخریب . با رفقاش حرف میزد و بهشون میگفت که مهمون دارین. به رفقاش که رفته بودن و برنگشته بودن میگفت : که بیایین براتون مهمون اومده. بیایین ببینین مهموناتون فرسنگها راه رو طی کردن ....

 به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است
من و عشقِ تفنگ؟ نه ، هرگز
دل سپردن به جنگ؟ نه ، هرگز
من نگفتم تو عاشقی ، یا من

حتم دارم ، تو موافقی با من
من و تو درد مشترک داریم
داغ صد باغِ قاصدک داریم
قاصدکها غریب می مردند
من که دیدم عجیب می مردند
از افقهای دور می گفتند
از تمنای نور می گفتند
استوار و دلیر می رفتند
خستگی ناپذیر می رفتند
شب حمله فرشته باران بود
عشق بازی چقدر آسان بود
پای درس خدا نشستن داشت
این غرور من شکستن داشت....