سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

 

آلاله نو دمیده چیدن دارد

آواز فرشتگان شنیدن دارد

میلاد حسین است و ابوالفضل و علی

یک ماه و دو آفتاب دیدن دارد

  

سلام بر حسین. سلام بر امام حسین(ع) که دیروز روز میلادشان بود.

و سلام بر عباس. سلام بر اباالفضل که امروز روز تولد اوست.

و سلام بر سجاد. سلام بر علی بن الحسین (ع) که فردا روز میلاد شان است.

یا ابالفضل ............دلم بیش از همه روزها گرفته است.نه ..... دلم بدتر از همیشه شکسته.شکسته.... توی ذهنم هک شده : هرچیزی نو و تازش خوبه ولی رفیق هرچی کهنه تر ، بهتره ....ولی امان از این روزگار آ دلی آدما که برا مقام آ منسب چی چی لیس میره. حاضرن برا حفظش آ برا رسیدن بهش خیلی کارا بکنن....................بگذریم.

  امروز روز جمعه آ منسوب به آقا امام زمان(عج). روز میلاد باب الحوائج -اباالفضل العباس- سقای کربلاست. روزی خانه ی امیرالمومنین مملو از شادیست. روزی که حسین بن علی (ع) برای اولین بار نگاهش به نگاه یاورش گره خورد.


   

 ایستادم زیر جریان آب ..... سرد و خنک .

نیت کردم . بسم الله گفتم .....

غسل کردم . خنکای آب روحم را روشن میکرد .

احساس سبکی میکردم . وضویی ساختم و رو به قبله ..... رو به کعبه . ایستادم ......

الله اکبر ......

 

روحم ذره ذره آرامش را تجربه میکرد .......

ذره ذره وجودم مدتهاست آلوده ی طعم تلخ اضطراب شده . نگران است . منتظر ..... 

هر چه تلاش کردم . از هر دری وارد شدم تا به آرامش برسد . این دل نا آرام من . نشد ...... همه درمانها موقت بود .....موقت .

دلم به کوچکترین ضربه ای میلرزد . چشمان خیسم را همیشه در تلاشم تا از نظر دیگران پنهان کنم . آخه دلیل به لرزه افتادنش را چه چیزی بیان کنم ؟

 این روزها اونقدر مشتاق زیارت شدم . که ناخدآگاه چشمم که به تصویر ضریح مطهر آقام امام رضا میوفته، یا یه عزیزی میاد برای خداحافظی و رفتن به زیارت...

آخه میدونی . در زیارت آقا امام رضا(ع) . لذتی هست که قلم از بیانش ناتوان ......

پا که در راه میزاری... دلت کم کم ضربات تپش خودش رو هم تنظیم میکنه .

به آستانه ی شهر که رسیدی . دوباره تنظیماتش بهم میخوره . شور اشتیاق .دوباره تو رو بهم میریزه .

چشمت که به گنبد زرد طلا آشنا که شد . آرامش برای لحظه ای میهمانت میشه .

با هر قدم که به سمتش بر میداری دلت بیشتر سکون میپذیره . 

 به صحن که رسیدی . دست که بر سینه نهادی و اولین سلام را دادی . عمق آرامش رو لمس میکنی.....

 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

 

کفشها رو به کفشداری میدی . و در کمال ادب وارد میشی . لذت عشق وصف ناپذیرست . روحت انگار جام می رو نوشیده . و تو با هر قدمی که به سمت ضریح بر میداری . با ذره ذره وجودت حس میکنی ...

من تابه حال لذت ایستادن و سلام دادن در مقابل آقام امام علی(ع) و امام حسین(ع). آقام ابالفضل.و .... رو نداشتم. آقاجان. یا امام رضا ....  امروز. روز میلاد پدر بزرگوار شماست. عیدی به ما که مشتاق زیارتیم ....چی میدین؟!..........


نخود  نخود . هر که رود خانه ی خود

خب حالا بعدی این همه وقت بریم سری روایتی خودمون از سفرمون به جنوب. به دوکوهه. ایامی که در دوکوهه نفس می کشیدم.

داشتم میگفتم.

شبی عید بود. شبی میلادی حضرتی رسول_ص) آ حضرتی امام صادق(ع). یه مراسمی باحالی بعد از نمازی مغرب آ عشا تو حسینه ی برپا کرده بودند آ صدا و سیماوم فیلم میگرفت.
یوخده از دلالیلی نپذیرفتنی قطعنامه توو سالی 59 گفتند آ یوخدم از امام آ ....  منم که با پوشیه اون جلو جمعیت نیشسته بودم ...یک فیلمی باحالی ازم گرفتند . شب ا دوتا چشم زیری یه پوشیه سیاهههههههههههههههههههههههههههههه.
جشن تموم شد آ بروبچ هرکدوم رفتن سی خودشون. شبِ میلاد بود آ من داشتم توو فضای دوکوهه نفس میکشیدم. قدم می زدم. یه جایی خلوت و نیمه روشن و ....پیدا کردم .  بروبچه های یه اردوویی هم کمی اونطرف تر با تانکها بازی می کردن. توو خودم بود آ یه جا نیشستم. همچین که نیشستم . گفتم هاییییییییییییی آ سرما بالا کردم روو به آسمون.......... یه هووووووووووووووووو یک لوله تانک دیدم جلو صورتم به چه گندگیییییی - روبرو صورِتم-نشسته بودم روو ریگهایی که با یه نم بارونی عصر خنک شده بودن آ خوش بوو.


میهمونی ویژه برنامه ی شبِ میلاد با سعادت حضرت رسول(ص) سردار احمدی بود که یوخده دیر کرده بود. سردار عسگریَم وقتی قرار شد این زمان خالی را  پر کنه، حرفاشا با این جمله شروع کرد آ یه شبی باحال برامون درست کرد.
قرعه ی فال به نام منِ بیچهره فتاد.شبِ عید هست . انشالله که سلامت باشید. حالا اگه میخواین توی این فاصله یه خاطره شیرین براتون تعریف کنم، مهمونم کنید با یک صلوات بر محمد و آل محمد.
شهر مریوان یکی از شهرهای کردستان هست که ما در دوران جنگ توی دو جبهه میجنگیدیم. یه جبهه ضدانقلاب و یه جبهه عراقیا. هر پاسدار اونجا دو تا شغل داشت . یک شغل رزمی و یک شغل بزمی. شغل بزمی داخل شهر بود دیگه ، مثلاً من رئیس بیمارستان مریوان بودم. شغل رزمیم هم : تخریبچی بود و امدادگر و تیربارچی. آره دیگه چند شغله بودم.
یک روز، داشتم توی خطوط نبرد با عراقیا گشت میزدم که فرمانده سپاه مریوان، آقای جواد اکبری رو دیدم. همینطور که داشتم میرفتم، تا چشمش به من افتاد یاد مریضیهاش افتاد.
گفت عسگری چندوقته پام اذیتم میکنه. اگه میشه یه نگاهی به پام بنداز. پاش رو از توی پوتین درآورد. این ناخن شصتش رفته بود توی گوشت و انگشتش به شدت عفونت کرده بود و متورم شده بود ، به جوری که دیگه نمیشد بهش گفت شصت تغریباً 75 .  90 .  100  شده بود.  گفتم باید بیایی بیمارستان. گفت نه، همینجا یه کاریش بکن. گفتم اِ این که آرپیجی نیست که . باید بیایی بیمارستان. خلاصه ما رفتیم دنبال کارمون و جواد اکبری هم رفت .
یک هفته بعدش دیدیم داره لنگون لنگون از اون دور میاد. وارد بیمارستان شد. دکتر دیدش. بردنش اتاق عمل. ناخن شصتش رو کشیدن.  دکتر گفت ایشون پاش خیلی متورم هست و درد زیادی داره . چون فرمانده هم هست و میخواد زود بره سر پستش. بهتره یه 48 ساعتی بیمارستان بخوابِ تا ما آنتی بیوتیک تزریقی بهش بزنیم تا سریعتر بهبودی حاصل بشه.
گفتیم بخوابِ. خوابید.
آقا جواد اکبری پیرترین سرباز مریوان بود . 27 سال داشت و زن نداشت. ما دیدیم عجب صحنه ای شده ها. حالا ما اینجا توی بیمارستانمون یکسری خواهرایی که از تهران برای پرستاری اورده بودیم شوهر نداشتن. به عیال گفتیم ک عیال این جواد اکبری زن نداره. گفت : میدونم. گفتیم : خب میخواییم بگردی یه زن خوب براش پیدا کنی. گفت اوووو این فرماندس . بداخلاق . کی زنِ این میشه. گفتم خب کاری نداره بگرد یکی از این آبجی های بداخلاق رو پیدا کن، منفی در منفی انشالله که بچشون خوش اخلاق میشه.....
خلاصه گشتیمو گشتیم یکی از آبجی های پرستار رو معرفی کرد. ما هم زنگ زدیم به باباش و گفتیم آره ما میخواییم دخترت رو شوهر بدیم. گفت داماد چیکارس؟ گفتیم پاسدار. اون زمان هم -مثل الآن نبود که- برای پاسدار کلی کلاس میگذاشتن. گفت اگه شما معرفی میکنی من هم اعتماد دارم. خلاصه اجازه رو گرفتیم و رفتیم سراغ جواد اکبری. گفتیم. صبح یکی از آبجی های پرستارمون میاد پانسمانت رو عوض کنه. یک نگاه حیدری بهش میکنی. اگه مورد پسندت بود یه زنگ میزنی به من میگی قَبِلتُ .
این جواد آقای اکبری هم از اون حذب الهی های دو آتیشه بود که ... صداش رفت بالا که آقا اینها خواهران ما هستن. اینها نوامیس ما هستن... گفتم  مردِ حسابی ترمز. این حرفا چیه. یعنی چی. اولا اینها خواهران ما هستن. من خودم مسئولیت شون رو قبول کردم. در ضمن با خانواده این آبجیمونم هماهنگی شده. بعدشم توی شهر اهل تسنن. تو خجالت نمیکشی . به این سن رسیدی و مجرد؟؟؟... باید زن بگیری.
خلاصه شدیم وسوسه ی خناس و ........ گفت: البته باید فکر کنم. گفتیم حل شد. باشه فکراتم بکن. گفت شرایط هم دارم. گفتیم باشه شرایطت رو هم بگو.
ما صبح رفتیم به این خواهرمون گفتیم برو پانسمان این بنده خدا رو عوض کن . - خواهرمون از ماجرا خبر نداشت- ساعت 9 رفت .......ساعت 9:15 بود که جواد عسگری زنگ زد اتاق من . عسگرییییییییییییی قَبِلتُ. گفتیم به ببین این خواهرا اگه بخوان کوه رو هم جابجا میکنن.
گذشت. اینها ازدواج کردن و رفتن سر خونه و زندگیشون و گذشت.
40-45 روز بعدش ، یه سیف الله مرتضوی داشتیم اصفهانی بود. مسئول تعمیرگاه سپاه مریوان بود. اومد بیمارستان . دیدیم دستش رو گرفته و داره ازش چه جور خون میاد . گفتیم چی شده سیف الله. گفت هیچی، داشتم یه قطعه را صاف میکردم ، یه هو یکی از پشت صدام کرد آ گفت : سیف الله . مام اومدیم برگردیم بوگویم چی چیس.......چکشا کوفتیم رو انگشتمون.  دکتر دیدش . نوک انگشتش شکسته بود. پین گذاشتن توی انگشتش . دکتر گفت درد زیادی داره این انگشت. بهتره یک شب بخوابه بیمارستان. گفتیم . بخوابِ . سیف الله هم زن نداشت.
یکی از جوانان رشید از وسط جمعیت پرید وسط حرفای سردار و گفت : حاجی مام زن نداریم. سردار در جوابش گفت: زن نداری . بیا بریم بیرون دم درب حسینیه من یه تیرآهن دارم اول بزنم توو ملاجت بعد ببینم تا به این سن چرا هنوز زن نداری؟........
و اینطور ادامه داد...


قبل از ظهر بود که خبرم کردن برای کلاس آموزشی که جناب میرفندرسکی برامون گذاشته بودن. نکته های ضریف آ حساسی رو اشاره می کردن. اینکه چی چیا چیطوری آ با چه ترتیبی بوگویند . اینکه حواسدون باشد که حواسدون اونقده نرد توو حاشیه که حواسی همه را اینقده از اصلی ماجرا پرتا پلا کنین............. آ خلاصه حرفاشون جالب بود. انشالله یه وخت جداگونه همینجا میارمشون.

یک ساعتم بعدازظهر برامون کلاس گذاشتن تا بروبچا سوالاشونا بپرسن.

و اما برادون بگم از حال و هوا پادگان در یک روز مانده به روز عید . روز میلاد با سعادت پیامبر اعظم(ص) و امام جعفرصادق(ع).........دوکوهه یک روز قبل از میلاد حضرت رسول(ص)
از همون صبح حال و هوا پادگان یه جوری دیگه ای بود. نه اینکه بخوام بگم .آه چه حسی داشتم........ها ...............نه...........
آسمون از همون صبح که آبی و با لکه های کمی از ابرهای سنگین بود. این یوخده ابرا خدا آوردشون صاف بالا سری ما آ یوخدشا همون صبح تکونشون داد تا نم نم اونقد که فقط بوی نمش رو از خاک احساس کنی . واییییی که چی چی این پادگان خوشگل شده بود.
تمومی این ریگا با همون نم نمی بارون گردو خاکاش رفت آ خلاصه خدا برای پذیرایی از زائرایی که در راه بودن تا خودشونا برای شبی عید برسونند دوکوهه یه آبا جارو آ گرد-گیری کامل کرد .تمومی این پادگانا.
این پادگانم ترگل آ ورگل شده بود آ شیک  
دمی غروب بود. نیشسه بودم کناری مزاری شهید گمنامی که در آستانه ی ورودی حسینیه حاج همت هست. عیدا بشش تبریک گفتم آ یوخده نیشسم همونجا . آی جادون خالی فقط باید میشسی آ نفس میکشیدیااااااااا. همچین که تا ته این ریه هات پری اکسیژنهای معطری دوکوهه توی چنین ایامی بشد.........................................آخییییییییییییییییییییش. چی چی باصفاس. جا همگیدون خالی.